رمان زهر چشم پارت ۱۵
عماد میرود و من برای نرفتن سراغ قرصهایم، آنها را توی کاسهی توالت میریزم و سیفون را میکشم.
شبم درست مثل این چند شب گذشته، با مرور حرفهای علی میگذرد و گاهی ناسزایش میگویم و گاهی دل بیپدرم، میلغزد و میلغزد…
صبح که میشود، بدون اینکه علاقهای به خواباندن پف زیر چشمانم داشته باشم، دخترک شکسته، ظریف و پر بغض را زیر حجم ملایمی از آرایش دفن میکنم و راهی دانشکده میشوم.
اما خدا آنقدر دوستم دارد که حضور علی و حرفهایش را توی ذهنم کافی نمیداند و او را درست میان محوطهی دانشکده مقابلم میاندازد.
میخواهم بدون توجه به او از کنارش عبور کنم که صدایم میکند، صدای لعنتیاش بیست و چهار ساعته توی گوشهایم ضبط شده بود انگار.
صدایش خسته است، انگار از خواب بیدار شده که اینقدر صدایش خش دارد، یا شاید هم سرما خورده است.
– خانم؟!
نه از خواب بیدار شده، نه سرما خورده است. او مدل صدایش همین است.
نگاهش میکنم و او اما مردمکهای لجنی رنگش را هیچگاه بند نگاهم نمیکند. کوتاه تنها چتریهای ریخته شده روی پیشانیام را از نظر میگذراند و چیزی زیر لب میگوید که نمیشنوم.
– چیزی شده علی؟
از قصد اسمش را میگویم. تا برای چند لحظهی کوتاه هم که شده حرص بخورد و موفق هم میشوم.
دست راستش مشت میشود و من بند کولهام را روی شانهام جابهجا میکنم.
– رها از دیشب پیداش نیست. باهاتون تماس نگرفته؟
شوکه و نگران فاصلهی بینمان را پر میکنم و کینهام از او، دود شده و به هوا میرود.
– از دیشب پیداش نیست؟ یعنی چی؟ مگه میشه؟ به پلیس خبر دادی؟
اخم بین ابروهایش مینشیند و جواب میدهد
– به حاج خانم زنگ زده گفته پیش یکی از دوستهاش میمونه، گفته گوشیش شارژ نداره و اگه خاموش شد نگرانش نشیم.
نگاهش کوتاه توی چشمانم قفل میشود و سیبک آدمش تکان میخورد.
– با شما تماس نگرفته؟
سرم را به چپ و راست تکان میدهم و نگاهم از موهای نامرتبش، تا پیراهن مردانهی اتو نخوردهاش سر میخورد.
آشفتگیاش نمایان بود و چند تار مویی که روی پیشانیاش ریخته جذابتر از همیشهاش کرده است.
– خب زنگ زده خبر داده دیگه، برای چی نگرانی الآن تو علی؟
اصرار دارم توی هر جملهام اسمش را بگویم و او نگاهش اصلاً بند نگاهم نمیشود. انگار قرار بود با نگاهم اغوایش کنم.
– رها از این کارها نمیکنه.
ابرو بالا میاندازم و فاصلهی بینمان را از بین میبرم، اختلاف قدیمان مجبورم میکند سر بالا بگیرم و عطر ادکلنش، نفوذ میکند در منی که نفسهای عمیق میکشم.
– از کدوم کارها؟ پیش دوستش موندن جرمه؟ یا خطا؟
میبینم که سیب آدمش تکان میخورد و او فاصله میگیرد…
– انگار شما هم ازش خبر ندارین!
لبخند دلفریبی میزنم و دستی به چتریهای کوتاهم میکشم.
– راستش ممکنه خبر داشته باشم!
اخم بین ابروهایش می.نشیند و گیج نگاهم میکند که فاصلهی بینمان را برای بار دوم از بین میبرم.
– ولی ترجیح میدم اطلاعاتم رو توی گوشت بگم سیدعلی…
نفس هم نمیکشد و من کیفور ابرو بالا انداخته و لبم را میگزم، حرص دادن علی بیشتر از آنچه فکرش را میکردم لذتبخش بود.
اخم بین ابروهایش کورتر میشود و نفسش پر از حرص بیرون میآید و نگاه من روی سینهاش سر میخورد.
سر گذاشتن روی این سینهی ستبر و حرکت انگشتان او بین موهایم جزو محالاتی بود که بیشتر به خیال تشابه داشتند.
سرش را تکان میدهد و بعد از تشکری که زیر لب میکند قصد دور شدن میکند که میگویم.
– بهش گفتم تو دوست نداری خواهرت با زالویی مثل من بگرده…
نگاهش اینبار توی چشمانم قفل میشود، برای چند لحظهی کوتاه اما آنقدری هست که ضربان قلب مرا بالا ببرد خیرگی آن دو گوی رنگی.
حرفی نمیزند و من، لبهایم را جمع میکنم
– به نظرت ممکنه از این قضیه ناراحت باشه علی؟!
با اخم نگاه میگیرد و ذکری زیر لب میگوید که توی گلو میخندم. داشت از شر منی که زیادی شبیه شیطان بودم، به خدا پناه میبرد انگار…
– اگه باهاتون تماس گرفت بگین من نگرانشم، باهام تماس بگیره… روزتون خوش.
میگوید و بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشد، دور میشود.
بند کولهام را بین مشتم میفشارم و تا وقتی که از در محوطه بیرون میزند، تماشایش میکنم به امید اینکه برگردد و نگاهش را غافلگیر کنم و او اما تمام معادلاتم را به هم میریزد.
با حرص برمیگردم و سمت ساختمان دانشکده قدم برمیدارم.
– بشین و ببین چطوری ماتت میکنم سیدعلی…
وارد کلاس که میشوم کولهام را روی انتهاییترین صندلی سالن پرت میکنم و گوشیام را از توی جیبم بیرون میکشم.
با سینا تماس میگیرم و طبق حدسیاتم، رهایی تماسش را جواب میدهد که برادرش نگران اوییست که خانوادهاش را پیچانده و شب را کنار یک مرد گذرانده است.
– سلام…
اخم بین ابروهایم مینشیند
– سلام و زهرمار، کجایی تو داداشت اومده سر وقت من؟
خشک شدنش را حس میکنم و عصبی دندان روی هم میسایم که بعد از چند لحظه وحشت زده میپرسد.
– چی گفتی بهش؟!
عصبیتر از چیزی هستم که رها و احساساتش برایم مهم باشد و با اخم میتوپم.
– تو پیش سینا چه غلطی میکنی رها؟ اون هم تمام دیشب و؟!
بغض کرده جوابم را میدهد
– مریض شده بود، تموم دیشب رو تب داشت نتونستم تنهاش بذارم. به داداشم چی گفتی ماهی؟
لعنتی به خودم و رها و سینا میفرستم و عصبی لب میزنم.
– گوشی رو بده سینا کارش دارم.
– حالش خو…
بیحوصله میان کلامش میپرم و تقریباً فریاد میکشم.
– بده گوشی رو به اون شاغال اعصاب من و خطی نکن رها.
چیزی نمیگوید و طولی نمیکشد که صدای خش دار سینا به گوشم میرسد.
– جانم ماهک؟!
– تو اینقدر بیناموسی که اجازه دادی یه دختر آفتاب مهتاب ندیده شب و تو خونهت بمونه و به خانوادهش دروغ بگه سینا؟
منتظر جواب میمانم و اما صدای او را آرامتر از قبل میشنوم که از رها میخواهد تنهایش بگذارد و بعد از چند لحظه توی گوشی میگوید.
– چی داری میگی ماهک؟ من حالم خوش نیست تو خرابترش نکن لطفاً.
دندان روی هم میسایم و عصبیتر از قبل میگویم.
– رها به مامانش دروغ گفته، بعد اون گوشی لامصبش رو خاموش کرده که دیگه مجبور نباشه دروغ بگه… این بود قول و قراری که با هم داشتیم؟
– ماهک…
– ماهک و مرگ، من بهت گفتم این دختره با تو فرق داره، شبیه هیچ کدوم از اون دافهایی نیست که شبا تختت رو گرم میکنن و تو داری باهاش چیکار میکنی سینا؟