رمان بهار

رمان بهار پارت ۷۳

3.5
(6)

ترسیده و البته وحشت کرده یه قدم فاصله گرفتم و اون مانعم نشد.

عمیق نگاهم کرد و من همینطور عقب عقب رفتم…

تجاوز کرده بود؟! به یه معلول؟!

چشم هام پر از اشک شد و یادم اومد همه اون حرف هاش رو…

همه اون چیز هایی که جلو چشمم نقش می بست و ازم می خواست سکوت کنم؛ لال بشم، حرکت نکنم…

باورشم وحشت ناک بود که این کار رو با یه معلول واقعی کرده باشه.

دستم رو جلوی دهنم گرفتم و با هق هق نالیدم:

_ تجاوز کردی بهش؟ زنده موند؟؟

چشم هاشو با درد بست و سرشو تکون داد؛ خودش هم حال خوبی نداشت…

گردنش پر از رگ شد و صورتش رو به کبودی رفت…

_ از اونجا بود که تصمیم گرفتم سرکوبش کنم؛ وجدانم به درد اومده بود… هنوز می رم دیدن اون زن؛

نتونست بفهمه کی بهش دست درازی کرده و نابود شد توی این اتفاق….

اشک هام رو پس زدم و بهت زده گفتم:

_ چرا می ری دیدنش؟؟!

به چشم هام نگاه کرد و چند قدم به سمتم اومد؛ ترسیده عقب کشیدم و اون همونجا سر جاش ایستاد و با نگاه طولانی گفت:

_ می رم تا یادم بمونه چه حیوونی می شم اگر این خوی زشت بیرون بیاد؛

می رم تا یادم نره پست بودن چه شکلیه و چطوره و باید فرار کنم ازش.‌‌‌ فرار کنم از پست شدن و پست بودن!

اشک هام پشت سر هم میومد و خودم رو به جای اون بیچاره می ذاشتم.

من سالم بودم و وقتی ازم می خواست تمارض کنم حالم بد می شد… حالا یه ناتوان واقعی چه بلایی سرش میاد؟

بهزاد با سبابه اش اشک چشمم رو گرفت و گفت:

_ همیشه مجرم به صحنه جرم بر می‌گرده؛ من صبر کردم یک سال بگذره و بعد رفتم به اونجا….

حال روحی خوبی نداشت و بعد از اینکه خودم رو به جای یه خیر جا زدم؛ رفتم دیدنش…

براش روان شناس و روان پزشک آوردم؛ کلی تلاش کردم تا کم کم حالش بهتر بشه و الان وضعیت روحی متعادلی داره…

گریه نکن بهار… این تاریک ترین چیزیه که من دارم؛ به تو دادمش تا بدونی که برام روشن ترین چیز یه دختر مهمه…

اونم وقتی که زنمه؛ محرممه…

دستشو روی سرم گذاشت و مجبورم کرد سرم رو به سینه اش بچسبانم.

_ دلت نلرزه؛ گریه نکن… همه تاریکی دارند ولی یکی مثل من اجازه می ده این تاریکی بیرون بیاد و گند بزنه به وجدانش و تا آخر عمر؛

مثل خر داغ دیده بنده و مطیع عذاب وجدانش بشه؛ یکی هم سرکوب می کنه و تبدیلش می کنه به خشم و عقده…

من هر دو تجربه رو دارم…

هم زدم تو سرش و منزوی کردم هر دومون رو؛ هم اجازه دادم بیاد بیرون و بدبخت کردم خودمو…

سرم رو بیشتر به سینه اش فشار داد و گفت:

_ توهم که اومدی پیشم؛ یهو این تاریکی سر باز زد و گفت ازش استفاده کن! حال بدی داشتم…

این قدر شهوتم رو سرکوب کرده بودم که طغیان کرد…

با تو طغیان کرد و هنوز حالش سر جاش نیومده…

_هر لحظه بهانه تورو می گیره و می خواد خاموش بشه این لعنتیِ گُر گرفته…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا