رمان طلایه دار
-
رمان طلایه دار پارت ۴۶
شاداب با شنیدن حرفی که شیخ زده بود بهتش برده بود، نمی دانست چه باید بگوید. نگاه سنگین تمام افرادی…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۴۵
تنها صندلی خالی کنار عمه راضیه را برای نشستن انتخاب کرد و همانطور که راهش را به آن سمت کج…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۴۴
دستش را به آرامی از روی دهان شاداب پایین آورد و آهسته لب زد: – حالا فهمیدی چه کثافتی روش…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۴۳
رسام اما بی توجه به لحنِ شاکی شاداب با نگاهی شیفته به موهای آزادش چشم دوخت و لب زد: –…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۴۲
عصاب کش مکش کردن نداشت. به قدری ضعف اعصاب پیدا کرده بود که تنها یک جمله گفت و بحث را…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۴۱
آب گلویش را محکم پایین داده و هر دو پایش را چِفت زمین کرد و پچ زد: – تو اینجا…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۴۰
بی حوصله لبخندش را امتداد داد و گفت: – ممنون، اومدم یه لیوان آب ببرم بالا. بی بی گل تیز…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۳۹
سرسام آور میراند. آنقدر که به چراغهای قرمز هم توجهای نمیکرد و تنها پایش را محکم تر روی پدالِ گاز…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۳۸
دفترِ سیمی و صد برگی که روبرویش بود را برداشته و ابتدای صفحهی اول شروع به نوشتن کرد: – حس…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۳۷
راست میگفت! اصلا رسام را چه به او؟ با این قد و قوار و تیپ و هیکل، با این ماشین…
بیشتر بخوانید »