رمان بالی برای سقوط پارت ۶۲
هیچ صدایی به گوشم نرسید.
گویی سکوت را به توجیح کردن و دلیل آوردن ترجیح داده بود.
– چیزی شده؟
تنم را به چارچوب در تکیه دادم و با نفس عمیقی چشم بستم.
دنبال شنیدن حرفی از میان این سکوت بودم.
– نه.
– یعنی چی نه؟ اِنقدری سن و سال دارم که بفهمم اینجا یه خبری شده!
– دنبال چی هستی مامان؟
لبم را گزیدم و پلکانم را محکم بهم فشردم.
قصد بغض کردن را هیچ جوره نداشتم.
– دنبال واقعیت این قضیه!
– واقعیت قضیه رو میخوای؟! باشه پس میخواد هر چی بشه بعدش به درک…طلاق میخواد…همین!
سکوت، سکوت، سکوت!
تنها چیزی که گوشم شنید و گلویم به درد آمد.
از فغان یک بغض سنگیِ اعصاب خوردکن!
– طلاق؟ اون؟
– آره دقیقا همون!
کمی صدایش از حالت معمول بلند شد که اشک به تیلهی چشمانم فشار آورد.
– امکان نداره!
صدای پوزخندش خانه را برداشت و من با چانهای لرزان دست بالا آوردم و صورتم را قاب گرفتم
.
به درجهی غلط کردن رسیده بودم و این اوضاع نابسامان چه میگفت؟!
من قرار نبود از تصمیمم برگردم!
اما برگشتم.
قلبی که دادش درآمده، اشکهایی که شُر شُر میریزد، دستی که به لرز افتاده و پاهایی که جان در رگ و پِیَش نیست نشانه چیست؟
بالاتر از منصرف شدن؟!
– چیو میگی امکان نداره مامان؟! کاری نکن به شنیدهی چند دقیقه پیشم شک کنم!
– امکان نداره!
میدانست؟ چیزی از من میدانست که باور نمیکرد؟
– مامان چی میگی؟ همین چند دقیقه پیش کلمه طلاقو گذاشت کف دستم پس باور کن!
– کاری کردی پس!
سرم کمی خم شد و نیمچه لبخندی رفته رفته گوشهی لبم نقش بست.
این زن گویی مرا بهتر از خودم میشناخت.
– کم مونده دیگه بهت شک کنم دشمنمی تا مادرم!
مامان من چیکار کردم؟ چی میگی آخه!
– کاری کردی…اینو حداقل مطمئنم.
اطمینان نهفته در کلامش وادار به نشستنم کرد.
سرم را تکیه دادم و چشم بستم.
– از چی اینقدر مطمئنی؟!
– تو نمیفهمی اما من خیلی وقته این دخترو میشناسم…دلیلشم شاید برمیگرده به شباهت زندگیش به زندگیِ چندین سالِ پیشم!
من چیزی که تو چشمای این دختر دیدم محاله الکی الکی حرف از طلاق و رفتن بزنه پس جای اعصاب خوردی و نشستن یه جا بلند شو برو دنبال دلیلش!
– من که کاری نکردم.
– اتفاقا یه کاری کردی این دختر بحث طلاقو وسط کشیده وگرنه هم من شرایطشو میدونم هم تو!
– یعنی…
– یعنی که یعنی…البته اگر میخوایش برو دنبال قضیه…اگر نمیخوایش بگو!
– چطور؟
چشمانم از شدت تعجب گرد شده بودند.
آخرِ این حرف چه میگفت؟
– منظورت چیه مامان؟
– چند روز پیش رفته بودم خونه هاجر خانم که سفره داشت، آمین هم با خودم برده بودم از قضا خانم صفوی از آمین خوشش اومد فکر نمیکرد عروسم باشه برداشت اول کاری کلی از پسرش تعریف کرد که تک پسره و خارج زندگی میکنه و فلان و این حرفا و حاضرن برای ازدواجش هر کاری کنن!
اصل قضیه رو خوبه بگیری…گفتم اگر نمیخوایش این دخترو پا در هوا نذارم.
دست روی دهانم گذاشتم و شانههایم از شدت خنده به لرزه افتادند.
مامان فاطمه بدجور در دامنش گذاشته بود.
– یَ…یعنی چی؟! یعنی چی که فرت و فرت از زن من خواستگار میکنن؟!
دادَش در خانه پیچید و من با خوشحالی وافری از رسیدن به هدفم لبم را گزیدم و بلند شدم.
– اون صداتو برای من نبر بالا!
دست به سمت شانه بردم که به دلیل ولوم صدای آرامشان باز خودم را به چهارچوب در رساندم.
صدای لرزانش را با تعجب تمام به گوش دادم:
– راست میگی مامان؟
راست میگفت. با یادآوری آن روز و نگاه شیطنت آمیزم باز خندهام گرفت.
ای جاااان حالا تحویل بگیر آقا