رمان بالی برای سقوط ۲۶
لبان خشک شدهاش را زبان کشید که کمی تر شدند. صورتش بیروح بود و این از عوارض روزهداران نزدیک به افطار بود!
– ممنون.
زمزمه کردم:
– کاری نمیکنم.
و سپس از جلوی چشمانش جیم زدم و به آشپزخانه رفتم.
دستم را نامحسوس روی قفسهی سینهی تند شدهام گذاشت که به سرعت بالا و پایین میشد و این همه هیجان برای چه بود؟!
خودم را مشغول تمیز کردن الکیِ آشپزخانه تمیزم کردم که صدایش به گوشم خورد:
– تو دَرست مشکلی نداشتی؟!
صدایم با تأخیر بلند شد و مثلا از شگردهایم بود:
– چرا ولی سعی میکنم رفعشون کنم.
قابلمه را درون کابینت گذاشتم و در انتظار جوابش لب زیرینم را به دهان کشیدم.
– من که بیکارم…برو کتابات رو بیار مشکلاتت رو ببینم کمکت کنم.
با عذاب وجدان ناشی از روزه بودنش عقب گرد کردم و نگاهش کردم.
– الان که روزهای!
دستانش را زیر سرش گذاشت و به پشتی مبل تکیه داد.
– بیکار که هستم…قرار نیست با روزه بودنم از کار کردن و حرف زدن بیفتم دختر…برو کتابات رو بیار یکم کار کنیم امتحاناتت رو خوب بدی!
ذوق زده تندی به سمت اتاق دویدم که صدای آرام خندهاش به گوشم رسید.
بالاخره با این حجاب مزخرف و دویدنم جلویش فضای خندهداری را بهم زده بود.
با مشتی از کتابها به پذیرایی برگشتم که قهقهاش به هوا رفت.
– منتظر بودی بگم!
با خنده چانه بالا انداختم.
– نه.
با دست اشارهای زد و جلو رفتم. کتابها را روی میز گذاشتم و روی مبل کناری نشستم.
یکی از کتابها را برداشت و مشغول ورق زدنش شد.
– چقدرش رو بلدی؟
کمی اِن و مِن کردن و جا به جا شدن گویای همه چیز بود که پوف کنان کتاب را بیشتر ورق زدم.
– امتحانت هم که زیاده!
نالان سری بالا و پایین کردم.
– خیله خب تا زمان امتحانت میتونی تمومش کنی به شرط اینکه یاد بگیری!
با غرور پلکی باز و بسته کردم.
– یاد میگیرم نگران نباش.
خندید و کتاب را جلویم گذاشت.
نمیدانم چقدر گذشته بود که هر دو غرق در ابن کتاب بودیم.
درس میداد و یاد میگرفتم.
البته از اخم و تخمهایش یا تنبیههایش که شامل برخورد مداد به پیشانی یا سرم بود نگذرم.
همه چیز خوب گذشت به قدری که متوجهی گذر زمان میانمان نبودم.
فقط لحظهای سرم تکان مختصری خورد که چشمم به وضوح ساعت را تماشا کرد.
جیغی کشیدم:
– وای وای!
چشمانش گشاد شد و مداد وسط راه استپ کرد.
– چیشده؟ چرا جیغ میزنی؟
وحشت زده مشغول جمع کردن کتابها شدم.
– وای ده دقیقهی دیگه اذانه من هیچکاری نکردم…خدایا خیلی دیر شد!
تک ابرویی بالا انداخت و چشم غرهای روانهام کرد.
– حالا گفتم چیشده که اینجور جیغ کشیدی.
بلند شدم و بعد از برگرداندن کتابها به اتاقم، به سمت آشپزخانه رفتم و قابلمه برنج و قورمه سبزی را روی گاز گذاشتم.
همزمان با گرم شدنشان چای دم کردم و رنگینکی برای تزئین خرما آماده کردم. صدای نماز خواندنش باعث شد دست از کار بکشم.
آرام نگاهم را به قامت بستنش دادم…
به دستانی که گاهی بالا و پایین میرفت، به نمازی که انگار عاشقانهترین حالت
ممکنش را نشان میداد.
با صدای سلام گفتنش به خودم آمدم و با دو، گاز را خاموش کردم. خدا را شکر غذاها نسوخته بود.
– حاج خانوم غذا آماده نشد؟
نق زدم: