رمان بهار

رمان بهار پارت ۵۶

5
(4)

حداقل عکس هایی که بر علیه خودش بود رو نباید می‌آورد دادگاه…

پوزخندی زدم و رو ازش گرفتم

وقتی حرکت کرد بهش گفتم:

_ اگه راضی به طلاق شد نمی خواد شکایت رو ادامه بدی، بیفته زندان برای بابام بد میشه باباش با هم رابطه خیلی خوبی دارن.

بهزاد سرش رو تکون داد و گفت:

_هدفم گرفتن‌طلاق توئه، حالا اگر زودتر کوتاه بیاد چه بهتر! به نفع خودش هم هست من هم حوصله دردسر ندارم.

سرم رو تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم.

بهزاد من رو سر کوچمون پیاده کرد و قبل از اینکه دستم به سمت دستگیره ماشین بره، گفت:

_ بعد از طلاق خودت رو آماده کن و بیا خونه از اینجا به بعد دیگه خودت می دونی داستان چیه! فقط یادت باشه بهار، منو بازی نده چون منم بازیگر ماهری ام.

چشم های سیاهش از همیشه ترسناک تر بودن و نشون می داد بدجوری تو هوس من داره می سوزه…

سرمو تکون دادم و با نفرت گفتم:

_ حواسم هست نمی خواد هی تکرارش کنی! بذار طلاق بگیرم، میام این بکارت کوفتیمم بهت میدم و از شر تو هم راحت می شم…
از شر تو و هر مردی که بخواد اذیتم کنه.

اگه دست من بود که می دونستم چطوری ادبش کنم.

حیف که زورم بهش نمی رسید
.
مخصوصاً حالا حسابی دستم زیر ساطور بهزاد بود.

روی تخت نشستم و منتظر شدم بابا بیاد.

باید همه اینها رو یه دور برای بابا هم تعریف می‌کردم!

نیم ساعت بیشتر طول نکشید که بابام اومد و مثل همیشه با صدای جدی و سردش صدام زد.

بی حرف بیرون رفتم بهش سلام کردم.
سرش رو تکون داد و پرسید:

_چی شد؟

توقع داشتم و اتفاقاً منتظرش هم بودم.

وقتی همه چیز رو برای بابا تعریف کردم؛ سرش رو تکون داد و گفت:

_من و بابای فرزاد دوستی چند ساله داریم بهتره بدون دعوا و درگیری و این چیزها خاتمه پیدا کنه.

منم حرفامو باهاش تموم می کنم و انشالله به خوبی و خوشی تموم میشه.

خوبی و خوشی کجای این ماجرا بود؟

طلاق گرفتن از فرزاد مساوی بود با از دست دادن تنها چیزی که عفتمو بهش گیر داده بودم!

تنها چیزی که الان با خودم داشتم همین دخترونگی بود.

همین چیزی که بهزاد شرط کرده بود بعد از طلاق می خواد ازم بگیره…

حتی فکرشم همه موهای تنم سیخ می‌کرد.

یکی دو روز از ماجرا گذشت و توی حیاط دانشکده منتظر سرویس بودم.

می خواستم برم خوابگاه از بچه ها جزو بگیرم ولی قبل از اینکه سوار ماشین بشم، گوشیم

زنگ خورد و با دیدن شماره بهزاد ابروهام بالا پرید.

تماس رو وصل کردم و روی گوشم گذاشتم.

_داری کجا میری؟

از سوالش تعجب کردم…
یکم راه رفتم و از بچه ها فاصله گرفتم.

_ برای چی؟ طوری شده باز؟

_طوری نشده، پرسیدم کجا داری میری؟

چقدر این مرد پررو بود.
دیگه باید عادت می کردم به این حجم از گستاخی و روی اعصاب بودنش..

_ می خوام برم خوابگاه جزوه بگیرم

_چه جزوه ای می خوای؟ مال کدوم درس؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا