رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 131

4.5
(8)

 

 

_کجاخانمومم ؟؟

 

دندوناش روی هم سابید و خشن گفت :

 

_برو کنار تا جیغ نزدم

 

نمیخواستم اینجا سر و صدا راه بندازه

و همه چی رو بهم بریزه چون اونوقت مسئول مزون بهمون مشکوک میشد

 

پس به اجبار سری تکون دادم و عقب کشیدم

 

_اوکی آروم باش

 

خشن نگاهم کرد و با نفس های بریده گفت :

 

_چی از جونم میخوای هاااا چرا اینجا هم دست از سرم برنمیداری

 

بی اختیار نگاهم روی شکمش چرخید و زیرلب زمزمه کردم :

 

_بچه ام چطوره ؟؟

 

با این حرفم گیج و منگ خشکش زد

 

_کدوم بچه ؟؟

 

با این حرف میخواست خودش رو به اون راه بزنه ولی نمیدونست من از همه چی باخبرم

 

با فکر وجود بچه ای تو شکمش با لبخندی که تموم صورتم رو پر کرده بود

به خودم و خودش اشاره ای زدم و آروم لب زدم :

 

_بچه من و تو دیگه !!

 

هیستریک وار بلند خندید

با تعجب خیره اش شدم ، خوب که خنده هاش رو کرد و با تمسخر گفت :

 

_کی این خزعبلات رو‌ توی مغزت فرو کرده

 

با دست پسم زد و درحالیکه ازم فاصله میگرفت ادامه داد :

 

_برو کنار بابا توهم زدی

 

و من رو مات و مبهوت باقی گذاشت و از مزون بیرون رفت چند ثانیه گیج و مبهوت سرجام موندم که با صدای بسته شدن در مزون به خودم اومدم و با عجله دنبالش بیرون زدم

 

 

 

 

 

 

با قدمای بلند و سریع سعی داشت فرار کنه که زودی خودم رو بهش رسوندم و سد راهش شدم

 

خداروشکر ‌مجتمع و اون سمتی که ما بودیم خلوت و کسی اون اطراف نبود

 

_وایسا ببینم یعنی چی اون حرفت ؟؟

 

وحشت زده قدمی عقب گذاشت

 

_نمیفهمم داری درمورد چی‌ حرف میزنی ؟؟

 

خشمگین سرمو کج کردم

 

_نمیفهمی یا خودت رو به نفهمی زدی ؟؟

 

دستپاچه نگاه ازم دزدید و بدون اینکه جواب سوالم رو بده لرزون گفت :

 

_من دارم ازدواج میکنم بهتره دیگه دست از سرم برداری

 

پوزخندی گوشه لبم نشست

 

_ازدواج ؟؟

 

سری در تایید حرفم تکونی داد

که خشمگین دندونامو روی هم سابیدم و خشن غریدم :

 

_بچه من توی شکمته بعد دَم از ازدواج با اون مردک رو میزنی ؟؟

 

معلوم بود ترسیده

این رو از رنگ پریده اش راحت میشد تشخیص داد

 

_چه بچه ای ؟؟ دیوونه شدی هی بچه بچه میکنی ؟؟

 

حرفاش داشت به شکم مینداخت

نکنه من اشتباه میکنم و بچه ای در کار نیست ؟؟

 

با یادآوری حرفای دکتر و مطمعن بودن از بارداریش اخمامو توی هم کشیدم و عصبی لب زدم :

 

_چه کلکی میخوای سوار کنی ؟؟

 

بهت زده گفت :

 

_چی ؟؟

 

بهش نزدیک تر شدم که لرزون عقب تر رفت

 

_میخوای بچه ام رو ازم پنهون کنی که چی بشه ؟؟ فکر میکنی میزارم بچه ام زیر دست اون جورج حرومزاده بزرگ شه ؟؟

 

تُخس توی چشمام خیره شد و عصبی به دفاع از جورج گفت :

 

_اونی که اینطوری دربارش حرف میزنی سگش شرف داره به صدتای مث….

 

باقی حرفش با سیلی محکمی که توی صورتش کوبیدم نصف نیمه موند و تلوتلو خوران عقب عقب رفت

 

 

 

 

 

 

 

 

ناباور دستش روی صورتش گذاشت و لرزون نالید :

 

_چرا دست از سر من برنمیداری ؟؟؟

 

پشیمون شده دستمو به طرفش گرفتم و قدمی سمتش برداشتم

 

_ببخشید یه لحظه نفهمیدم چی شد و ن……

 

توی حرفم پرید و با خشم زیرلب زمزمه کرد :

 

_ازت متنفرم !!

 

این حرف رو چنان با نفرت و حالت خاصی بیان کرد که ماتم برد و دستم روی هوا خشک شد

 

گیج خیره اش بودم که با تنه محکمی که بهم کوبید از کنارم گذشت و با قدمای تند ازم فاصله گرفت

 

وااای خدایا من چیکار کرده بودم

یعنی بعد این همه مدت دوری اومده بودم همه چی رو درست کنم ولی با گندی که زدم باز همه چی رو بهم ریخته و وضعیت رو از اینی که هست بدتر کردم

 

به خودم که اومدم لعنتی زیرلب زمزمه کردم

و با عجله دنبالش راه افتادم تا قبل اینکه از دستم در بره باهاش حرف بزنم و دلش رو به دست بیارم

 

ولی انگار آب شده و به زمین رفته باشه هیچ خبری ازش نبود با نفس نفس ایستادم و به دنبال پیدا کردنش گیج نگاهمو به اطراف چرخوندم

 

نه خبری ازش نبود

همونطوری که جلوی چشمای متعجب مغازه دارا دونه دونه مغازه هاشون رو میگشتم گوشی رو از جیبم بیرون کشیده و شماره ای گرفتم

 

_الوووو

 

با پیچیدن صدای مردونه و زخمتش توی گوشم با عجله گفتم :

 

_زود باش بیا بالا

 

_چی شده قربان ؟؟

 

_گمش کردم زود باش نباید از دستم در بره

 

_چشم اومدم !

 

تماس رو قطع کرده که طولی نکشید با عجله خودش رو بهم رسوند

 

 

 

 

 

 

حدود نیم ساعتی اطراف رو گشتیم ولی مگه تونستیم پیداش کنیم اصلا طوری ناپدید شده که انگار اصلا اینجا نبوده

 

کلافه دستی به گردنم کشیدم

و نگاه سرگردانم رو به اطراف چرخوندم

 

_برو بیرون مواظب باش

 

سری تکون داد

 

_چشم قربان

 

با عجله از ساختمون خارج شد

حالا فقط من مونده بودم با ساختمون چندطبقه ای که من طبقه اولش بودم

 

یعنی امکان داشت به طبقات بالا رفته باشه ؟؟

امتحانش که ضرر نداشت به سمت آسانسور رفتم و دکمه اش رو فشردم

 

ولی دقیقا همون لحظه ای که منتظر پایین اومدن آسانسور بودم نیم نگاهی هم به سمت در خروجی انداختم

 

یکدفعه با دیدن آینازی که داشت با عجله سوار تاکسی زردرنگی میشد چشمام گرد شد و بیخیال آسانسور شده و با قدمای بلند از ساختمون بیرون زدم

 

قبل اینکه دیر بشه صدام رو بالا بردم و بلند گفتم :

 

_صبر کن دختر باید باهات حرف بزنم

 

قبل اینکه بهش برسم در تاکسی رو بست و تا به خودم بجنبم با سرعت از کنارم گذشت

 

پس این مردک کجا رفته بود ؟

خوبه بهش گفته بودم حواسش رو همه جا بده تا از دستم فرار نکنه

 

لعنتی زیرلب زمزمه کردم و باعجله سوار ماشین شدم و دنبالش راه افتادم ولی از بس خیابون ها شلوغ بود که گمش کردم

 

با کف دست محکم به فرمون کوبیدم و بلند فریاد زدم :

 

_اههههههه گندت بزنن نیما

 

از دست خودم عصبی بودم

اومده بودم دلش رو به دست بیارم ولی اینطور کاری کردم تا ازم فراری شه

 

وقتی یاد لحظه ای که سیلی به صورتش زدم میفتادم به قدری عصبی میشدم که دوست داشتم سرمو چندبار محکم به دیوار بکوبم

 

نه اینطوری فایده ای نداشت باید یه کار دیگه ای میکردم تا زودتر به دستش بیارم

توی ذهنم داشتم برای به دست آوردنش نقشه میکشیدم ولی نمیدونستم روزگار خواب های دیگه ای برام دیده

 

 

 

 

 

 

 

« آیناز »

 

تموم مدتی که توی تاکسی نشسته بودم

مدام با ترس به عقب برمیگشتم ببینم خبری از نیما هست و داره دنبالم میاد یا نه

 

از بس مدام به عقب برمیگشتم راننده با تعجب از توی آیینه نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت و سوالی پرسید :

 

_چیزی شده خانوم ؟؟

 

زبونی روی لبهای ترک خورده ام کشیدم

و روی صندلی صاف نشستم تا بیشتر از این بهم مشکوک نشه

 

_نه !!

 

دستی به آیینه کشید و بیشتر روم تنظیم کردش

 

_مطمعنید خانوم ؟؟ میخوایید ببرمتون بیمارستان آخه خیلی رنگتون پریده

 

دستمو روی گونه های رنگ پریده ام گذاشتم

و سعی کردم به خودم مسلط باشم و نفس های عمیق بکشم

 

_نه نه ممنونم خوبم

 

نباید تا زمانی که به خونه برسم از ماشین پیاده شم چون ممکن بود هنوز نیما در تعقیبم باشه

 

دستام که از شدت ترس میلرزیدن توی هم قفل کردم و نگاه هراسونم رو به بیرون دوختم

 

توی فکر بودم که یکدفعه با بلند شدن زنگ گوشیم وحشت زده سرجام تکونی خوردم و ترسیدم

 

لعنت بهت نیما که آنچنان بلایی سرم آوردی که اینطوری از همه چی میترسم و زنگ ساده گوشی هم باید باعث بشه قلبم روی هزار بزنه و نفسام به شماره بیفتن

 

بدون اهمیت به سنگینی نگاه راننده

با دستای لرزون گوشی از کیفم بیرون کشیدم با دیدن اسم جورج روی صفحه بی معطلی تماس رو وصل کرده و گوشی دَم گوشم گذاشتم

 

_کجایی پس عروسک ؟؟ میگی بیام مزون ولی خودت‌ نیستی که ؟؟

 

وااای خدای من

چطور فراموش کرده بودم که باهاش توی مزون لباس عروس قرار گذاشته ام

 

حالا باید چی بهش میگفتم که مشکوک نشه

توی ذهنم به دنبال پیدا کردن دروغی بهش بودم که صدام زد و گفت :

 

_هستی عروسک ؟؟ با تو بودما گفتم کجایی ؟؟

 

 

 

 

 

وحشت زده آب دهنم رو قورت دادم و به دروغ لب زدم :

 

_ببخشید یه کاری برام پیش اومد که باید حتما برمیگشتم خونه

 

نگران ولوم صداش رو پایین آورد

 

_چیزی شده ؟؟

 

موهامو که بر اثر تقلاها و فرارم بهم ریخته و به گردن خیس از عرقم چسبیده بودن رو کناری زدم

 

_نه نگران نباش

 

معلوم بود حرفمو باور نکرده چون پوووف کلافه اش توی گوشم پیچید و پشت بندش گفت :

 

_تا چند دقیقه دیگه در خونتونم

 

چشمام گرد شد اصلا دوست نداشتم توی این حالت ببینتم

 

_نمیخواد گفته ام که خوبم در ضمن مگه کار نداری و باید بری شرکت ؟؟

 

_کارم که از تو مهم تر که نیست

 

_ولی آخه …..

 

توی حرفم پرید :

 

_چند دقیقه دیگه اونجام

 

و بدون اینکه مهلت حرف زدنی بهم بده

تماس رو قطع کرد و من رو توی گیجی و دستپاچگی خودم تنها گذاشت

 

گوشی رو پایین آوردم و توی دستای لرزونم فشردمش

 

_آقا میشه یه کم تند تر برید ؟؟

 

_چشم خانوم

 

باید قبل اینکه برسه خودمو به خونه برسونم

با رسیدن درخونه بی معطلی کرایه رو پرداخت کردم و با عجله کلیدو توی قفل چرخوندم و وارد شدم

 

با قدمای بلند وارد سالن شده و میخواستم از پله ها بالا برم که سینه به سینه نورا دراومدم با دیدنم نگاهش رو سر تا پام چرخوند و با تعجب پرسید :

 

_چی شده این چه حالیه ؟؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا