رمان بالی برای سقوط پارت 169
صدای خندهی بلندش به گوشم رسید و همین باعث شد که سریع نیشم را ببندم. خوب میدانستم مردک الان حرفم را پیش خودش چجور معنی کرده بود که اینچنین صدای قهقهاش به هوا رفته بود.
– چته حالا اینجور میخندی؟
از تک تک کلماتش شیطنت میبارید:
– اینکه اگه میدونستم انقدر دلتنگمی که از اومدنم قراره اِنقدر خوشحالی کنی زودتر میاومدم.
پر حرص غریدم:
– از قدیم کج فهم بودی!
بیشتر خندید و بیشتر به خودم بابت جملهی نادرستم در برابر این بیجنبه، فحش دادم!
– فراز بخدا میزنمتها اِنقدر منو حرص نده.
– خیله خب باشه قبول.
و چقدر کنترل کردن خندهاش پشت کلماتی که به زبان میآورد واضح و خندهآور شده بود. لبی کشیدم و موضوع را انحراف دادم.
– وسایلامو چیکار کنم؟
– وسایل چی؟
چشم در حدقه چرخاندم و چرا حس میکردم سعی در طول دادن تماس داشت؟
– وسایلای خونهمو میگم باهوش!
صدایش جدی شد:
– خونه هیچ چیزی کم نداره آمین…فقط لوازم ضروری و لباساتون رو بیارین…همین!
– آخه…
– یه نظری دارم…وقتی دیدمت راجبش باهم صحبت میکنیم باشه؟
هومی از دهانم به معنای باشه خارج شد. حس میکرد پایان مکالمهمان سر رسید…دلم راضی به خداحافظی نبود و گوشهایم همچنان با سماجت میخواستند بیشتر صدایش را بشنوند.
– حرف دیگهای نداری؟
لوس شده بودم…لوس شده بودم که مانند یک بچهی چند ساله نچی گفتم و انگار که جلویم بود، سرم را بالا فرستادم. از حرکتم خندهام گرفته بود و روی لب زیرینم با طرح خندهای، دندان کشیدم.
– ببخشید منظورم نه بود!
با نشنیدن صدایی گوشی را از گوشم فاصله داده و نگاهی به صفحهاش انداختم. تماس همچنان برقرار بود و همین باعث بالا رفتن ابروهایم شده بود.
– فراز؟
– هستم.
صدایش بیانرژی و آرام شده بود. لحنش عجیب تغییر کرده بود و همین کمی نگرانی را در دلم ایجاد کرد.
– چیزی شده؟
صدایش بمتر شد.
– نه.
– مطمئنی؟…انگار دیگه مثل یکم پیش نیستی!
– مهم نیست…فقط یاد یه چیزی افتادم حواسم پرت شد.
کلافگی و عدم علاقهاش را برای ادامهی مکالمه حس کردم و ترجیح دادم فشار نیاورم.
نفس عمیقی گرفتم و با بیمیلی لب باز کردم:
– باشه هر جور راحتی، کاری نداری؟
صدایش آرامتر از هر لحظه شد:
– نه، فقط مواظب خودتون باشین!
نمیدانم چگونه خداحافظی کردم و تماس را قطع کردم. تنها یک چیز در سرم جولان میداد و آن هم جمع بستن من و آوینا به زیباترین شکل بود. یک احساس موذی شیرینی در جای به جای تنم به گردش درآمد و با حالی خوش نفس عمیقی کشیدم.
تمام جانم انگار مزهی یک خانواده شدن اساسی میداد وقتی به زیبایی هر چه تمامتر و با آن لحن فراتر از آن زمزمه میکرد مواظب خودمان باشیم، چیز دیگری به دست نمیآوردم.
با دیدن ساعتی که گذشت بیست دقیقه را به رویم میکوبید، وایی گفتم و به سرعت از روی نیمکت بلند شدم. انقدری غرق در افکارم شده بودم که حواسی برایم نمانده بود اما دروغ نبود اگر بگویم…حتی از این غرق شدن لذت بردم و حتی دلم بیشتر هم میخواست!
***
– فرازو دیدی؟
دستکشها را به سرعت از دستم بیرون آوردم و به سمتش چرخیدم.
– نه…مگه اومده؟
بیخیالِ نگاه منتظرم، قلپی از چای در دستش به دهان فرستاد.
– آره بابا خیلی وقته…فعلا بیکار در حال چشم چرخوندنه اصلا هم من دردشو نمیفهمم!
چشم غرهای به سمتش رفتم و دستی به سر و روی مقنعهام کشیدم.
– حالا کجاست؟
– جون بخورمت که داری به خودتم میرسی خوشگل موشگل بری پایین!
– کوفت بگیری آنا همون چاییتو بخوری بهتره.
شادمان پقی زیر خنده زد و تنش را روی صندلی ولو کرد.
– چرا از حقیقت فراری عزیزم…لو بده واسه چی با استرس داری خودتو درست درمون میکنی!
بیتوجه به حرفش به سمتش چرخید و ابتدا نیم نگاه نامطمئنی به تنم انداختم و بعد سر بالا گرفتم.
– چطورم خوبم؟ حس میکنم صورتم یکم بیروحه و شلختهم!
سرش را کمی عقب برد و قیافهای برای خود گرفت. بعد از مکث چند ثانیهای که پر از فحشهای من شده بود به حرف آمد:
– خوبه بابا قابل تحملی ولی اینو داشته باش اون زشتترین حالت تو رو هم دیده چه برسه به این بزک دوزک کردنت!
با حرص زیادی به سمتش غریدم:
– اصلا برو بمیر با این نظر دادنت.
قهقهاش به هوا رفت و چپی نگاهش کردم. بعد از دست کشیدن به سر و صورتم از اتاق رِست بیرون زدم و به سمت پذیرش راه افتادم. البته اگر آنا وسط چرت و پرت گفتنهایش دهن لقی نمیکرد قطعا باید یک ساعت وقت برای پیدا کردنش میگذاشتم.
با دیدنش که مشغول صحبت با یکی از پزشکها بود سرعتم را کم کردم و کنار پذیرش به منظور صحبت کردن ایستادم.
کمی مشغول گپ زدن شدم و هر چه کش میدادم، متأسفانه صحبتهای فراز تمام نمیشدند.
پوفی کشیدم و بیحوصله نگاه چرخاندم که متوجهی آمدنش به این سمت شدم.
خودم را جمع کرده، به آن راه زدم که اصلا یک ساعت منتظرش نبودم و چقدر از این حالتهای بچهگانه اما پر تپشم خندهام میگرفت.
با نزدیک شدنش رو به سمتش چرخاندم و مثلا به حالت تازه دیدنش ابرویی بالا انداختم.
– خسته نباشی!
لبخندی به رویش پاشیدم.
– ممنون همچنین…بیمارو چک کردی؟
خستگیاش از دست کشیدن به پیشانیاش واضح بود.
– آره با خانوادهش هم صحبتای لازمو کردم نگران نباش.
سر کوچکی تکان دادم و زمزمه کردم:
– ممنون.
کلافه از نگاههای اطراف نالان لب زد:
– تموم نشدی برسونمت خونه؟
– چرا الان میرم بالا روپوشمو عوض میکنم و میآم.
– خیله خب بیا پارکینگ تو ماشین منتظرت میمونم.
باشهای گفتم و با سرعت به سمت آسانسور حرکت کردم. پس از تعویض لباس و اطلاع دادن به آنا، با خستگی به سمت پارکینگ حرکت کردم. با دیدن ماشینش، نزدیک شدم و بعد از باز کردن در جلو، نشستم.
– ببخشید تا به آنا اطلاع دادم یکم طول کشید.
– عیبی نداره همینکه نگاه صد نفر رومون زوم نیست خیلیم عالیه!
سرم را به پنجرهی ماشین تکیه دادم و پوزخند صداداری زدم.
– من که از بعدِ طلاق به این نگاهها عادت کردم!
به ناگاه صدایش سرد شد…البته انگار کمی خشن بودن را از ته مایههای صدایش میتوان دریافت کرد.
– یعنی چی؟
– یعنی اینکه به این نگاهها راضیم به صدتا حرفی که هم جلو روم و هم پشتم میگن.
– مثلا چه حرفایی میزنن؟
کلافه سرم را به سمتش چرخاندم و نیم رخ سخت شدهاش را نگاه کردم. فکش را بهم میفشرد و گویا در حال کنترل کردن خودش بود. ولی الان؟
نوشدارو بعد مرگ سهراب بود!
– فکر کنم یه نمونهشو چندماه پیش خودت با گوشای خودت شنیدیش!
دستش دور فرمان مشت شده بود و محکم بودنش از سفید شدن انگشتانش مشخص بود.
علاقهای به توجه زیاد به این قضیه نداشتم و بیحرف رو گرداندم.
– چرا از خودت دفاع نمیکردی؟ یا نمیگفتی بچه داری؟
با خندهی تمسخر آمیزی به سمتش چرخیدم و نمایشی ابرو بالا انداختم.
– چرا فکر کردی این مردم حرف آدمو باور میکنن؟…اکثراً آدم داریم که فقط عادت به قضاوت و باور قضاوتشون دارن…بیرون آوردن همچین آدمایی از اشتباهشون غیرممکنه!
عادت کردن به اینطور زندگی کردن و اینطور بودن…تا خودشون نخوان هیچکس عوضشون نمیکنه!
ای کاش دیگر ادامه نمیداد…
علاقهای به یادآوری آن روزهای زهرمار و حرفهایی که میشنیدم نداشتم.
کلا از دنیای بعد از طلاق متنفر بودم و آمدن فراز و درگیریهای بعدِ آن مرا از آن دنیا بیرون کشیده بود.
دیگر شنیدههایم آنقدری اهمیت نداشت. در آن روزها به قدری پر از استرس، هیجان، ترس، خوشحالی…دنیایی پر از حسهای مختلف بودم که حتی خودم برای خودم توصیفی نداشتم و در این شرایط قدرت اهمیت دادن به اطرافم را نداشتم.
بنظر لازم میشد اعتراف به این قضیه کنم که آمدنش خوب بود. واقعا خوب بود و ای کاش توان گفتنش را پیدا میکردم.
از آن وادی چند دقیقه پیش بیرون زده بودم. سرم را به سمتش چرخاندم و نگاهش کردم. نیم رخش همچنان سفت و سخت بودن صورتش را نشان میداد.
– تو چه فکری که اینجور اخمات تو همه؟
چانهاش را به سمت چپ تکان ریزی داد و چیزی نگفت. ناخودآگاه خندهام گرفت…دست به سینه نگاهم را به جلو دادم و لب باز کردم:
– از اون دنیایی که داری توش غرق میشی بیا بیرون…حوصلهی فکر کردن به گذشته و موندن توش رو ندارم!
سنگینی نگاهش را روی نیم رخم حس کردم.
– از زمانی که اومدی حتی وقت فکر کردن به اون لحظات رو نداشتم…اِنقدری که درگیر اتفاقات پشت سر هم شده بودم…الانم چند هفتهای میشه که دیگه هیچ حرفی نمیشنوم…با اینکه برام عجیبه ولی خوبه…زیادی خوبه!
بالاخره نگاهش کردم. صورتش از آن حالت درآمده بود و فشار دستانش روی فرمان ماشین به قدری کم شده بود که دیگر آن سفیدیها دیده نمیشد.
لبخند ملایم و خوشحال کنندهای روی لبانم نشست.
از اینکه با حرفهایم توانستم آن حالت خشم و عصبانیتش را کم کنم زیادی حالم را خوب کرده بود. دندان به روی لب زیرینم کشیدم و نگاهم را باز به جلو دوختم.
– نگفتی فکرتو؟ قرار بود راجب وسیلههای خونه صحبت کنیم.
– اون روز از هنار خانم شنیدم که قراره یه تاریخ واسه مراسم عروسی دخترش هیوا مشخص کنه…نظرم اینه که خونه رو با وسیلههاش بهشون بده!
ابروهایم به بالا پریدند. غیرمستقیم این مفهوم را میرساند که دیگر قرار نیست به آن خانه برگردم؟
چه در سر این مرد میگذشت که از فهمیدن آن ناتوان شده بودم؟
نفس عمیقی کشیدم و کمی در جواب دادن مکث کردم.
ترجیحم این بود که متوجهی فکر کردنم شود.
اینکه چیز دیگر و مهمتری از حرفش برداشت کرده بودم و باید برای من یک توجیه میآورد.
از سکوتش ناراضی بودم و به زور لب باز کردم:
– خیلیم عالیه!
آن لبخند ریز گوشهی لبش متعجبم کرد. بنظرم بیخیالی نسبت به فکرهای این مرد بهترین حالت بود.
اینکه اعصابم در امان میماند خودش برد بزرگی بود!
– از قدیم بلد بودی آدمو چجور آروم کنی!
***
بعد از آن زمزمهی نه چندان آرام دیشبش دیگر منِ سابق نمیشدم. تا نزدیک به صبح روی تخت غلت میخوردم و آنقدری برای خودم جملهاش را تکرار میکردم تا خسته شوم.
انگار دیگر برای خودم آمینی باقی نگذاشته بودم. آمینی که با دستهایم ساخته شده بود، داشت از دستم میرفت…داشت تبدیل میشد به همان زن چند سال پیش که تمام زندگیاش حول محور یک اسم میچرخید!
یاد آن آمین بخیر…
آمینی که از تمام زندگی و دنیایش فقط یک مرد مانده بود و چه بد بود آن روزهایی که مرد را هم دیگر مال خود نمیدید. دیگر هیچکس را در این دنیا نداشت.
چه روزهای گندی را سپری کرده بود. روزهای پر از بیماری و یأس یک طرف، آن حس خیانت و از دست دادن تنها کسی که برایش باقی مانده بود یک طرف دیگر…قطعاً آن حاملگی دست کمی از معجزه نداشت! حس آن نطفه و بعدها دست و پا زدنش شد تمام امید و بودنش در این زندگی.
بعدها بودنم در این خانه شد زیباترین طعم موفقیت و استقلال! در حالی که شدیداً خلأ فراز را به همراه آن عشقی که همچنان در قلبم میتپید حس میکردم اما باز هم حاظر نبودم که دست از موفقیت بردارم.
تنها انگیزهی من همان آوینای کوچکی بود که وقتی خسته و کوفته از بیمارستان برمیگشتم چنان برایم دست و پا میزد که گاهی قید رفتن را میزدم اما نمیشد. به این فکر میکردم که قرار است برای دختر کوچکم یک الگو شوم.
الگویی با طعم قوی بودن!
چمدانها را جلوی در گذاشتم و نگاه آخرم را دور خانه چرخاندم. قطعاً دلتنگ میشدم. دلتنگ مکانی که در آن پنج سال زندگی میکردم، دلتنگ کسانی که هرلحظه و هرثانیه بودنشان را حس میکردم.
اما بالاخره روزی میرسید که باید میرفتم.
و انگار زمان آن روز همین امروزیست که در آن ایستادهام. ریشهی بغضی از قلبم بالا آمد و به گلویم رخنه کرد. پلک محکمی زده و سعی کردم آن فشار سنگی نشسته بیخ گلویم را قورت دهم.
با صدای در زدن به عقب چرخیدم و با چند پلک تندی سعی کردم نم نشسته درون چشمانم را به عقب برانم. در که باز شد قامت بلند پوشیده در کاپشن چرمش را دیدم. ای کاش میتوانستم به قلبم بفهمانم در این گیر و دار خداحافظی چه وقت فکر کردن به میزان خوشتیپی این مرد است!
– خوبی؟
سرم را تکان مختصری دادم. فعلا حوصلهی حرف زدن نداشتم. نمیدانم چه در صورتم دید که قدم به جلو گذاشت و وارد خانه شده در را پشت سرش بست.
– آوینا کجاست؟
– پیش آدانه!
دست به سینه شده، آهی از دهانم بیرون دادم و نگاهم را از رویش برداشتم.
– میدونم سختته که نبینیشون ولی هر وقت و هر زمان که دوست داشتی بهم بگو میآرمت!
لبخند کوتاهی زدم.
– در اینکه ناراحتم که قراره ازشون دور باشم یه سمت…اینکه قراره این خونه رو ترک کنم هم یه سمت.
– چرا؟
– چون زمانی که خودمو شناختم، زمانی که تصمیم گرفتم با تموم اتفاقات زندگیم کنار بیام و همه چیزمو پای بچهم بذارم خودمو اینجا پیدا کردم…زمانی که اینجا بودم با کلی پارتی طرحمو سنندج گذروندم، خونه لوازمش آماده بود چون…مال پسر هنار بود.
سکوت کردم و متوجهی نگاه سنگینش روی خودم شدم. قطعاً از شنیدن جملهی دومم متعجب شده بود.
– اینجا جهیزیهش چیده شده بود اما عمرش کفاف نداد که عروسیشو ببینه…چند روز قبل خواستگاریش تصادف کرد و فوت شد!
البته این مال خیلی سال پیشه…تقریبا سه سال قبل از اومدنم به اینجا!
اینبار به سمتش چرخیدم.
– با پولایی که میاومد دستم هر سری یه چیزی میخریدم…تا اینکه کلا لوازمشو نو کردم و لوازم قدیمی رو تصمیم گرفتیم بذاریم برای کسی که وضع مالی خوبی نداره…سختیش اینجاس که دقیقا دارم از خونهای میرم که برای ذره ذره چیدنش از همه چیزم گذشتم.
سرس را چند باری بالا و پایین کرد و کمی بعد به حرف آمد:
– دروغ نیست اگه بگم وقتی به شرایطت فکر میکنم عصبی میشم اونم به شکل وحشتناکی…اینکه چجور با همه چیز دست و پنجه نرم میکردی روح و روانمو بهم میریزه اما…منکر اون حس افتخاری که ته دلم برات ایجاد میشه نمیشم.
چشمانم گرد شد. مرد روبهرویم از افتخار صحبت میکرد؟ آن هم راجب من؟
– با منی؟
گوشههای لبش کشیده شد و طرح لبخند دلنشینی را به وجود آورد. خدای من! این مرد تغییر کرده بود یا…تازه متوجهی این لبخندهای زیادی دلبرش شدهام؟
– آره…با خودتم…بهت افتخار میکنم، از اینکه اِنقدر قشنگ از دخترت محافظت و تربیتش کردی، از اینکه مادر خیلی خوبی هستی، از اینکه بار تموم اتفاقات رو به دوش کشیدی و الان به جایی رسیدی که آرزوشو داشتی…به تموم اینا من افتخار میکنم.
ای کاش حرف نمیزد…ای کاش چیزی نمیگفت.
منی که اِنقدر در برابر گریه کردن مقاومت کردم این کار انصاف نبود!
دستی به نم زیر چشمم کشیدم و سرم را چرخاندم.
توجیهیی برای این کارم نداشتم.
– خوبی؟
بینیام را بالا کشیدم.
– آره.
– بریم؟
نگاهش کردم. هنوز هم میشد آن خیسی درون چشمانم را متوجه شد.
با تمام اطمینانی که از خودم سراغ داشتم لب زدم:
– بریم!
***
– به خونهی خودتون خیلی خوش اومدید مادمازلا!
آوینا با ذوق دستانش را بهم کوبید و من با خندهی کوچکی کفشهایم را درآوردم و وارد خانه شدم.
– مامازِل چیه بابایی؟
– به مامانت میگن مادمازل!