رمان بالی برای سقوط پارت ۳۴
محکم دستم را به در کوبیدم و گریان سرم را پایین انداختم.
اشک پشت سر هم از چشمانم پایین میریخت و حس کردن تپش قلبم سخت شده بود.
نالان سر عقب بردم و نگاهی به آدان انداختم:
-پس کجان اینا؟!
چرا…کسی نیست…این درِ لعنتی رو باز کنه؟!
اخمی کرد و جلو آمد.
با دست چند باری به در کوبید اما باز هم کسی نبود که در را باز کند.
کم کم رمق از تنم میرفت که نگاهم به تهِ کوچه افتاد.
هنار بچه به دست و هیوایی که در حال آمدن به سمت ما بودند.
دست از در عقب کشیدم و به سمتشان دویدم.
نفس زنان کنارشان رسیدم و نگاهم چرخ چهرهی رنگ پریدهاش بود.
پلکان بهم چسبیدهاش نشان از گریهی زیادش میداد. با هق هق دستانم را دور تنش گرد کردم و بغل گرفتمش!
حقیقتا جان میدادم برایش…
– ماما!
بیشتر در آغوشم فشردمش و لب به پیشانیِ تب دارش فشردم.
– جان ماما!
– بریم داخل اینجور الان از پا میافتی!
به کمک هیوا و هنار به خانه برگشتیم و من از ترس یک دم او را از آغوشم جدا نمیکردم.
– خیلی بیقراری میکرد…اصلا یهو تبش شدید شد، این وسط فقط بهونهت رو میگرفت!
برای بار هزارم عطر موهایش را نفس کشیدم و بوسهای از پیشانیاش گرفتم.
– نمیدونم چطور رسیدم…صدای گریهش رو که شنیدم حس کردم قلبم دیگه نمیزنه! به معنای واقعی مُردم و زنده شدم تا ماشین ایستاد.
هنار با همان پا دردش هِنُ هِن کنان به سمتمان آمد و کنارمان نشست.
– وای دست آدان درد نکنه…اگر نبودش خدا میدونست من کِی ماشین پیدا میکردم که بیام!
– باز خداراشکر که کسی بود بیارِت!
لبخندی به آن لحجهی شیرین کردیاش زدم که با تمام تلاشش با من غریبه فارسی صحبت میکرد.
– خیلی ممنونتونم!
چشم غرهی هیوا و هنار را که دیدم خندهی بیرمقی روی لبانم نقش بست.
لرزش پلکانش را که حس کردم، سریع حواسم را جمع چشمان میشی رنگش کردم.
دستم روی رگههای طلایی موهایش نشست و گوشم شنوای صدای ریز دخترانهاش:
– ماما؟
لبخند لرزانی به رویش پاشیدم.
– جان ماما!
– اِه…آوینا خانوممون چشماشو باز کرد!
دست به پیشانیاش رساندم و تبش را چک کردم. خداراشکر رو به بهبودی بود!
بیدار شده بود اما چشمانش کاملاً بیحال بود.
بعد از کمی ماندن، او را بغل زده به سمت خانه رفتم. خانهای که دقیقا بالای سر این زن نازنین بنا شده بود.
مشغول درست کردن سوپی بودم و هر از گاهی به اتاقش سر میزدم تا تبش را چک کنم.
با شنیدن زنگ موبایل از اتاق بیرون زدم و به سمت کانتر رفتم.
– جانم محدثه؟
– سلام، خوبی؟!
با خستگی خودم را روی مبل انداختم.
– بد نیستم تو چطوری؟
– منم خوبم…نگران شدم از ظهر هر چی بهت زنگ میزدم گوشی بر نمیداشتی!
پوفی کردم و با خستگی پلک روی هم گذاشتم.
– آوینا مریض شده، اصلا حواسم به گوشی نبود!
صدای جیغ خفیفش به گوشم رسید.
با خستگیِ تمام از روی مبل بلند شده و همچنان گوشی به دست، به سمت قابلمهی سوپ روی اجاق رفتم.
– خدا مرگم بده…حالش چطوره الان؟
– خدانکنه، الان بهتره!
سوپ را کمی هم زدم که متوجهی ته گرفتنش شدم.
– خداروشکر، قلبم یه لحظه ایستاد!
گوشی را بین کتف و گوشم نگه داشته با دو دستگیره قابلمه را بلند کردم و به سمت سینک بردم.
– مُردم و زنده شدم تا رسیدم روستا…صدای گریهش رو که شنیدم یه لحظه قلبم ایستاد.
– وای دلم براش یه ذره شده اما حیف که نمیتونم بیام ببینمش!
مقداری از سوپ را درون بشقاب ریختم و قابلمه را سر جایش گذاشتم.
– چرا؟…یه دور برای مسافرت بیا اینجا، دلم برات تنگ شده!
صدای مغمومش به گوشم رسید:
– منم دلم براتون کلی تنگ شده اما نمیتونم.
با قاشق کمی سوپ درون بشقاب را هم زدم تا کمی زودتر سرد شود.
– خب چرا نمیتونی؟
اِن و مِن کردنش از پشت گوشی اخمهایم را درهم برد و مشکوک وارانه لب زدم:
– چیزی شده؟!
صدای نفس کشیدن کلافهاش را که شنیدم، ناخودآگاه چیزی در دلم پیچ خورد.
چیزی به نام ترس!
ترسی که در این پنج سال همواره با من عجین بوده.
بزاق دهانم را قورت دادم و روی صندلی نشستم.
– چیشده محدثه؟ حرف بزن من همینجوریش دارم میمیرم بیا و خلاصم کن!
نالان شد:
– بخدا نمیدونم.
لب زدم:
– بگو!
– صدرا همهش تعقیبم میکنه…هر جا میرم پشتمه، عاطی هم جدیداً یه جوری شده…همهش میخواد زیر زبونم رو بکشه یا تو حرفام دنبال سوتی چیزی میگرده!
بهم شک کردن.
قلبم از تپش ایستاد.
مانند تمام این چندسالی که محدثه این حرفها را به مراتب تکرار میکرد.
– اینو که همیشه میگی!
صدایش آرامتر شد:
– اینبار قضیه فرق میکنه!
دستم رو میزی را چنگ زد و دقیقاً مانند قلبی که هر سری عادتش شده بود!
– محدثه حرف بزن تا نفسم نرفته.
– اینبار علاوه بر صدرا و عاطی…پای اونم وسطه!
اون…
اونِ لعنتی!
اون لعنتی کیه؟من که قبلا تکرار نکرده بودم
اون لعنتی کیه؟