رمان زهر چشم
-
رمان زهرچشم پارت ۱۰۵
پلک علی میپرد و دخترک دستش را بندِ بدنهی ماشین میکند تا سقوط نکند… تا فرو نریزد… – حاجی خبر…
بیشتر بخوانید » -
رمان زهرچشم پارت ۱۰۴
پاکت کوچک خرید را توی دستش جابهجا میکند و خودش را مقابل راه علی میاندازد و قدم هایش را به…
بیشتر بخوانید » -
رمان زهرچشم پارت ۱۰۲
2 خوب نبود… دلش میخواست به سنگکی برگردد و تا جایی که نفس دارد آن دخترک قد بلند چشم رنگی…
بیشتر بخوانید » -
رمان زهرچشم پارت ۱۰۱
– هیچ وقت از روی ظاهر کسی رو قضاوت نکن علی. خیلی بودن و هستن آدمایی که تو صف اول…
بیشتر بخوانید » -
رمان زهرچشم پارت ۱۰۰
حاجی میخندد و اما حاج خانم لبی گزیده و به شیطان لعنت میفرستد. علی هم چیزی از مادرش کم ندارد…
بیشتر بخوانید » -
رمان زهرچشم پارت ۹۹
به مفاتیح توی دستش اشاره میکنم – نمیخوای قرآنت رو بخونی؟ نگاه او هم روی کتاب قطور سر میخورد و…
بیشتر بخوانید » -
رمان زهرچشم پارت ۹۸
– حالا فیلم نیا… اینقدر آفتاب مهتاب ندیدهای که شبا خونوادهت رو میپیچونی و میری بغل پسر مردم؟ چیزی تا…
بیشتر بخوانید » -
رمان زهرچشم پارت ۹۷
میخواهم چیزی بگویم که با اتکا به آرنجش، سمتم میچرخد – راستی…! مکث میکند تا نگاهش کنم و به محض…
بیشتر بخوانید » -
رمان زهرچشم پارت۹۶
سمتش برمیگردم و لبخندم را حفظ میکنم – آره، نباید خوب باشه؟ نفس عمیقی میکشد و نگاهش را به مسیر…
بیشتر بخوانید » -
رمان زهرچشم پارت ۹۵
به داخل خانه که برمیگردم، علی را مشغول ماساژ دادن کتفهای خان عمویش می بینم و لبم را تر میکنم.…
بیشتر بخوانید »