رمان بالی برای سقوط پارت ۱۱۳
با بیتفاوتی زمزمه میکنم:
– حرص خوردنِ چی آخه؟
با نیشخندی دستانش را زیر آب میگیرد و شروع به شستنشان میکند.
– گفته بودم چشم یه آقای دکتری بد روت میچرخه؟ سر همونه!
سعی کردم با فشردن گوشههای لبم جلوی لبخند لعنتیام را بگیرم اما بالا رفتن صدای خندهی آنا ذکر همان جملهی زهی خیال باطل بود!
– کوفت خب.
دستانش را خشک کرد و جلوتر از من راه خروج را پیش گرفت.
– راه بیفت دختر قراره با این سر و شکل جدید و دلبرت یکم قند تو دل بعضیا آب کنیم…یکم یه جای شخصی رو هم بسوزونیم بعد بریم سر کار خودمون!
با خندهای که سعی میکردم شدتش را آرام کنم گفتم:
– میدونی چیه؟ تو و محدثه واسه هفت پشت من بَسین!
دست در روپوش فرو بردم و پشت سرش راه افتادم که قبل از ورود به بخش کنار استیشن ایستاد. ابرو بالا فرستادم و کنارش ایستادم که مشغول گپ با یکی از پرستارها شده بود.
– آها یعنی دکتر طلوعی هنوز کارشون تموم نشده و تو بیمارستان هستن دیگه؟
با چشمی گرد شده سقلمهای به پهلویش کوبیدم اما انگار که نه انگار جایی از بدنش رو به سوراخی میرفت.
– بله اتفاقا دیدمشون که رفتن بخش و فکر کنم هنوز همونجا باشن.
تشکر کوتاهی کرد و با گرفتن آرنجم از پرستار دور شد و این وسط منی بودم که با چشمانی گشاد شده کارش را نگاه میکردم.
– ولم کن ببینم…اَه بابا…داری چه غلطی میکنی دقیقا آنا؟
صدای مرموز و کاملا خونسردش به گوشم رسید.
– فوضولیش به تو نیومده فقط حرکت کن.
بیش از آنکه از عقلم برای جلوگیری از کارش استفاده کنم از تنم برای خلاصیِ بازوی محصور شدهام استفاده میکردم اما راه به جایی نمیبرد.
این دختر انگار امروزش را مبنی بر حرص دادن عدهای گذاشته بود.
با دیدن نگاه عجیب و غریب آدمهای اطراف مجبور شدم استایل ایستادنم را درست کنم و خودم را با او هم قدم کنم که اینکار چاک خوردن نیشش به همراه سقلمهی دیگر من را دارا بود.
– آنا من تنها گیرت بیارم جای سالم تو بدنت نمیذارم حالیته که؟
به حالت خندهداری از لای دندانهای کلید خوردهام تهدیدش کردم که بدتر از قبل حتی ککش هم نگزید.
– مهم منم که حس خود شاخ پنداریم گل کرده بابت کاری که قراره انجام بدم.
– بیشعور خر…اینجور که تعریف کردی یعنی چهار ستون بدنم لرزید.
– کجای کاری هنوز بابا…اِه سوژه اونجاست پیداش کردم.
به سمت فرازی که پشتش به ما بود حرکت کرد و من با تپش قلبی تند شده قدم به سمتش برمیداشتم.
دیگر درآوردن دستم از دستش کار حضرت فیل بود و با هر قدمی که به او نزدیک میشدیم تپش قلبم بیش از پیش بالا میرفت و این حال عجیب و غریب پس از سالها به من دست داده بود.
همان سالهای هم خانهای که هیچ اطلاعی از عاشق شدنم نداشتم و فقط میدانستم با دیدنش قلبم تند میزند.
– دکتر طلوعی؟
چرخیدنش را که دیدم پلک بهم فشردم و ثانیهای بعد با لبی گزیده سر به پایین انداختم.
تاب و توان آن نگاهش را نداشتم…همه چیزم را میگرفت همان نگاه!
عطر مردانهاش شامهام را نوازش داد و بیشتر از قبل…تمام تن و مغز و روحم را به یاد قدیم انداخت.
آن روزها که از تمام زندگی و ثانیهها و ساعتها فقط آغوشش را میخواستم.
– دکتر طلوعی حواستون با منه؟
با شنیدن صدا به این حوالی پرت شده سرم را بالا گرفتم و بیحواس از عهدی که با خودم بسته بودم نگاه به نگاهش دادم.
حالت مبهوتی داشت که خوب آن را میشناختم.
اعضا و جوارحش ساکن بود و بدتر اینجا بود که مرا هم محو کرده بود. جوری چشمش روی سر و صورتم میچرخید که ناخودآگاه گونه سرخ کردم.
دلم میخواست لعنتی به این زندگی بفرستم که اینجور دلم برای او رفته بود و دلش تجدید آن خاطرههای ناب را میخواست.
– آمـین!
زیرلب با همان نگاه صدایم زد. انگار میخواست به خودش بقبولاند که زن روبهرویش آمین است.
لب بهم فشردم و با تنی سخت شده اندک تلاشی کردم تا فقط و فقط سرم را به سمت آنا بچرخانم شاید نگاه ملتمسم کمی دلش را به رحم آورد.
تا نگاهم را دید بدون آنکه کمی پشیمانی در چشمانش برق بزند بیتفاوت نگاه گرفت.
– دکتر طلوعی با این نگاهتون حواستون باشه آتنا خانم پیدا نشن یه وقت پاره پورهتون کنن…البته شما رو به تنهایی نه، من و دوستم هم قاطی غلط شما میشیم.
با چشمی گرد شده برگشتم تا عکس العمل فراز را ببینم. تک خندی زد و متواضع سر به پایین انداخت. ابرویی بالا انداختم و دست مشت کردم تا جلوی این همه آدم قلبم را نفشارم.
حجم دردی که در حال حاظر در حال متحمل بودنش بود برایش زیادی میکرد.
قلب بیچارهی بینوایم…!
سر که بالا آورد، مقصد نگاه مهربانش اول منی بودم که دیگر سرپا ماندنم به کرم بالا سری بود.
آمده بودم با قلب مرد روبهرویم بازی کنم…آمدم تا آینهی دقش باشم اما…بازی برعکس شده بود.
بد هم برعکس شده بود…
قلبم دردآورترین لحظاتش را میگذراند…به دلیل نداشتنش، نبودنش، شاید هم…بغل نکردنش و نبوییدن آن عطرهای لعنتیاش!
– بفرمایید خانم دکتر محبی…خدا میدونه که قراره از دست تو چه موهایی بکشم!
آنا بیخیال پقی زیر خنده زد و این وسط منی بودم که دیگر خنده به جان لبهایم نمیآمد.