رمان بالیبرایسقوط پارت ۱۲۷
چشمت بیبلا.
سپس به سمت آوینا خم شد و برای بار هزارم بوسش کرد.
با هزار دردسر و دل نکندن خداحافظی کردیم و به سمت روستای دوست داشتنیام حرکت کردیم.
– نمیخوای یه خونه تو سنندج بگیری؟ از روستا تا بیمارستان خیلی راه دوره اذیتی.
سرم را به پنجرهی ماشین تکیه دادم و با دلتنگی لب زدم:
– اما مردم اون روستا به من نیاز دارن و مهمتر از اون…وابستگیِ خودم به اون خونهست!
– بالاخره که یه روز باید دل بکنی از اونجا.
نفسی گرفتم و بیحوصله پلک بستم.
– فعلا اون روز نرسیده!
دیگر بحث ادامه پیدا نکرد و اینبار با خیال راحتتری در افکار مزخرف خودم غرق شدم.
افکاری که تنها بیقراری و بهونهگیری آوینا را به همراه داشت.
اگر فراز میفهمید دخترش را پنج سال مخفی کردم چه واکنشی نشان میداد؟ اصلا برایش هم مهم بود؟
با یادآوری آن روز و رفتار محبت آمیزش قلبم به درد آمده تکه بغضی را میان گلویم حس کردم.
بچه دوست داشت…همیشه دوست داشت و منِ لعنتی بارها او را مقصر حالِ بدِ بعد از سقطم میدانستم.
کلافه از افکار بی سر و ته پوفی کشیدم و دستی گرد صورتم چرخاندم.
– چیزی شده؟
پلک باز کردم و متوجهی نگاه نگرانش به سمت خودم شدم.
زمزمه کردم:
– چیزی نشده!
سپس به سمت عقب برگشتم تا آوینا را چک کنم.
عمیقا محو برنامه کودک در حال پخش درون گوشی بود.
– چطور محدثه باهات نیومد؟
– اونو دیگه تو باید بدونی تا من!
تک خندی زد:
– یادم رفته بود لو رفتیم!
نیمچه لبخند زوری روی لب کاشته با صورتی دمغ شده باز چشم به سمت طبیعت بیرون از فضای ماشین چرخاندم.
یک حال عجیبی بودم…از آنها که امکان انجام هر غلطی پشتش بود و این مرا کمی میترساند.
– معلوم هست چته؟ از زمانی که حرکت کردیم همهش تو خودتی!
– از اون روزاست که میزنه به سرم و برم جلوش همه چیو لو بدم…التماسش کنم فقط برگرده تا من دیگه چشمای حسرت زدهی بچهمو نبینم!
– واقعا حاظری این کارو کنی؟ وقتی که با ادعای طلاق خیانت گرفتی!
از آینه نیم نگاهی به سمت دخترک تپل پشت سرم انداختم. حقیقتاً…تمام جانم بود!
– من واسه آوینا حاظرم تموم جونمو بدم…التماس کردن به اون که چیزی نیست.
– نه تا زمانی که اسمش رو یه دختر دیگهست!
قلبم تیر عمیقی کشید و دندان به روی لب زیرینم کشیدم. راست میگفت…التماس کردنم تا زمانی فایده داشت که هیچ دختری در زندگیاش نبود.
چقدر از درون بهم ریخته بودم…و چقدر از بیرون یک زن قوی و مستقل که آب هم در دلش تکان نمیخورد.
– جای اینکه احساساتی تصمیم بگیری راجب هر چیز منطقی فکر کن!
طغیان زده به سمتش چرخیدم:
– دِ لعنتی بچهم حسرت دیدن باباشو داره من تا کی باید سگ جون باشم حسرتاشو ببینم دَم نزنم؟ میدونی مادر شدن یعنی چی؟ یعنی اگر بچهت یه چیز کوچیکو بخواد تا براش جورش نکنی شب خواب نداری تا زمانی که بدونی بچهت آرزو و حسرت داره دلت میخواد خودتو بکشی که نمیتونی کاری کنی…من هر روز دارم خودمو میکشم میفهمی؟
لب به دهان کشید و اول نگاه به آوینا انداخت.
به دلیل هندزفری زدنش صدای ما را نمیشنید.
– نمیدونم…منم تو دو راهی موندم چیکار کنیم!
دستی به سرم کشیدم و بخاطر درد خفیفی که در ناحیهی پیشانیام پیچید پلکی بستم.
– من دیگه خسته شدم…دیگه مغزم کشش نداره انقدر که به بد و خوب این قضیه نگاه کردم و به هیچ نتیجهای نرسیدم.
چیزی نگفت و تا زمان رسیدن به خانه گاهی آوینا بود که با سؤالها و شیرین زبانیهایش فضای ماشین را از حالت سکوت خارج میکرد.
خسته و کوفته از ماشین پیاده شدم و ساعت از یک بامداد هم رد شده بود.
– دست به ساک و چیزا نزن آوینا رو میبرم بالا بعد برمیگردم واسه وسایلا!