رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 120

4
(7)

 

 

 

 

_باید بر…..

 

باقی جمله ام با درد بدی که یکدفعه توی گلوم پییچد نصف و نیمه موند و صورتم درهم شد

 

به سمتم اومد و کلافه گفت :

 

_تو که نه میتونی درست حسابی چندکلمه حرف بزنی و راه بری کجا میخوای بری ؟؟

 

به سختی دهنم رو باز کردم و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد نالیدم :

 

_زیاد ا…زم سو…ال نپر…….

 

باقی جمله ام رو باز ناتموم گذاشتم که پوووفی کشید و عصبی چشم غره ای بهم رفت

 

_یعنی چی سوال ازت نپرسم هاااا ؟؟ حال و روزت رو ببین

 

بی توجه به حرفاش تکونی به خودم دادم یکدفعه دستام که تموم مدت ستون بدنم کرده بودم لرزید و با پشت روی تخت افتادم

 

_آاااااخ

 

بالای سرم ایستاد

 

_دیونه مگه نمیگم تکون نخور ؟!

 

با چشمایی که از زور درد بسته بودمشون به سختی نالیدم :

 

_نمیتو…نم فر…صت رو از دس…ت بدم

 

خواستم باز تقلایی بکنم که دستاش روی شونه هام نشست و مانع از بلند شدنم شد

 

_تکون نخور تا نگی میخوای چیکار کنی ، نمیزارم قدم از قدم برداری !!

 

داروهای آرامشبخشی که بهم تزریق شده بود کم کم داشت اثرش رو از دست میداد چون درد بدنم داشت برمیگشت با صورتی که از درد گلو و بدنم جمع شده بود

 

به سختی و صدای خفه ای نالیدم :

 

_کار مهمی دارم

 

 

 

 

 

انگار خیلی عصبیش کرده بودم چون یکدفعه روم خم شد چونه ام رو توی دستش گرفت

 

_هی برای من بازی درنیار نیما بگووو این کار لعنتیت چیه ؟؟

 

میترسیدم از آیناز حرفی بزنم و بدتر مانعم بشه پس نگاه ازش دزدیدم و به دروغ لب زدم :

 

_یه قرار ملا….قات مهم دارم که حتما با‌…ید خودم بهش برسم

 

چونه ام رو رها کرد و با پوزخندی عصبی گفت :

 

_هه ملاقات مهم ؟؟ داری کی رو بازی میدی؟؟

 

با اخمای درهم نگاه ازش گرفتم

زرنگ تر از این حرفا بود که بشه گولش زد

 

راهی جز گفتن حقیقت بهش نداشتم شاید راضی شد و کمکم کرد ، پس به اجبار لبهای خشک و ترک خورده ام رو تکونی دادم و حقیقت رو به زبون آوردم :

 

_میخو…ام برم سرا…غ آیناز

 

بهت زده سرش کج شد و با چشمای گشاده شده ای لب زد :

 

_چی ؟؟؟

 

توی سکوت خیره اش شدم

عصبی چرخی دور خودش زد و دیوانه وار زیرلب شروع کرد با خودش حرف زدن

 

_وااای از دست تو نیما … توی این شرایط بازم بیخیال اون دختر نمیشی ؟؟

 

_بح…ث این چیزا نی…ست

 

دستی توی موهای آشفته اش کشید

 

_یعنی چی بحث این چیزا نیست ؟؟ پس بحث چیه هاااا ؟؟

 

کلافه همونطوری که طول اتاق رو بالا پایین میکرد عصبی دکمه بالایی پیراهنش رو باز کرد و نفسش رو با فشار بیرون فرستاد

 

نگاه ازش گرفتم و به سختی نالیدم :

 

_تو نمیفهمی !!

 

 

 

 

 

 

 

یکدفعه بی توجه به وضعیت و حال بدم به سمتم یورش آورد ولی دستاش وسط راه توی هوا خشک شد و حرصی غرید :

 

_لعنتی حیف که حالت بده وگرنه خوب میدونستم باید باهات چیکار کنم

 

با یادآوری لحظاتی که داشتن میگذشتن و زمان رو از دست میدادم با تموم توان باقی مونده توی تنم تکونی به خودم دادم و بریده بریده غریدم :

 

_چیکار میخ…وای بکنی مثلا ؟؟

حالا که کمکم نمیکنی ولی وااای به حالت اگه بلا…یی سر بچه بی….اره

 

با شنیدن اسم بچه بهت زده خشکش زد

ولی من از شدت فشاری که به گلوم آورده بودم عصبی شروع کردم پشت سر هم سرفه کردن

 

ناباور سرش کج شد و بهت زده گفت :

 

_بچه ؟؟!

 

سرفه های بی امانم نمیزاشت حرفی بزنم و جوابش رو بدم با دیدن حالم دستپاچه پاکت آبمیوه رو جلوی دهنم گرفت و گفت :

 

_بخور تا سرفه هات بند بیاد

 

با صورتی درهم یه کم ازش خوردم و سرمو عقب کشیدم و خفه نالیدم :

 

_کمکم کن !!

 

اون که تا همین چند دقیقه پیش مخالف این ماجرا بود این بار دودل گفت :

 

_واقعا بچه ای وجود داره یا داری دستم میندازی ؟؟

 

یعنی واقعا فکر میکرد با این حال و روز حوصله اینکه دستش بندازم رو دارم ؟!

نه از این آبی گرم نمیشد خودم باید خودم یه کاری میکردم

 

عصبی تکونی به خودم دادم و سعی کردم بلند شم ولی نتونستم و باز با نفس نفس های که حاصل تلاش بیخودم بودن روی تخت افتادم و چشمام رو بستم

 

 

 

 

حس میکردم چطور عرق سردی روی تنم نشسته و تموم عضلات تنم گرفته و درد میکنن ولی بازم نمیتونستم بیخیال باشم چون فکر اینکه الان داره بچه رو سقط میکنه داشت دیوونه ام میکرد

 

صدای عصبی مهدی باعث شد نگاهم سمتش کشیده بشه

 

_دیوانه اون دستت تو گچه اینطوری داری ازش کار میکشی هااا ؟؟

 

کمکم که نمیکرد هیچ بدتر داشت اعصابم رو بهم میریخت چشم غره ای بهش رفتم و خشمگین لب زدم

 

_به دررررررک !!

 

_چته بابا آروم باش وگرنه باز صدات میگیره هااا

 

همونطوری که توی ذهنم به دنبال راه حلی برای رفع مشکلم میگشتم خسته لب زدم :

 

_برو بیرون !!

 

_چی ؟؟

 

خشمگین غریدم :

 

_گفتم گم…شو بیرون !!

 

_دیوونه شدی نیما ؟؟

 

فشار روحی بخاطر آیناز و سقط بچه از یه طرف و از طرف دیگه وضعیت بدم که حتی نمیتونستم به تنهایی بلند شم و برم باعث شده بودن که طاقتم رو از دست بدم

 

و به قدری عصبی بشم که حرصی چشمامو روی هم بزارم و خشمگین زمزمه کنم :

 

_حالا که همه چی رو به مسخره گرفتی و باورم نداری برو

 

 

 

 

 

 

با تمسخر گفت :

 

_یعنی میخوای باور کنم بچه ای وجود داره و اینو نمیخوای بهانه ای برای رفتن سراغ اون دختر بدبخت بکنی ؟؟

 

با خشم چشمامو باز کردم

 

_چی می…گی برای خود…ت ؟؟ مگه وضعیتم رو نمیبینی ؟؟

 

لبه تختم نشست و درحالیکه چشماشو توی حدقه میچرخوند پوزخند صداداری زد و گفت :

 

_تو توی هر وضعیتی هم که باشی تموم فکر و ذکرت آزار دادن اون دختره !!

 

نه صحبت کردن با این بشر بی فایده بود

تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که با احساس غم بزرگی که تو دلم بزرگ و بزرگتر میشد سکوت کنم

 

و به این فکر کنم که چطوری باید از وضعیت آیناز خبر دار شم با یادآوری اینکه قرار سقطش رو کنسل کردم و تا یه دکتر جدید برای سقط پیدا کنه چندوقتی میگذره باعث شد تا یه کمی دلم گرم باشه و تا حدودی آروم بگیرم

 

خواست روی مبل بشینه که عصبی صداش زدم و گفتم :

 

_موبایلم رو برام بیار

 

با تعجب نیم نگاهی سمتم انداخت و سراغ کمد توی اتاق رفت و بعد از چند دقیقه با موبایل توی دستش سمتم اومد

 

_بیا بگیرش ولی نمیدونم هنوز کار میکنه یا نه

 

توی دست سالمم گذاشتش و ازم فاصله گرفت

خوبه حالا میدونه دستام جون ندارن حرکتشون بدم اینطوری میکنه

 

یه کمی خط و خش روش افتاده بود بی اهمیت دستمو تکونی دادم و به هر سختی که بود دکمه بغلش رو محکم فشردم

 

 

 

 

 

بعد از چند دقیقه صفحه اش بالا اومد و خداروشکر روشن شد منتظر شدم تا کاملا برنامه هاش باز بشن

 

با عجله و دستای لرزون به هر سختی که بود توی مخاطب هام رفتم و به شماره های که از قبل ازش داشتم تماس گرفتم

 

همشون خاموش بودن

عصبی پوووف کلافه ای کشیدم و حرصی زیرلب زمزمه کردم :

 

_اهههه لعنتی !!

 

_چی شده ؟؟

 

با شنیدن صدای مهدی ، بی حوصله نیم نگاهی سمتش انداختم

 

_به تو مربوط نیست !!

 

از کنارم بلند شد و گفت :

 

_باز به سرت زده ؟؟

 

بی حوصله چشمامو بستم

 

_بری رَد کارت خیلی خوب میشه !!

 

عصبی گفت :

 

_بخاطر اینکه میخواستی بری دنبال اون دخترِ و اذیتش کنی ولی من نزاشتم اینطور توپت پُره ؟؟

 

چشمامو باز کردم و خشمگین غریدم :

 

_صد بار گفتم بحث چیز دیگه اس …. میفهمی یا نه ؟؟

 

پوزخندی صداداری زد

 

_هه دروغگوی خوبی نیستی !!

 

 

 

 

 

دیگه داشت زیادی روی اعصابم راه میرفت دست گچ گرفته ام رو به سختی تکونی دادم

 

_لطفا من دروغگو رو میشه تنها بزاری جناب آقا مهدی ؟؟ خیلی ممنونت میشم !!

 

انگار بهش برخورده باشه عصبی کتش که روی مبل بود رو چنگ زد و همونطوری که به سمت در راه می افتاد زیرلب غُر غُر کنان گفت :

 

_من رو بگو نگران کی بودم و بخاطر کی تا اینجا اومدم لیاقت نداری که !!

 

و بدون خدافظی چیزی بکنه عصبی بیرون رفت و در اتاق رو محکم بهم کوبید

 

دیوانه نمیگفت اینجا بیمارستانه اینطوری درا رو بهم نکوبم انگار که خونه باباشه !!

 

باید یه کاری میکردم ولی با این بدن علیل هیچ چیزی به ذهنم نمیرسید خطش که خاموش بود و طبق معمول بازم معلوم بود عوضش کرده

 

حالا باید چیکار میکردم ؟؟

وقتی که نه شمارش رو دارم و نه میتونم از جام تکونی بخورم

 

باورم نمیشد تنها برگ برنده ام رو هم دارم از دست میدم ، میترسیدم از اینکه واقعا سقط کرده باشه

 

با حالی خراب و اعصابی متشنج سرمو توی بالشت فشار دادم و زیر لب تهدید آمیز غریدم :

 

_وااای به حالت آیناز اگه بلایی سر بچه آورده باشی !!

 

درست عین یه جنازه بی روح روی تخت افتاده بودم و معلوم نبود تا کی باید توی این وضعیت بد به سر میبردم

 

لعنتی آخه الان وقت تصادف کردن بود ؟؟

بی طاقت توی فکر بودم که با شنیدن صدای زنگ گوشیم به خودم امدم

 

نیم نگاهی به صفحه اش انداختم

با دیدن اسم نورا کلافع نگاه ازش گرفتم و زیرلب زمزمه کردم :

 

_تو دیگه چی از جونم میخوای ؟؟

 

نمیخواستم جوابش رو بدم ولی یکدفعه با یادآوری اینکه در حال حاضر تنها کسی که به آیناز نزدیکه خودشه و میتونم اینطوری ازش خبر بگیرم

 

پشیمون شده به هر سختی که بود تماس رو وصل کردم که صدای خسته و نگرانش به گوشم رسید :

 

_الوو نیما ؟؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا