رمان بهار پارت ۳۴
_ درد داری؟
_ یکم، وقتی می شینم آره ولی بعدش دیگه عادی می شه.
سرشو تکون داد و یکم از چاییش رو مزه مزه کرد.
بعد از چند ثانیه بالاخره حرف هاش رو شروع کرد و خیلی جدی و شمرده شمرده گفت:
_ طبق قانون، اگه خوب نقش بازی کنیم و فرزاد از تو شکایت کنه و پاکی تو ثابت شه ما دو تا برگ برنده داریم.
نگاهم روی انگشت هایی که به نشونه عدد دو رو به روم گرفت، ثابت موند.
دوباره یکم از چاییش رو خورد و خش دار ادامه داد:
_ اول اینکه می تونی اعاده حیثیت کنی، منم پیاز داغشو زیاد میکنم و منم اعاده حیثیت میکنم چون به من هم تهمت زده و کمِه کم
زندان و جریمه نقدی رو براش دست و پا می کنم.
نگاه پیروزمند ای بهم انداخت و با پوزخند گفت:
_ دومین برگ برنده اینه که دادگاه، به زنی که شوهرش ،شکاک باشه و برای دادگاه شکاکیت مرد اثبات بشه، حق طلاق می ده!
چشم هام گرد شد و با خوشحالی بهش نگاه کردم.
نقشه اش مو لای درزش نمی رفت و اعتراف می کردم به زیرکیش.
برای همین بود همه سر و دست می شکستن براش تا گوشه
چشمی کنه و پرونده هاشون رو قبول کنه.
خوشحالی چشم هام رو که دید، پوزخندی زد و ادامه داد:
_ ولی تو دختر خوبی نیستی بهار، حرف های جدید میزنی، کارهای جدید میکنی! بهت گفتم که من کینه ای هستم.
متعجب بهش نگاه کردم ، منظورش چی بود؟
نکنه می خواست از این پرونده برای تنبیه ام استفاده کنه!
وای نه…!
_ من که چیزی نگفتم بهزاد، فقط ذهنم درگیره؛ آشفته ام.
کمیدیگه از چاییش رو نوشید و با سیاهی عمیق چشم هاش نگاهم کرد.
همیشه زیر اون نگاه معذب بودم.
نگاهیکه فکر میکردم زیر و بم ذهنم رو بیرون می کشه وهمه چی رو می فهمه.
به مبل تیکه داد و با ژست خاصی دست هاشو و طرف مبل انداخت و گفت:
_ برای این تیر خلاص، منم تیر خلاص می خوام بهار!
سر در نیاوردم از حرف هاش
به طرفم خم شد، دست هاشو توی هم قلاب کرد و بعد از چند ثانیه سکوت، همه وجودم رو با حرفش درید:
_ بکارتت، در ازای طلاق!
***
گوش هام سوت کشید و ناباور بهش نگاه کردم.
چند بار پلک زدم تا خوب بتونم ببینم این نامرد عوضی که رو به روم نشسته بود و پیروزمندانه بهم نگاه میکرد.
آب دهنم رو سخت قورت دادم و سرمو تکون دادم.
دیگه نه…
دیگه نمی ذاشتم از اینی که هستم بدبخت ترم کنه.
حتی اگر بهاش، موندن توی شناسنامه لعنتی فرزاد باشه.
بغضی که به گلوم چنگ انداخته بود رو با خشونت قورت دادم و سیخ
ایستادم.
اخم های بهزاد توی هم رفت و کفری نگاهم کرد.
_ هرچقدر باهات راه اومدم دیگه کافیه، نکنه واقعا فکر کردی من یه
هرزه خیابونی ام؟!
ضربه ای به تخت سینم کوبیدم و با صدایی که از شدت خشم
میلرزید، گفتم:
_من به تو اعتماد کردم! تو گفتی از پشت تو گفتی کاری با دخترونگیم نداری حالا داری حرف از بکارت می زنی؟؟ به درک همه چی. من
حاضرم تا ابد زن اون عوضی باشم ولی به تو همچین باجی ندم!
کوله ام رو چنگ زدم که برم ولی سریع مچ دستم رو اسیر کرد و کلافه گفت:
_ بشین بهار!
_ بشینم که بیشتر تحقیرم کنی؟ بس نیست؟ چی میخوای از
جونم؟ من یه دختر بی پناه بودم، اومدم توی اتاقت تا ازت کمک بخوام
و تو با نامردی گفتی زیر خوابم شو! من احمق بودم و قبول کردم؛ حالا
باورت شده هر چی بگی می گم چشم؟ من همین الان هم نابودم
بهزاد، هیچی برام نذاشتی، همه اعتماد به نفسم، همه عزت نفسم
رو ازم گرفتی دیگه هیچی برای از دست دادن ندارم جز همین لعنتی!
حرف هایی که عقده شده بود و راه نفسم رو بسته بود، توی صورتش پرت کرده بود و حالا خسته نفس نفس می زدم.
بهزاد هم دست کمی از من نداشت. مچ دستم رو محکم تر فشار داد و با خشونت بیشتری گفت:
_بشین بهار!
واقعا نمیدونم رمان میخواد اخرش چی بشه. شایدم به همین دلیل میخونمش. نمیدونم….
فقط اگه اخر با بهزاد اوکی بشه خودکوشس میکنم. چون واقعا مزخرف میشه. ادم متجاوز، متجاوزه.
هیچ هویت دیگه نداره.