رمان بالی برای سقوط پارت126
حاجی با بوسهای دیگر به زور دل کنده بلند شد و مامان فاطمه با بالا کشیدن بینیاش روی دو زانو نشست تا هم قدش شود.
و چقدر این احترامها خاص و ناب بودند…و چقدر مرا شرمنده میکردند.
– ای من به فدای این همه قشنگیِ تو!
دستش را نوازشوار روی گونهی آوینا میکشید و گه گاهی قطرهی اشکی از چشمش پایین میریخت.
– سلام!
از یکهو سلام کردنش خندهام گرفته لب زیرینم را به دندان گرفتم.
– الهی من دورت بگردم سلام به روی ماهِت عمرِ من!
صورت آوینا که فکری شد، استرس خندهداری در دلم پیچید…خدا میدانست در حال ریختن چه نقشهای بود!
– شما مامانِ بابایی هستین؟
– آره عزیزدلم.
آوینا نیم نگاهی به سمت حاجی انداخت و سپس سرش را به گوش مامان فاطمه نزدیک کرد و مثلا با صدایی آرام لب زد:
– الان شما زن اون آقاهه میشین؟
مامان فاطمه با خنده اول گونهاش را بوسید.
– آره دورِ این صدات بگردم.
آوینا ریز خندید و در همان حال گفت:
– ازش خوشگلترین!
قهقهی جمع به هوا رفت و باز هم تشر من بود که آوینا را تکانی داد.
دو دقیقه آرام بودن در قاموسش نبود!
– بابایی منم مثل شما خوشگله؟
من دیگر تعجب نمیکردم…به قولی سِر شده بودم.
دخترک تمام زندگیاش را مبنی بر پیدا کردن پدرش بنا کرده بود.
– مامان جان دخترم؟ ایشون مامان بابایی هستن!
شاید جملهی تشر گونهام باعث شود کمی عقب نشینی کند و همین هم شد.
صورت درهم رفتهاش باعث شد که مامان فاطمه تند تند صورتش را ببوسد و با قربان صدقه و سؤال پرسیدن سرش را گرم کند.
فکر میکردم که دیگر بیخیال شده اما…
نگاه منتظرش که به سمت در خانه برمیگشت آتشی در قلبم به پا میکرد که دوست داشتم تک تک موهایم را از جا بکنم.
و…او را نمیشد گول نزد.
تا خود قیامت که شده باز هم پدرش را میخواست!
***
– مامان بازم میگم مراقب خودتون باشیا…این بچه هم نذار به امون خدا کمتر برو سرکار بیشتر پیشش باش کمتر کمبود باباشو حس کنه!
خسته از نصیحتهای بیانتهای مامان تک خندی زدم و چشم در حدقه چرخاندم.
– چشم مادر من…به روی چشم…اینا رو از صبح صد بار گفتی، امر دیگه نداری با من؟ دیرم شده بخدا!
دستانش را باز کرد و من با لبخندی خودم را مهمان آن آغوش زیادی مادرانه و مهربانش کردم.
– به منم سر بزن دلم واستون تنگ میشه!
گونهاش را محکم بوسیدم و خودم را عقب کشیدم.
– چشم.