رمان بالی برای سقوط پارت 162
دستانش مشت شده بود و اینبار بیانعطاف و کاملا جدی چشم به او دوخته بودم.
دو قدم باقی مانده را طی کردم و با کمی فاصله سینه به سینهاش ایستادم.
– آتنا من دیگه اون آمین گذشتهی توی ذهنت نیستم و اینو خودت به خوبی داری میبینی…اون آمین چند سال پیش رو تو ذهنت بکشی با این ورژن جدیدم صد درصد راحتتر کنار میآی!
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
– دیگه حوصلهی دیدنت و بودنت رو ندارم…خیلی واضحتر بخوام بگم اینه که هیچ جوره دلم نمیخواد دور و بر زندگیم پیدات بشه! تو این پنج سال خیلی راحت زندگی کردم و از این به بعد هم همین قصدو دارم…پس تورتو ببر یه جا دیگه پهن کن دیگه رو من جواب نمیده…شاید جواب بده ولی یه جوابی که تو خوابتم انتظارشو نداشته باشی!…اوکی؟
از درون در حال سوختن بود و این از شعلههای سرکشیدهی درون چشمانش بیداد میکرد. قصد عقب گرد کردن و رفتن را داشتم که با شنیدن صدایی متوقف شدم.
– آمین! آتنا!
سر هردویمان به سمتش چرخید.
دست در جیب با اخم نگاهمان میکرد.
سه روزی از آن شب گذشته بود و سه روزی که…از دیدنش فرار میکردم!
جلو آمد و رو به من پرسید:
– چیزی شده؟
قطعا این مخاطب قرار دادن من برای زن روبهرویم زیادی گران تمام میشد.
نگاهم را به سمتش چرخاندم و در همان حال لب باز کردم:
– چیز خاصی که نه…لازمه بود یه سری نکات گفته بشه!
پوزخند صدا داری به رویش پاشیدم.
سکوتش عجیب به مذاقم خوش میآمد.
– البته اگر بهش عمل بشه!
نگاهم را از رویش برداشته و به سمت فرازی دوختم که هیچ جوره قصد برداشتن نگاهش را نداشت. در همان حال لب زد:
– بیا بریم کارت دارم.
سری تکان دادم و قبل از حرکتی از جانب من صدای ملتمس آتنا به گوش هردویمان رسید:
– فراز باهات کار دارم.
اخم عمیق فراز و بیمیلی که از خود برای نگاه کردنش نشان میداد برای من گویای همه چیز بود!
– خواهش میکنم…همین یه بار!
پلک آرامی به سویش باز و بسته کردم و تأئید بودنش را زدم. حقیقت آنجا بود که نه تاب کنارش بودن را در خودم میدیدم و نه افکار و تصمیمات جدیدی که در سرم غوطهور بود اجازهی تمرکز به من میداد.
دست درون جیب فرو برده و از کنارشان گذشتم. باید هر جور شده رضا را امروز گیر میآوردم و همه چیز را برایش توضیح میدادم.
در این شرایط تنها کسی که میتوانست کمکم کند خودش بود!
لب بهم فشرده گوشی را از جیب روپوشم بیرون آوردم و قبل از رسیدن به استیشن پرستاری صفحه پیامک گوشی را بالا آوردم.
«رضا کار واجبی باهات دارم عملت تموم شد بهم اطلاع بده باید هر جور شده ببینمت»
راضی از کارم گوشی را خاموش کرده درون جیبم فرستادم و با خندهی کوچکی به سمت پرستاران زیادی خوش و خرم رفتم.
***
– امروز از ظهر فراز کلی دنبالت میگشت…من که فهمیده بودم داری ازش فرار میکنی و فکر کنم اون بنده خدا هم فهمیده بود…چیزی شده مگه که داری همچین میکنی؟
مقداری از شِیک کاکائویی لذیذ روبهرویم را خوردم و هومی گفتم.
– همیشه عاشق شیکای این کافهم، طعمش انگار با تموم کافههای دیگه فرق میکنه!
نگاه چپ چپکیاش را که دیدم سرم را به معنای «چیه؟» تکان دادم.
– مرگ…ازت سؤال پرسیدم خیرسرم، همچین خودتو میزنی به اون راه که بیشتر شک میکنم.
– خب بابا…چیز خاصی اتفاق نیفتاده ولی فعلا آمادگی دیدنش رو ندارم.
چشمانش گرد شد.
– جانم؟ تا دیروز عمهم بود که هر سری میدیدش دو دور رو دستم غش میکرد احتمالاً…جدیداً خیلی قُپی میآی دیگه!
شانه بالا انداختم و کمی دیگر شیک به جان دهانم ریختم.
– نخورده بازی درنیار زنیکه!
خندهای کردم.
– دلم واسه این شیطنتا عجیب تنگ شده…سنم بالا رفته، مادر یه بچهی پنج سالهم…
– البته نزدیک به پنج سال!
چپ نگاهش کردم.
– الان چه فرقی تو اصل موضوع ایجاد میکنه؟
نیشش باز شد.
– به تو چه؟ فقط خواستم بگم بهونه درنیار…واسه بودن در کنار کسی که دوسش داری این چیزا معنا نداره…اصلش دلیه که باید باهم باشه!
دست زیر چانه گذاشتم و صورت بیآرایشش را پوشیده با آن شال آبی رنگ نگاه کردم. دخترک بور زیادی زیبا شده بود!
– از الیاسی جون چه خبر؟ هنوز پا جلو نذاشته؟
– با دست پس میزنه با پا پیش میکشه…ولش کن اون مرتیکه خود درگیری داره گذاشتم فعلا با خودش کنار بیاد!
سپس چشمکی به سمتم زد.
– تو نمیخوای بگی چه خبره؟ امروز انگار کوبیدی از نو ساختی…رنگ مو و فیشیال صورت و فلان و فیلان! شدی از اون هلوها بپر تو گلو.
– میخوام برم یه مسافرت چنده روزه…گفتم یکم به خودم برسم، بده؟
با نیشی که رفته رفته بازتر میشد گفت:
– نه چیش بده فقط دلم میخواد این شکل و شمایلو دکی جونمون ببینه…آخ اگه ببینه!