رمان بالی برای سقوط پارت ۴۲
< *** با قلبی که یکی در میان میزد پنبه را برداشتم و به سمتش بردم که دادش کل خانه را برداشت: - تو گ*ه خوردی به اون مرتیکه آشغال جزوه دادی! چرا هیچکس نمیدونه تو یه صاحابی داری، ها؟ وحشتناک بود، صدای عربدههایش! مسلما اهالی خانهی پایین ماجرا را متوجه شده بودند. نگران آن خون راه افتاده از بینیاش بودم و این ترس اجازهی جلو رفتنم را نمیداد. - د...دماغت... - به درک! و بعد عصبی دستی به زیر بینیاش کشید. عصبی از روی مبل بلند شد و دست به کمر سمتم ایستاد. - کو حلقهت ها؟ الان کو حلقهت؟ چرا باید یه غریبه بیاد جلوی من...منی که خیر سرم شوهرتم بگه تو؟...چقدر طرف میتونه بیشعور باشه که جلوی چندتا مرد به زن من پیشنهاد کافه رفتن میده! هیچی نمیگفتم و در سکوت گوشهایم دادهایش را میشنیدند. دلم برای حنجرهای که رو به نابودی میرفت، میسوخت. - اون حلقهی بیصاحابت کو میگم؟ - گمش کردم. طی حرکتی غیرقابل پیشبینی جلو آمد و من ترسان تنه عقب کشیدم و به دیوار تکیه دادم. عصبی مشتی به دیوار کنار سرم کوبید که ناخودآگاه بدنم لرزید. - همین امروز عصر میریم یکی میندازم تو دستت ولی وای به حالت ببینم...ببینم تو یه لحظه از تو دستت درش بیاری، زندگی رو واست جهنم میکنم! با رفتنش و محکم کوبیدن درب خانه بهم، قلبم تازه به خود آمده بود و میتپید. بیجان خودم را جلو کشیدم و روی یکی از مبلها افتادم. دستم روی قفسهی سینهام بود و تند تند نفس کشیدم. از صبح الطلوع تا همین الان جز بدبختی چیزی نصیبم نشده بود. بعد از مدتی، جان کندم تا بلند شوم و لباسهایم را عوض کنم. صدای درب خانه باعث شد از نگاه کردن به آینه دست بکشم. در خانه را که باز کردم، چهرهی نگران مامان فاطمه را دیدم. - چیشده مادر؟ *** جرعهای از آب قند خنک را به گلو فرستادم و به پشتی مبل تکیه دادم. دستی به زانوهایش کشید و روی مبل نشست. - چی بگم والا...من از کار شما دوتا سر در نمیآرم. بی هیچ حرفی پلک بستم و راه رفتهی آب قند را تا معدهام حس کردم. - تو خوبی الان؟ سری به نشانهی تأئید تکان دادم. حال جسمیام خوب بود اما حال روح و مغزم...خیر! خودخوریهای مغزم تمامی نداشت. نگرانی قلبم هم برایش تمامی نداشت. - بلند شو مادر، بلند شو یه چیز بخور با این آب قند جون به تنت بر نمیگرده. لج کرده بودم؟ آری...آن هم با خودم، با خودم و...او! لیوان آب را روی میز گذاشتم و به حالت قبل برگشتم. - ممنون اما میل ندارم. اخمی کرد و روسریاش را از سرش بیرون آورد. - بلند شو ببینم. اما با دیدن هیچ حرکتی از جانب من تنها به تکان مختصر سرش بسنده کرد و به سمت آشپزخانه رفت. بوی شکل گرفته در خانه نشان از پختن غذا میداد و هیچ حسی را در من ایجاد نمیکرد. انگار که نه انگار از صبح چیزی جز این آب قند لب نزده بودم. - بلند شو یه زنگ بهش بزن. من؟ من باید پا جلو میگذاشتم؟ عمراً! - دختر من باید یه جایی این قهر و دعواها رو تموم کنید دیگه...چهار روز پیش یه دعوا داشتین امروز هم یه دعوا! با حرص غریدم: - همهش که تقصیر من نیست! با همان قاشق در دستش رو به رویم نشست. - درسته، تقصیر تو نیست اما روی تو هست! اگر تقصیر تو بود که با این عصبانیت باید یه بلایی سرت میآورد. الان...راست میگفت؟ انگار توانایی تشخیص درست از غلط را از دست داده بودم که اینگونه عجیب الغریب نگاهش میکردم. از طریق من که به راهی نرسید، به کارش ادامه داد و بعد از پخت غذا و تأکیدش بر غذا خوردنم، خانه را ترک کرد. حالْ من مانده بودم و یک خانهی مزخرف و نگرانی برای مردی که با بینی زخمی از خانه بیرون زده بود. دستی به صورتم کشیدم و بعد از چک کردن ساعت، کلافه از روی مبل بلند شدم. دست و دلم به کاری نمیرفت. شش ساعتی بود که از خانه بیرون زده بود و بیخبری مامان فاطمه نگرانی را بیشتر به دلم چنگ زده بود. چند ساعت بعد هم به همین منوال گذشت. ساعت از یازده هم رد کرده بود و من جانی دیگر برای گریه کردن نداشتم. روی مبل چمپاته زده سر روی زانویم گذاشتم که صدای آرام در خانه باعث شد تکانی به تنم دهم. با شنیدن صدای واضح برخورد در به سرعت از روی مبل بلند شدم و جلویش ایستادم. - کجا بودی؟ در حال درآوردن کفشهایش بود. اگر او وضع آشفتهای داشت، من بدترش را داشتم. اگر موهای او آشفته بودند، موهای من هم شلخته بود. اگر لباسهایش کج و کوله بود، من هم چنین وضعیتی داشتم. - نشنیدی چی گفتم؟! میگم کجا بودی؟ چیزی نگفت و فقط صدای نفسش بود که به گوشم میرسید. عمق دردی که در این چند ساعت کشیدم را میفهمید؟ - میگم کجا بودی؟ کَری؟! خونسرد لب باز کرد: - چرا؟ در راهروی کوچک جلوی درب خانه ایستاده بودیم و قصد کنار رفتن را نداشتیم. - چی چرا؟ - چرا میپرسی؟ قلبم از نگرانی در حال کندن بود و او بیست سؤالی راه انداخته بود؟ کلافه پلکی زدم.