رمان پناهم باش

adminآبان ۱۵, ۱۳۹۷
21 42,207

رمان پناهم باش 3.5 (6)

رمان پناهم باش عمارت همیشه آروم و بی سر و صدا بود! اونقدری از مادر ترس داشتند که اگر…
بیشتر بخوانید »

تازه
پرخواننده
نظرها

رمان استاد مغرور من
مهر ۲۰, ۱۳۹۷
رمان عروس استاد فصل دوم استاد مغرورمن
آذر ۶, ۱۳۹۷
رمان دانشجوی شیطون بلا
اسفند ۸, ۱۳۹۷
رمان معشوقه اجباری ارباب
مرداد ۲۱, ۱۳۹۷
رمان دانشجوی شیطون بلا پارت 1
اسفند ۸, ۱۳۹۷
رمان معشوقه‌ی فراری استاد
مرداد ۱۷, ۱۳۹۸
رمان حرارت تنت
شهریور ۳۰, ۱۳۹۷
رمان استاد خاص من پارت 1
بهمن ۱۲, ۱۳۹۷
رمان استاد خاص من
بهمن ۱۲, ۱۳۹۷
رمان عروس استاد پارت ۳۵
فروردین ۵, ۱۳۹۸

خواننده رمان
سلام چرا پارت نمیذارین؟...
خواننده رمان
سلام برا عیدی فاصله پارت گذاریو کمتر نمیکنین...
....
پارت جدید کی میاد؟...
•_•
با نهایت احترام باید بگم ک رمانت اصلا خوب نیس.داستانش خیلی خ...
نیلو
سلام خدا قوت میشه ایدی کانال خانم ایلخانی رو بدین لطفا...
admin
دو روز در میونه...
seti
داستان خیلی تکراری و کلیشه ایه. قلم نویسنده هم اصلا خوب نیس،...
>_<
میشه روز های پارت گذاری رو بگین...
زری
سلام عزیزم خوبی من الان پیامتو دیدم و گفتم شاید جوابمو بدی ب...
>_<
داستان جالبی داشت ولی قلم نویسنده از نظر من خیلی خوب نبود.ین...

رمان مقهور پارت ۱۹ فروردین ۱۳, ۱۴۰۴
بیرون می رود و طلا حتی از خودش هم دارد خجالت می کشد … یقه اش را رها می کند و دست هایش روی صورت ظریفش قرار می گیرند کم مانده که از فرط شرم زیر گریه بزند … چه تصویر داغانی را به نمایش گذاشته بودند – آبروم رفت … وای خدا! می خواهد […]
Sahel Mehrad
رمان مقهور پارت ۱۸ فروردین ۷, ۱۴۰۴
چشم های دختر بیشتر روی هم فشرده می شوند … همه ی آن دیپلماسی و کوفت و زهرمارش الکی بود؟ … فقط می خواست … می خواست طلا … نمی تواند زمزمه ی زیر لبی اش را کنترل کند – عوضی گوش های الوند تیز اند … می شنود و پوزخندش عمیق تر می شود […]
Sahel Mehrad
رمان هفت‌ سنگ پارت۲۲ فروردین ۴, ۱۴۰۴
بچه محمدرضا را که آورده بودند خانهٔ او دیگر مهدکودک واژه درستی نبود. مژگان و امیر مسئولیت خطیر کنترل کودکان و مراقبت از بچهٔ نو رسیده را به عهده داشتند و ترانه مسئول پذیرایی از مهمانانی بود که این یک هفته راهشان از خانهٔ محمدرضا به خانهٔ خواهر محمدرضا کج می‌شد. سمانه خانم، مادرشوهر عزیزش […]
Mahzad
رمان مقهور پارت ۱۷ اسفند ۲۱, ۱۴۰۳
با صدای بزرگ آقا دیگر کسی حواسش به سفته ها نیست مرحبا حاج رسولی … دیگر نیازی به کپی مدارک ندارد ‌… اصلشان را به دست آورده! با دستی که سهراب به علامت همه چیز مهیاست برایش تکان می دهد،با خیال راحت از آن جمعیت خارج می شود *** آهسته قلم را در دست […]
Sahel Mehrad
رمان هفت‌ سنگ پارت۲۱ اسفند ۱۷, ۱۴۰۳
.: فردای آن‌روز برای اولین بار در عمرش پنج صبح بیدار شد و گوگل را برای پیدا کردن غذاهای مناسب زنان تازه فارغ شده شخم زد! آخرش هم نفهمید چه درست می‌کند فقط می‌دانست باید در نهایت چیزی مانند حلوا کمی سفت و مانند فرنی نرم و لطیف تحویل بگیرد. امیر گیج خواب داخل آشپزخانه […]
Mahzad
تاسیان اسفند ۱۵, ۱۴۰۳
میدانی چه زمانی تاسیان میشود ؟ تاسیان زمانی است که تو دیگر کنارم نباشی زمانی که تو کنار من نباشی تاسیان میشود… هرگاه که من به تو می اندیشم اما تو در کنارم نیستی آن لحظه است که تاسیان میشود و غم راه گلوی مرا می‌بندد. تاسیان من تویی ،تویی که اگر نباشی تمام دنیا […]
Haya
رمان پسر خوب – پارت ۸۶ اسفند ۱۳, ۱۴۰۳
من از سودابه می‌ترسیدم؟ به گمانم. مثل کارآگاه‌ها سر تا پای من و الهه و دور تا دور اتاق را از نظر گذراند. آخر نگاهش روی من متوقف شد. شبیه مادرش هر وقت که عصبانی میشد، چشمانش را درشت کرد: «میگم چرا اینجایی؟» چند قدم از او فاصله گرفتم: «سلام، امم… خوبی؟ سر و صدا […]
وانیا
رمان پسر خوب – پارت ۸۵ اسفند ۹, ۱۴۰۳
امیر داشت مخم را می‌خورد. بسته چوب شورم را گذاشته بود جلوی خودش، با سر و صدا یکی یکی‌اش را می‌جوید و به اهورا گزارش میداد: «با جمال زاده هم حرف زدم، به نظرم بهت رأی بده. با بابا هم که رفیقه» اهورا: «سماواتی چی؟» امیر: «روی خوش نشونم نداد، ولی غیرقابل پیش بینیه» کنارشان […]
وانیا
رمان هفت‌ سنگ پارت۲۰ اسفند ۹, ۱۴۰۳
دو کیلومتری دور تا دور خانه را راه رفت تا برادرزادهٔ دو ساله‌اش بخوابد. مهیار با دفتر نقاشی و مدادرنگی‌هایش آمده بود پایین تا ترانه برایش باز هم از آن ببعی‌های بانمک بکشد و او به صورت نامرتب و با خشونت رنگش کند. مژگان از آشپزخانه بلند پرسید: – عمه قارچ داری؟ سمت آشپزخانه رفت […]
Mahzad
رمان پسر خوب – پارت ۸۴ اسفند ۷, ۱۴۰۳
پسکاری که می‌خواستم بکنم اشتباه نبود، اما از جهاتی درست هم نه. می‌خواستم کمک کنم از شر شوهر عوضی‌اش راحت شود، همین. می‌خواستم انتقام کوچکی از کارهای آرمان بگیرم. این وسط دیگران هم راحت می‌شدند. با این حرف‌ها خودم را توجیه می‌کردم. ولی خب پنهانی، بدون اطلاع اهورا و بقیه خانواده… درست هم به نظر […]
وانیا

رمان پناهم باش 3.5 (6)