رمان زهر چشم
-
رمان زهر چشم پارت ۱۴۵
بیحرف سر تکان میدهد و میداند حال خوبی ندارم و تظاهر میکنم. سوار ماشین که میشویم، میپرسد – امشب رو…
بیشتر بخوانید » -
رمان زهر چشم پارت ۱۴۴
سپس نگاهش را بند چشمان من کرده و اضافه می کند – بریم عزیزم… از کنار عمو عبور می کنیم…
بیشتر بخوانید » -
رمان زهر چشم پارت ۱۴۳
قبل از اینکه زن عمو چیزی بگوید، صدای اهورا را می شنوم و مشت دستم سخت تر می شود –…
بیشتر بخوانید » -
رمان زهر چشم پارت ۱۴۲
– خوشگل شدی! درون شکمم چیزی میجوشد و قلبم، هری پایین میریزد. بزاق دهانم را قورت میدهم و نگاهم سمت…
بیشتر بخوانید » -
رمان زهر چشم پارت۱۴۱
همین هم داشت جانم را میگرفت. او اسنجا بود، پیشم، مقابل اهورایی که ذرهای آدمیت نداشت. پیشم بود مقابل اویی…
بیشتر بخوانید » -
رمان زهر چشم پارت ۱۴۰
از خانه بیرون میزنیم و بدون ماشین توی پیادهرو، به سوی مقصدی نامعلوم، قدم میزنیم. او برایم بلال کبابی میخرد…
بیشتر بخوانید » -
رمان زهر چشم پارت ۱۳۹
بزاق دهانم را قورت میدهم و حاج محمد توی ذهنم به یک اسطوره تبدیل شده بود. – گفت تنها راهش…
بیشتر بخوانید » -
رمان زهر چشم پارت ۱۳۸
رها که وارد سرویس بهداشتی میشود، دستی یه پیشانیام کشیده و به این فکر میکنم که اهورا باز هم سر…
بیشتر بخوانید » -
رمان زهر چشم پارت ۱۳۷
شانهام را به چارچوب در تکیه میدهم تا نیوفتم و او با دیدنم، ابرو بالا انداخته و میگوید – سلام…
بیشتر بخوانید » -
رمان زهر چشم پارت 136
بستنی را سمتم میگیرد – یکم بخند…. عصبی میخندم و سرم از حجم بیخوابی و افکار توی سرم میترکد… دیشب…
بیشتر بخوانید »