رمان

رمان بهار پارت ۱۲

4.8
(4)

صدای بم و مردونه اش همه موهای تنم رو سیخ کرد و نالیدم :

_ درست میشم؛ فقط یکم استرس دارم!

سرشو به نشانه تاسف تکون داد و بدون حرفی راه افتاد.

از پشت سر قامت چهار شونه اش تو کت و شلوار روشنش، کشیده تر بود و شونه های پهنش؛ پهن تر هم به نظر می رسید!

این قدر توی لباس پوشیدن وسواس داشت که حتی دستمال جیب، کمربند و کفشش هم ست و یه رنگ بودند.

یه قهوه ای به شدت خوشرنگ!

توی دلم کلی فحش نثار نگاه هیزم کردم و مثل جوجه اردک دنبالش راه افتادم.

وقتی کار های مربوط به ورود رو انجام دادیم، از پله های دادگاه بالا رفتیم و منتظر شدیم تا نوبت به پرونده ما برسه.

روی صندلی نشسته بودم که یه جفت کفش مردونه مشکی جلوی دیدم قرار‌گرفت.

سر بلند کردم و با دیدن فرزاد، از جا بلند شدم:

_ آخر کار خودتو کردی بهار؟ میدونی‌من تاحالا پام به دادگاه باز نشده بود؟

_ سلام!

نگاه دلخورش، دلخور تر شد و آروم جواب سلامم رو داد.

_ تقصیر خودت بود، من که گفتم بیا توافقی جدا شیم، این همه هم دنگ و فنگم نداشت دیگه.

_ چرا جدا شیم؟ مگه من چمه؟ هیزم؟ مریضم؟ معتادم؟ خسیسم؟ چیم بهار؟ یه عیب رو من بذار تا من برم و پشت سرمم نگاه نکنم.

چشم های عسلیش، پر از آب بود و اعتراف میکردم از دیدن شون؛ دلم به درد اومد.

کاش اون روز زبونم لال شده بود و نمیگفتم بله؛ پسر‌مردم رو دیوانه کرده بودم.

سرمو پایین انداختم و سعی کردم با لحن منطقی و آرومی راضیش کنم به کوتاه اومدن.

_ تو هیچ عیبی نداری، اتفاقا خیلی هم خوبی ولی نه برای من! من دوست ندارم.

_ خب تو فرصت دادی که میگی دوسم ندادی؟

بهم نزدیک تر شد و با عجز نالید:

_ شده یه بار بهت دست بزنم؟ ببوسمت؟ شاید این نزدیکی ها بهت حس بدن تا منو دوست داشته باشی! تو حتی اجازه نمیدی من دستتو بگیرم….

چقدر جمله هاش درد داشت، یکم ازش فاصله گرفتم و به چشم های قرمز‌شده اش نگاه کردم.
چیکار کرده بودم با غرورش؟

چیکار‌کرده بودم که جلوی این همه آدم گریه میکرد و براش مهم نبود بقیه چه فکری‌میکنن؟

_ منو ببخش فرزاد؛ تورو الکی وارد زندگیم کردم و حالا هیچی جز شرمندگی‌ندارم!

نگاهش ناامید شد و آه سردی از سینه بیرون داد.

_ فکر اینکه طلاقت بدم رو از سرت دور کن، حتی اگه صد سال طول بکشه که منو قبول کنی بازم تن به این طلاق نمیدم بهار؛ این پنبه رو از گوشت بیرون کن!

نگاه کوتاهی به چشم هام انداخت و دور شد…
پسره کله شق!

بغ کرده سر جام نشستم و استاد با چشم های تیز بینش نگاهم کرد.

به لطف حماقت های کودکانه ام، هر دو ملکه عذابم اینجا بودند.
یکیشون در هیئت وکیل یکی هم شوهر…!

انتظارمون طولانی شده بود که اسم ما رو صدا زدند و استاد با پرستیژ خاص خودش از جا بلند شد، یقه کتشو مرتب کرد و با صدای آرومی گفت:

_ یادت نره چیا گفتیم، واو به واو میگی و توضیح میدی.

باشه کوتاهی گفتم و وارد شدم.
با دیدن قاضی آب دهنم رو پر صدا قورت دادم و حس کردم ضربان قلبم اوج گرفته.

به شدت احساس گرما میکردم.
استاد کنارم روی ردیف جلو نشست و بوی ادکلنش؛ زیر دماغم نشست.

نیم نگاهی بهم انداخت و اخم هاشو توی هم کشید.‌

میدونستم منظورش چیه …!
میخواست به خودم مسلط بشم ولی استرس داشتم.

مسخره بود؛ دانشجو حقوق بودم و از دیدن قاضی رو به مرگ شده بودم!

کمی که گذشت وضعیت برام عادی تر شد و قاضی نگاهی به هر سه نفرمون انداخت و با صدای محکمی گفت:

_ خانوم منفرد…! چرا میخواین طلاق بگیرین؟

نگاه کوتاهی به استاد انداختم و سعی کردم با صدای بلند و بدون لرزش صحبت کنم.

_ چون اشتباه کردم، یک ماه پیش وقتی با این آقا ازدواج کردم تازه فهمیدم که چی شده!
هرروز بدتر از دیروز، از آینده میترسم
حتی….

نفسمو منقطع بیرون دادم و گفتم:
_ حتی دست به خودکشی زدم ولی این زندگی منو سفت چسبیده، من نمیخوام باهاشون زندگی کنم.

قاضی با دقت گوش میکرد و وقتی حرف هام و چیز هایی که استاد بهم یاد داده بود تموم شد؛ از فرزاد پرسید:

_ آقای محبی؛ شما موافق طلاق هستید؟

فرزاد بغض مشهودشو قورت داد و محکم گفت:

_ نه؛ به هیچ وجه، من زندگیم رو دوست دارم!
نفسمو کلافه بیرون دادم و گفتم:

_ من نمیتونم با ایشون زندگی‌کنم، نمیتونم جناب قاضی!

_ چرا خانوم منفرد؟ مشکل آقای محبی چیه؟!

هیچ جوابی برای سوالش نداشتم؛ فرزاد تلخ تر نگاهم کرد و وقتی سکوتم رو دید پوزخند زد.

چهره برافروخته استاد نشون میداد که اصلا از این سکوت راضی نیست.

صدامو صاف کردم و مغموم گفتم:

_ مشکل ایشون اینه که من نمیتونم باهاش باشم، بهش حسی ندارم و حتی بدتر از اون؛ ازش بدم میاد!
از خودمم بدم میاد آقای قاضی، اگر این طلاق اجرا نشه، من خودمو میکشم …!
این بار دیگه جون سالم هم به در ببرم باز این کارو میکنم این قدر تا بمیرم… مرگ رو به زندگی با این آقا ترجیح میدم آقای قاضی!

فرزاد آه عمیقی از سینه کشید و گفت:

_ من جبران میکنم همه چیو، همه این بی مهری هارو جبران میکنم براش؛ طوری که عاشقم بشه! چون منم عاشقشم جونم در میره براش!

کلافه شده بودم از حرف های فرزاد…
۲۰ دقیقه ای تایم دادگاه طول کشید و هر سه نفر بیرون اومدیم.

استاد نگاهی به فرزاد انداخت و با لحن همیشه رسمی و جدیش گفت:

_ از این به بعد نیازی به حضور خانم منفرد نیست، شما هم بهتره زودتر به این طلاق رضایت بدید؛ زن زوری هیچ کس رو خوشبخت نمیکنه!

گفت و از هر دوی ما دور شد.
اصل دلم نمیخواست جلو چشم استاد آفتابی بشم ولی از حرص فرزاد پشت سرش راه افتادم و شونه به شونه هم حرکت کردیم.

گوشی هامون رو که تحویل گرفتیم استاد گفت:

_ برای اون موکلی که قراره تو ازش دفاع کنی متاسفم، با این حرف زدنت آبرو هرچی وکیله رو بردی بهار.

شرمنده سرم رو پایین انداختم و گفتم:

_ واقعا دیگه نمیذارید بیام؟

_ نه! کجا بیای؟ میتمرگی تو خونه تا من ببینم چی میشه!

بغ کرده ایستادم و لب پایینم آویزون شده بود.
استاد نگاه سردی بهم انداخت و گفت:

_ بیا سوار شو حوصله ندارم لب و لوچه تو یکیو جمع کنم دیگه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا