رمان طلا
-
رمان طلا پارت 97
با چشم دنبال بچه ها گشتم و بالاخره یافتمشان دست تکان دادم و به سمتشان رفتم. آوا…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 96
متنفر بودم از آرایش های غلیظی که صورت خود آدم را نمیشد تشخیص داد. نزدیک های…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 95
+چون دوسش داشتی – اونوقت اجازه ی پوشیدنش رو هم دارم؟ +آره ولی فقط جلوی خودم…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 94
اما او آنقدر عصبانی بود که اصلا به این چیز ها توجهی نکرد. در آینه به هم…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 93
پایم را از حرص به زمین کوبیدم -داریوش یک تکه آشغال روی گوشه شالم افتاده بود…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 92
+نفسم -به دکتر شیفت شب گفتم یه خورده زودتر بیاد که غروب بتونم برم خرید ابروهایش…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 91
-این کارو کردم چون وقتی میزد بالا دیگه کنترلی روی خودتون نداشتید و برای شهر یه خطر…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 90
سهراب:جان مادرتون بذارین بریم اصلا شما کی هستین هاتف با حرف زدن او چندشش شد . …
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 89
داریوش با لبخند پلیدی نگاه به هاتف کرد . نقشه های شومی در سرش پیدا میشد .…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 88
+چی گرفتی داریوش -مرغ بریون دوست داری؟ سریع بشقاب هارا حاضر کردم +دوست چیه…
بیشتر بخوانید »