رمان بهار

رمان بهار پارت ۲۲

4.4
(5)

بهم چشم غره ای رفت و گفت:

_ فک ‌نکنی خبریه ها؛ لیزر که کردی، بعد همه این ماجرا ها، دوباره میشی همون بهاری که من می خوام!

حالم بهم می خورد از نحوه حرف زدن وقیحانه اش…

من همه وجودم امید بود تا با این کار طلاقم رو بگیرم و از دستش راحت بشم.

اگر‌بعد از این ماجرا ها بازم نمی تونستم طلاق بگیرم؛ دیگه قید همه چیو میزدم، خونه بابام می موندم؛ بیخیال وکیل و این داستان ها هم می شدم و تموم!

نه شوهر می کردم نه می رفتم با فرزاد زندگی‌کنم.
تا همین جا هم خیلی خریت کرده بودم که با استاد می خوابیدم.

_ شنیدی چی گفتم بهار؟

گیج بهش نگاه کردم و آروم گفتم: بله.

_ چته؟ کجا سیر می‌کنی؟ بیا اینجا ببینم.

با قدم هایی سست به طرفش رفتم؛ مچ دستم رو گرفت و وادارم کرد روی پاهاش بشینم.

_ دختر کوچولوم چش شده؟ از حرف های اون دیوونه رفتی تو فکر؟ آره؟

_ نه من خوبم!
_ نیستی، نه من خوبم نه تو!

لبشو روی شاه رگم گذاشت و عمیق بوسید.

! تا قبل لیزر باید یه دور دیگه بریم نمی تونم صبر کنم.

وحشت زده بهش نگاه کردم.
اون این کارو با من نمی کرد، می‌کرد؟

نا خواسته آب توی چشم هام جمع شد و مغموم گفتم:

_ ندیدین دکتر چی‌گفت؟

اخم هاشو توی هم کشید و غرید:

_ اون هر چی بگه! بالاخره ک باید بعد از لیزر و تموم شدن داستان پزشک قانونی، همین بساطه، فکر کردی با حرف های صد من یه غاز مهرداد بی خیالت می شم؟ اون همیشه اینطوره خیلی جو می ده.

نا امید به صورت جدی اش نگاه کردم .
قصد کوتاه اومدن نداشت.

_ تکون نخور دختر نازم،

خسته شده بودم.
این قدر خسته که برام مهم نبود چه بلایی سر غرورم میاد.

اجازه دادم اشک همه صورتم رو پر کنه و بهزاد با شهوت به اشک هام خیره شد.

لباس هامو با خشونت ذاتی که داشت از تنم بیرون کشید؛ و محکم توی بغلش نگهم داشت.

دوست داشتم فرار کنم…
در هال رو باز‌کنم کنم و تا می تونستم بدوم و برم…
ولی نمی شد…

گهی بود که خود خرم خورده بودم.

********

خودشو کنار کشید و خسته گفت:

_ آخیش!!

خودمو روی مبل جمع کردم و پشت بهش خوابیدم.

حتی نمی خواستم صورتش رو ببینم.
از خودم بدم اومده بود که همین چند دقیقه دقیقه ای پیش از جذابیت هاش تعریف می‌کردم.

_ بهار اینجوری قلمبه نکن،

آروم جا به جا شدم و این بار رو بهش جمع شدم.
از این دیوونه هر‌کاری بر میومد…

چشم هامو بسته بودم تا دردم کم کم آروم بشه ولی می تونستم سنگینی نگاهش رو حس کنم.

چند دقیقه ای بهم خیره بود و بالاخره دست گرمش‌روی سرم نشست.

_ من با هرزه های زیادی خوابیدم، ولی تو مثل اونا نیستی؛ تو مال خودمی فقط!

بغضم رو سخت قورت دادم و خش زدم:

_ منم با اونا هیچ فرقی ندارم! هر کسی برای تن فروشی بهانه ای داره؛ بهانه منم حق الوکاله شما بود.

حرکت دستش روی موهام متوقف شد و به جاش سیلی آرومی توی صورتم زد.

شوکه چشم هامو باز کردم و نگاهش کردم.

سیاهی چشم هاش کدر شده بود و طوفانی نگاهم می کرد…

_ تا وقتی ک من هستم تو مال منی!
حق نداری این اراجیف رو به خودت نسبت بدی، من از زن های خراب متنفرم! اگر ادای آدم های خراب رو در بیاری بهار، بلایی به سرت میارم که آرزو کنی روی صد بار بمیری.

تهیدش تو خالی نبود…! حداقل لحنش که اینو می‌گفت.
اعتراف می کردم به ترس.

مردمک چشم هام لرزید و برای اینکه عصبانیتش کار دستم نده، آروم گفتم:

_ آره فهمیدم.

من همین الان هم وقتی کنارش بودم آرزوی مرگ داشتم وای به حال وقتی که می خواست اون روی دیگه اش رو هم نشونم بده.

خوبه ای گفت و شروع کرد به ضربه زدن به کمرم…

می دونست خوشم میاد؛ خودم قبلا اعتراف کرده بودم….

سرمو به سینه اش فشار داد و روی شقیقه ام رو طولانی بوسید.

لب های داغ و درشتش، هیچ حس خاصی جز نفرت بهم نمی داد.

اولین رابطه قطعا تلخ ترین بودند و خدا می دونست چقدر طول می کشید تا فراموش کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا