رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 124

4.2
(5)

 

 

 

با این حرفش انگار راضی شده باشه

سری به نشونه تایید حرفش تکونی داد و طولی نکشید همراه با نیما از اتاق بیرون رفت

 

با بسته شدن در اتاق به خودم اومدم و نفسم رو با فشار بیرون فرستادم

چرا من باید به رابطه این دو نفر تا این حد حسودی کنم ؟!

 

با نقش بستن صورت آیناز جلوی چشمام نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و زیرلب با ناراحتی زمزمه کردم :

 

_چرا باید تا این حد دلم برات تنگ شه دختر ؟؟

 

از دست خودم و رفتارای عجیب و غریبی که جدیدا پیدا کرده بودم عصبی بودم چون اصلا دلم نمیخواست این شکلی باشم

 

داشت کم کم اون ماسک سرد و مغرور بودن از روی صورتم برداشته میشد و اون حصار سخت و محکمی که دور خودم تنیده بودم از بین میرفت

 

میخواستم بفهمم بالاخره آیناز چیکار کرده

و چه بلایی سر بچه آورده

 

ولی هیچ راه ارتباطی باهاش نداشتم کلافه دستی به ته ریشم کشیدم و حرصی زیرلب خطاب به خودم زمزمه کردم :

 

_الان وقت چلاق شدن بود آخه لعنتی !!

 

متاسفانه بخاطر وضعیتم نمیتونستم قدم از قدم بردارم و یه طورایی اینجا گیر افتاده بودم ، با یادآوری نورا دستم به سمت پاتختی رفت

 

و گوشی رو برداشتم و شروع کردم از بین مخاطبا دنبال شمارش گشتن خدا رو چه دیدی شاید جوابم رو داد و تونستم از بین حرفاش چیزی بفهمم

 

شمارش رو گرفتم و درحالیکه با سرفه ای گلوم رو صاف میکردم با استرس منتظر موندم تا جوابم رو بده

 

ولی هرچی بوق میخورد برنمیداشت

یاد حرفای روز آخرش افتادم که بهم گفته بود که من براش مُردم و تموم شدم

 

بعد از چندبار زنگ زدن و جوابی نگرفتن

عصبی تماس رو قطع کرده و گوشی روی تخت کنارم پرت کردم

 

 

 

 

 

 

 

حالا باید چیکار میکردم ؟!

اینطوری اینجا موندن و دست روی دست گذاشتن بیفایده بود آره خودم باید دست به کار میشدم

 

با این فکر تکونی به خودم دادم و سعی کردم از روی تخت پایین برم ولی همین که میخواستم روی پاهام بایستم

 

زانوهام لرزید و با آااااخ بلندی که گفتم پخش زمین شدم

درد بدی توی کل بدنم پیچیده بود به قدری که صورتم درهم شده و نفس نفس میزدم

 

یکدفعه در اتاق باز شد

و مهدی سراسیمه درحالیکه به سمتم میومد وحشت زده پرسید :

 

_چی شدی ؟؟

 

با درد نالیدم :

 

_هی…چی فقط خواستم بلند شم

 

کمکم کرد باز روی تخت دراز بکشم

عرق سردی روی تنم نشسته بود و صدام به زور بالا میومد ولی به سختی لب زدم :

 

_مهدی میشه یه درخواستی ازت بکنم ؟؟

 

با این حرفم دستش که مشغول پهن کردن ملافه روی پاهام بود خشک شده توی هوا بی حرکت موند و با تعجب خیره چشمام شد

 

_چه درخواستی ؟؟

 

درحالی که هنوزم از شدت درد نفس نفس میزدم با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میاد خفه نالیدم :

 

_اول بهم قول بده که برام انجامش میدی !!

 

میخواستم ازش قول بگیرم چون میدونستم اگه اسمی از آیناز ببرم صد در صد با مخالفت شدیدش رو به رو میشم

 

چون مهدی که من می شناختم به هیچ وجه حاضر نمی شد در رابطه با آیناز برای من قدمی برداره و همیشه به خاطرش با من درگیر بود

 

پوزخند گوشه لبش نشست و با حرص گفت :

 

_نکنه بازم در مورد آینازِ ؟؟

 

_تو اول قول بده

 

 

 

 

 

 

 

کلافه سری به نشونه منفی به اطراف تکونی داد :

 

_نه من هیچ وقت بخاطر چیزی که نمیدونم چیه قول نمیدم این رو که تو دیگه بهتر از هرکسی میدونی !!

 

نمیتونستم بیش از این بهش دروغ بگم پس

با خشم لب پایینم رو زیر دندون فشردم و به اجبار به حرف اومدم :

 

_آره میخوام هر طوری شده باهاش حرف بزنم

 

با تمسخر خندید :

 

_چی باعث شده که فکر کنی من در این مورد بهت کمکی می کنم ؟؟

 

هشدار آمیز اسمشو صدا زدم

 

_مهدی !!!!

 

عصبی ملافه توی دستش رو توی صورتم پرت کرد و کلافه گفت :

 

_مهدی و چی هاااا چه توقعی از من داری آخه مرد حسابی ؟؟ چرا دختره بدبخت رو به حال خودش رها نمیکنی

 

حق داره که دوست نداره وارد بازی که من را انداختم بشه ، پس برای اینکه قانعش کنم تا بهم کمک کنه صادقانه گفتم :

 

_فرق میکنه چون برخلاف گذشته قصد اذیت کردنشون رو ندارم

 

معلوم بود که هنوز بهم اطمینان نداره چون توی سکوت پوزخند تمسخر آمیزی گوشه لبش نشست و با تاسف سری به اطراف تکون داد

 

بایدم هرچی بگم باور نکنه چون من پیش اطرافیانم خیلی خودم رو خراب کرده بودم

 

اون از مامانم و نورا که اینطوری تنهام گذاشته و ولم کرده بودند اینم از مهدی بهترین دوستم که یه ذره به اعتماد نداره و داره با تمسخر و خشم نگاهم میکنه

 

سرم روی بالشت جابجا کردم و با حرص غریدم :

 

_چرا اینطوری نگاهم میکنی بابا دروغ نمیگم !!

 

_پس بگو چه تضمینی هست ؟؟

 

نگاه ازش دزدیدم و صادقانه حرف دلم رو به زبون آوردم :

 

_تضمینی بالاتر از اینه که حسم نسبت بهش تغییر کرده ؟؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بهت زده گفت :

 

_یعنی چی این حرفت ؟؟

 

برای این که حرفم رو باور کنه خیره چشماش شدم و گفتم :

 

_یعنی اینکه حس میکنم دوستش دارم

 

چشماش گرد شد و ناباور لب زد :

 

_داری دروغ میگی نه ؟؟

 

از گوشه چشم نیم نگاهی بهش انداختم

 

_نه کاملا جدی هستم

 

کم کم لبخندی گوشه لبش نشست و با عجله درحالیکه کنارم لبه تخت مینشست با خوشحالی لب زد :

 

_یعنی واقعا میخواییش ؟؟ قبلا یه چیزایی گفته بودی ولی فکر کردم داری دستم میندازی

 

چشم غره ای بهش رفتم :

 

_من هیچ وقت در مورد خودم و احساساتم دروغ نمیگم

 

_جدیدا دیوونه شده بودی و اون نیمایی که میشناختم نبودی

 

با فکر به اینکه تموم پل های پشت سرم رو خراب کرده بودم لبخند تلخی زدم

راست میگفت خیلی وقته عوض شده و دیگه خودمم خودم رو نمیشناختم

 

حالا که کمی اعتمادش رو جلب کرده بودم بی معطلی لب زدم :

 

_بگو کمکم میکنی یا نه ؟؟

 

منتظر بودم بعد اون همه حرف که براش زدم بگه الان می برمت و یا کمکت می کنم ولی برعکس انتظارم چند ثانیه توی سکوت خیره ام شد و گفت :

 

_حرفا میزنی ها نیما ، تو که الان نمیتونی قدم از قدم برداری ؟؟

 

پوووف کلافه ای کشیدم

نه این کمک بکن نبود احتمالا باز پیش خودش فکر میکنه که دارم بازیش میدم

 

پس بی حوصله چشمامو بستم و حرصی زیرلب زمزمه کردم :

 

_خواهش میکنم برو بیرون !!

 

_چرا ؟؟

 

عصبی لبامو بهم فشردم

 

 

 

 

 

 

 

 

_چرا داره وقتی بعد اون حرفایی که بهت زدم باز داری شِرو وِر تحویلم میدی ؟؟

 

معلوم بود تونسته بودم عصبیش کنم

چون با تُن صدایی که کم کم بالا میرفت بلند گفت :

 

_شِرو وِر چی مرد حسابی یه نگاه به خود انداخته ای ؟؟ بدبخت نمیتونی یه قدم برداری بعد از من توقع داری کمکت کنم و پیش اون دختره ببرمت ؟؟

 

دیگه کم کم داشت آتیشیم میکرد

از طرفی که حرفامو باور نمیکرد که کمکم کنه از طرف دیگه با حرفاش دردی روی دردام بود

 

چشامو باز کردم در حالیکه خیره چشماش میشدم با خشم غریدم :

 

_وقتی برام نمونده میفهمی اینو ؟؟

 

نیشخندی زد

 

_متوجه منظورت نمیشم ؟؟

 

واقعا الان خودش رو به نفهمی زده یا الان چون میخواد منو حرص بده اینطوری میگه ؟؟

 

چون حس میکردم خودش رو به اون راه زده

حوصله کلکل کردن بیخود باهاش رو نداشتم

 

پس کلافه دستی به صورتم کشیدم زیر لب آروم زمزمه کردم :

 

_اوکی فهمیدم نمیخوای کاری برام بکنی پس فقط از اینجا برو

 

بی حرف نگاهم کرد

ولی من اینقدر دلم ازش پُر بود و از دستش شاکی بودم که به سختی روی تخت به پهلو چرخیدم و سعی کردم نادیده اش بگیرم

 

وقتی دید بهش اهمیتی نمیدهم از کنارم بلند شد و بعد از گذشت چند ثانیه صدای بسته شدن در اتاق بهم فهموند که بیرون رفته

 

هه اینم از تنها رفیق من !!

بعد این همه تعریف و از احساساتم گفتن اینطورین نادیده ام گرفت لعنتی تموم مدتی که به حرفام گوش میداده اصلا باورم نکرده بود

 

 

 

 

 

 

 

 

 

« آیناز »

 

 

از آخرین باری که با جورج حرف زده بودم دو روزی می گذشت دو روز سختی که باید یه تصمیم درست حسابی میگرفتم

 

چون جورج همه چی رو به عهده خودم گذاشته بود و یه جورایی بهم فهموند که وجود داشتن یا نداشتن بچه براش اهمیتی نداره

 

یعنی باور کنم من اینقدر واسش مهمم که حتی حاضره بچه نیما کسی که دشمنش هست رو قبول کنه

 

باورم نمیشد بعد از اون همه بلا و سختی هایی که برام اتفاق افتاده بود خدا جورج رو سر راهم قرار داده که اینطور کنارم باشه و انقدر خوب درکم کنه

 

یه جورایی مثل کوهی برام بود که راحت میتونستم بهش تکیه کنم و پشتم به وجودش گرم باشه واقعا از خدا ممنون بودم که اون رو سر راهم قرار داده بود

 

در حالیکه مشغول لباس پوشیدن بودم با لبخندی که تموم صورتم رو پُر کرده بود به جورج فکر میکردم که یکدفعه بی هوا در اتاق باز شد

 

با تعجب به عقب برگشتم که با دیدن نورایی که توی قاب در ایستاده و با نگرانی نگاهم میکرد سوالی پرسیدم :

 

_چیزی شده ؟؟ چرا اینطوری نگاهم میکنی ؟؟

 

دستپاچه جلو آمد

 

_مامان گفت میخوای بری بیرون خواستم بپرسم کجا میری ؟؟

 

با این حرفش جفت ابروهام با تعجب بالا پرید

منظورش از این سوال چی بود

یعنی من هر جایی که بخوام برم باید به اینا جواب پس بدم

 

بند لباسم رو مرتب کردم و با تعجب لب زدم :

 

_جانم نفهمیدم ؟؟!

 

فهمید سوال نابه جایی پرسیده

چون با استرس دستش رو بهم چلوند و لرزون گفت :

 

_اوووم ببخشید منظور بدی نداشتم فقط از روی کنجکاوی بود

 

این نورا هم جدیداً عجیب غریب میزد

حس میکردم عوض شده درست از اون روزی که گیج و منگ از تاکسی پیاده شد

 

 

 

 

 

 

 

و اون حرفای عجیب رو میزد

اینکه منو ببخشد و با رنگی پریده مُدام از ما طلب بخشش میکرد

 

حس میکردم چیزی شده ولی داره از من پنهون می کنه پس به سمتش قدمی برداشتم و سوالی پرسیدم :

 

_چیزی شده؟

 

با رنگی پریده نگاه ازم دزدید

 

_نه

 

لبامو جلو دادم و حرصی نگاهش کردم

 

_چرا باهام رو راست نیستی ؟؟

 

با تعجب اشاره ای به خودش کرد

 

_با من ؟!

 

_آره خود تویی که یه چیزیت هست و نمیگی

 

خسته روی تختم نشست

 

_آخه نمیدونم چی بگم و از کجا شروع کنم ؟!

 

یعنی چش شده که حال و روزش اینه ، با استرس کنارش نشستم

 

_نصف عمر شدم میگی چی شده یا نه ؟؟

 

نگاهش رو به زمین دوخت و با رنگی پریده چیزی زیرلب زمزمه کرد که با شنیدنش خشکم زد و رنگم پرید

 

_تو حامله ای ؟؟

 

چیزی نگفتم و فقط با چشمای گشاد شده از ترس خیره دهنش شدم ، دستام از شدت ترس شروع کرده بودن به لرزیدن

 

دستپاچه بلند شدم و درحالیکه پشت بهش به سمت کمدلباسی میرفتم بی هدف درش رو باز کردم و نگاهی داخلش انداختم

 

_دیوونه شدی ؟؟

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا