رمان زحل

پارت 11 رمان زحل

0
(0)

_معلمی؟… خوش به حالت، کاش منم سواد مواد داشتم، می اومدم یه خاکی تو سرم می ریختم. من تا ابد باید عین آویزونا، وبال گردن اون بردیای بدبخت باشم. اونم گرفتاره.

سها _خوب درس بخون. الآن کلی دوره هست برای دیپلم.

_بابا، تُرک سَن؟… فارسی دارم می گم: “کار می خوام”. برم درس بخونم، کار بیاد؟!… من می خوام یه باری از دوش اون بدبخت فلک زده بردارم، بعد برم درس بخونم؟…

سها چشماشو ریز کرد و گفت:

_چه کار بلدی؟

_غذا بلدم بپزم، همه چی نه ها…، ولی الآن چند تا بلدم.

سها _خوب دیگه چی بلدی؟

_چند تا کار اوستام روم نمی شه بگم…

سها با تعجب نگام کرد و گفتم:

_من حتی کُلفَت هم نمی تونم بشم سها.

خندید و گفت:

_شماره اتو بده به من. اگر بتونم، منم می سپارم برات. گفتی بیست پنج سالته؟… سیکل داری؟… متأهلی دیگه؟… هان؟

اومدم بگم: “نه!”، ولی گفتم جایی کار پیدا می کنه فکر کنن متأهلم، بهتره. اینم که منو نمی شناسه. گفتم:

_آره.

سها _بچه نداری؟

_نه… زنگوله ندارم.

خندید و گفت:

_تا کی می تونی سر کار باشی؟

_تا قبل پنج اینا. دیگه بعدش بردیا ممکنه بیاد خونه، تنبون پیرهن می کّنه. _کنایه از قشقرق به پا کردن_

سها _بذار من چند جا بپرسم، بهت خبر می دم.

_واقعا دنبال کار می گردی برام؟

سها _آره!

_چه آدم خوبی هستی! فرشته مرشته ای؟

باز خندید و گفت:

_بهش می گن: “دایرهی اعمال”. یعنی تو هر قدمی برای کسی برداری،یکی هم یه قدم برای تو برمی داره. در اصل، آدما برای خودشون به دیگران کمک می کنن، که دیگران هم به اونا کمک کنن.

با تردید و گنگ نگاش کردم. خندید و ازجا بلند شد و گفت:

_من باید برم. این قدر با تعجب نگام کردی، که خودم حس چرندگویی بهم دست داد.

_تو چرت نگفتی، من قفلم.

_بعدا میبینمت. خداحافظ.

دستمو به نشونه خداحافظی بالا بردم و نگاش کرم.

چهرهی خاصی داشت، شرقیِ شرقی بود.چه قدر چادرشو قشنگ سرش کرده بود.

از چادریا خوشم نمی اومد، چون ازشون می ترسیدم. می ترسیدم مأمور باشن، اما سها… یه آرامشی داشت، منو یاد چادر خواهرام می انداخت، چادر خاله محبوبه…

گوشیم زنگ خورد. نگاه کردم دیدم شماره ی ناشناسه، رد تماس زدم. باز زنگ زد. این خط جدیده بردیا خریده بود، کسی جز خودش و مانی و البته سها این شماره رو ندارن، این کیه دیگه؟!

جواب دادم:

_بله؟

صدای آشنایی تو گوشم پیچید:

_زحل!

_بله؟!

_زحل منم، هدی!

_هدی؟! « پوزخند صداداری زدم و گفتم:» به به… خانم دکتر! خاله رو رو… بار شیشه دار؛

هدی _زحل!

_یادت اومد؟!… به قول بردیا اسمم خاصه، حالا حالا ها از یاد کسی نمی ره، اما تو این قدر بی معرفتی هدی، که نه فقط اسممو، خود منم یادت رفته… تُف به صفت گربه ایت بیاد!

هدی _زحل زنگ نزدم که بارم کنی… داغونم!

_تو کی سالم بودی، که الآن باشی؟

هدی _تو که خبر نداری چی شد…

_که حامله شدی؟… که دو دره بازی درآوردی؟…که موذماری؟… که تا مانی رو دیدی، این همه سال با من بودنو فروختی؟…دلم ازت خیلی پره هدی، من برای تو می مردم، تو رو از خودم بیشتر دوست داشتم، بعد تو چه طوری این قدر بی معرفت شدی؟… شایدم بودی، شرایطش پیش نیومده بود، روکنی. حداقل یه جو وجدان داشته باش، یه پیام کوفتی بده: “زحل مردییا زنده ای؟”…

هدی _من بیمارستان بودم

_تو حامله بودی. شوهر کردی. بیمارستان چیه؟!

هدی _به تو می گفتم حامله ام که منو می کشتی… مانی هم گفت نگم، ترک کنم، عقد کنیم.

_خوب دیگه مانی چییادت داد؟… اگر ولت می کرد، چی؟… با توله اش می خواستی کلفتی کنی؟یا باز جیب بری؟

هدی _دِ واسه همینا نگفتم!

_اِه! تو رو خدا؟!…

هدی گلایه وار و البته با عشوه گفت:

_زحــــــــــــل؛ من بهت احتیاج دارم.

_من زائوندن بلد نیستم.

هدی _من خیلی تنهام.

_تو اصلا تنها گزینی. هم خودت تنهایی، هم اون مانی احمقو تنها کردی.

هدی _من؟!

_رفتین عقد کردین، به بردیا نگفتین؟… چه طوری تونستین؟ چه طوری روتون شد؟!… این پسر این قدر خوبه، مگه می شه بهش پشت کرد؟!… تو… تو هدی، تو چه کار کردی که مانی به بردیا زنگ نزد بگه: “دارم عقد می کنم، بیا! ننه و بابام تویی، پاشو بیا!”… بردیای بدبخت تو خودش عر می زد، دم نمی زد، شما دوتا غرورشو له کردین، بزرگیشو شکوندین. خاک تو سرتو جفتتون، که یه جفت گیری کردین، حالا حالا ها در جو ّ عمل موندین. این پسر حق نداشت بیاد؟… از پدرت جدا شدی واسه صد قلم دلیل چرت و کلی چُس ناله های بچه گونه، بعد مانی رو هم از همینیه برادر جدا کردی؟…خاک تو سرت هدی!

هدی _مانی باید زنگ می زد، من چی بگم؟

_تو قربونت برم همه حرفا رو می گی، همه کارا رو می کنی، این جا که رسید، دهنت مهر خورد؟

هدی _آخه شرایط من “فورس ماژور” بود.

_چی بودی؟!!! همون “خر تو خر” خودمون؟… زن دکتر شدی، اصطاح پزشکی بلغور می کنی؟…

هدی با گریه گفت:

_این قدر سرزنشم نکن،حالم خوب نیست.

جیغ زدم:

_دهنتو ببند! من مانی نیستم ناز بکشم. حالت از گه هایی که خوردی بده.

چند نفر که داشتن تو پارک راه می رفتن، با شنیدن صدای جیغ من، برگشتن نگام کردن. منم زل زدم بهشون، خودشون خجالت کشیدن، رفتن.

خنده ام گرفته بود. شبیه این بچه های سرتق تخس رفتار کردم. آروم تر گفتم:

_شانس آوردی اینا سر سفره ی ننه بابا بزرگ شدن، وگرنه با این هتل بالا اومده ات، باید با قنداقیت سر چهار راه اسفند دود می کردی، فال می فروختی. چه مرگته؟… عقدت که کرده، شوهرت دکتره، کار آبرومند داره، توی عملی رو روی سرش حلوا حلوا می کنه، ننه ی بچه اش که هستی، با ک..ن افتادی تو عسل، بعد حالت بده؟!… چیه؟… زیادی خدا بهت حال داد، تهوع گرفتی؟…

هدی _تو منو درک نمی کنی…

_تو دقیقا مرگت چیه؟

هدی _مانی از صبح می ره دانشگاه و بیمارستان، شب هم میادیا درس می خونه، یا می خوابه. به من توجه نمی کنه. من همش خونه ام، تهوع هام قطع نمی شه، بیست روز استراحت مطلق بودم، اما مانی خونه نموند، رفت سر کار، من تک و تنها خونه بودم… تو هم منو ول کردی، رفتی. من دارم از تنهایی و این همه فشار می میرم.

با تعجب تصنعی گفتم:

_وااای! تو له نشدی از این همه فشار؟!… هدی چه طوری زنده ای؟

با جدیت گفتم:

_می دونی چیه؟… هدی تو همیشه همین مدلی بودی. بابات معاون یه بانک بود، وضعتون خوب بود. زن بابای بدبختت هم کاری باهات نداشت، اما نه!، تو ناراضی بودی. یه موضوع کوچیکو می کردی “کوه”. تحمل هیچی رو نداری، همیشه در حال تق زدن هستی. همیشه می گی: “من داغونم.”، “به من توجه نمی شه.”، “من بدبختم.”… خوب زن حسابی؛مانی بیاد ور دل تو بشینه که تو با هوا شکمت سیر نمی شه، اجاره ات با ماچ و بوسه هاتون جور نمی شه، باید بره کار کنه. خوب بردیا هم هفته ای چند شب شیفته، اصلا خونه نمیاد.

هدی با جیغ گفت:

_تو حامله ای مگه؟ من حامله ام، بفهم…

با تعجب به گوشی نگاه کردم و گفتم:

_هدی جان، از خونواده که انداختیش، از کار و درسم بندازش، بدبختش کن، بعد باهم بشینید، مواد بکشید، غصه هاتون یادتون بره!

با گریه گفت:

_همه ش مسخره می کنی جای دلداری…

_آخه گوسفند؛ تو دلداری می خوای مگه؟… تو یه چیزی می خوای که وجود نداره. خدا هرچی به تو می ده، تو می گی: “اَه!”، خوب زهر! به خودت بیا! “من حامله ام.”! به یه ورم!، این همه زن حامله می شن، همه شوهراشون میان می چپن وردلشون؟ خواهر من موقعی که حامله بود، سرِ زمین کار می کرد، شیر می دوشید، کارِ خونه…، برای ما هم غذا درست می کرد… یه بار نگفت: “داغونم.” تو مغزت داغونه، این قدر کشیدی که پوک شده. قانع نمی شی دیگه… قربون خدا برم که تو شدی نور چشمیش. به خودت بیا خرس گنده…‌ناز و عشوه تا قبل ازدواجتون چاره ساز بود، فکر می کنی الآن خودتو یه وری کنی، بگی: “حامله ام، بهم نگو: “بالا چشمت ابرواِه”، بمون پیشم و…” می ذاردت رو طاقچه؟… نه هدی خانم! این قدر گوسفند نباش! یارو با اون ننگت تورور گرفته، حالا این قدر ناله کن، یه وری شو، عر بزن، که قیدتو بزنه. خاک تو سرت کنن که آدم نمی شی.

هدی با گریه گفت:

_زحل؛… بیا… من بهت احتیاج دارم.

_نمی توم بیام، شوهرت با من چپه.

هدی _مانی؟!… مانی که تو رو دوست داره. الکی بهونه نیار. زحل اگر نیای، کار دست خودم می دما…

_وای خدا؛ هدی تو چرا این قدر احمقی؟ نفهم بی شعور؛ تو یه بچه تو راه داری، داری کیو تهدید می کنی؟ منو؟… چه مرگته؟ بچسب به زندگیت دیگه.

هدی _تنهام… بیا… توروخدا…

یه نفسی کشیدم و گفتم:

_خیلی خوب! بردیا امشب شیفته، بهش می گم یه شب بیایم.

زار زد:

_نه… نه…

جیغ زدم:

_جمع کن خودتو… باز دوباره شروع کردی. مگه ما نوکر باباتیم، تو هرچی امر می کنی، انجام بدیم؟… خوب بفهم! الآن نمی شه بیام.

با گریه گفت:

_خوب باشه. فردا بیا.

آروم گفتم:

_خیلی خوب به اون شوهرت بی شعورت بگو، زنگ بزنه بردیا، دلجویی کنه، بیایم.

هدی _تو بیا.

_من بدون بردیا، پامو تو یه کیلومتری تو و مانی هم نمی ذارمو چون «… » شماها رو هم نمی شه لگد کرد.

هدی _زحل؛… من هیچ کسو جز تو ندارم.

_خوبه! بسه!… توی آدم فروش، یه گردان آدم دورت داری، ولی هرکدوم رو به یکی دیگه فروختی. ننه باباتو به من، منو به مانی، خدا به داد برسه، مانیو به کی…

با همون حال مذکور گفت:

_این طوری نگووووو…

_به مانی بگو زنگ بزنه به بردیا، دعوت کنه، با بردیا میام. بی بردیا عمرا بیام. با تو تنها هم قرار نمی ذارم، که از شانس من بعدها زود بزایی هم، اون مانی خان بگه: “کار زحل بود، تقصیر زحله!”.

هدی با غم گفت:

_باشه…

_نمی کشی که؟!

هدی _نه…

_خاک تو سرت کنم که همیشه عین خری هستی که، من تو گوشش یاسین می خونم. آدم باش! اون بچه رو لنگه ی باباش بار بیار، نه خودت!

هدی _کی میای؟

_زده ترکونده مغزو حافظه اشو دیگه…

هدی _نه… می گم زود بیایعنی.

_خیلی خوب، این خط کیه؟

هدی _شماره ی خونه امونه. موبایل ندارم که… مانی می گه برای بچه ضرر داره.

_ای خدا، تو غیر حامله ات وارفته و آش آلود بود، حالا که حامله ای، دیگه چی شدی…

هدی _دلم برات خیلی تنگ شده، خیلی حرف دارم برات.

_تو ناله داری برای من، حرفت کجا بود؟!… باشه، برو به فکر این باش که مخ اون جوّ گیر و چه طوری بزنی، زنگ بزنه به بردیا.

هدی _باشه. دوستت دارم. خداحافظ.

_ارواح شیکمت! خداحافظ.

باز گره خورده، یاد زحل افتاده. تا تو عشق و حالش بود، زحلو یادش نبود. عشق می کرد، این ورمانی می گفت، عشق می کرد، اون ور مانی می گفت.

رفتم از دکه یه نخ سیگار گرفتم، که بردیا شب نیست، حداقل یه نخ بکشم.

تا درو باز کردم سگاش پارس کردن و بلند گفتم:

_ای کله ی اون باباتون! خوب منو که هر روز می بینین، چه مرگتونه دارین گلوتونو جرّ می دین، دزد دیدین؟

داشتم لباسامو عوض می کردم، تلفن زنگ خورد. دیدم شماره ی بردیاست. خوبه به موقع رسیدم. ناجنس زنگ می زنه خونه، ببینه خونه ام یا نه؟

_بله؟ خونه ام.

خندید و گفت:

سلام. جای سلامته؟…جای قربون صدقه اته؟…

_خونِتون یکیه دیگه، عین داداشت موزماری. تو زنگ زدی لاس بزنی،یا آمار بگیری؟

بردیا _این چه لغت زشتیه زحل؟… مؤدب باش… تو منو پیر کردی.

_اتفاقا مردا، جا افتاده هاشون جذاب ترن.

بردای _شام خوردی؟

_ساعت هفت شام می خورن؟… البته تو می خوری دیگه، طب طبی! خوب بایدیه فرقی با ما معمولی ها بکنی.

بردیا _شما معمولی ها، برای ما طب طب ها، خاصین.

_آخ که من بلد نیستم الآن زبون بریزم و قر و غمزه بیام و قلنبه سلنبه، با ادا عشوه جواب بدم. خلاصه بلد نیستم جواب لاس زدن بدم.

بردیا شاکی گفت:

_زحل!

_خوب بابا چی می گین شما تحصیل کرده ها؟… می گم، “آروم تر و صادقانه گفتم”: می فهمم باید جواب خوب بدم، حرفای قشنگ… مثلا، چه می دونم…، یه چیزی بگم که قند تو دلت آب بشه، بفهمی منم گیرتم، اما نمی دونم چه طوری بگم.

خندید و گفت:

_جانم… این اخلاقاته که من این قدر دوسِت دارم دیگه…

چشمام پر اشک شد. با تعجب به رو به رو نگاه کردم، وای زحل! چته؟!…

بردیا _الو؟

_ای بابا… تقصیر تواه دیگه… معلوم نیست وقتی باهام کشتی می گیری، دستت کجا خورده، من سیستمم قاطی کرده دیگه…

بردیا خندید و گفت:

_من عاشق کشتی گرفتنم دیگه… اونم مدل زحلی! ولی من به سیستم تو دست نزدم عزیزم، تو…

شاکی گفتم:

_دزدی کردی پس! بی اجازه یه چیزی رو از درونم برداشتی، می شه دزدی دیگه… حتما از نبود اونه که این طوری می شم.

بایه لحن گرم گفت:

_چه طوری؟

_همین که صدام می لرزه، چشمام تار می شه و… فکم هم تیر می کشه. بعضی وقتا یه چیزی مثل یه قلوه سنگ تو گلوم گیر می کنه.

بردیا _منم دوسِت دارم.

پوست گردنومو محکم میون انگشتام گرفتم و با همون صدای لرزون گفتم:

_نکن!

بردیا _دلم تنگ شده…

_بردیا نکن!

چشمامو محکم روی هم گذاشتم و گفت:

_ای کاش شیفت نبودم، می اومدم خونه. هوای تو به سرم زده و می خوام خونه باشم. می خوام ببینمت، جلوم راه بری، حرف بزنی، دنیام خلاصه بشه توییه سیاره که همه ی دنیای منه…

صداییکی اومد:

_دکتررر، تلفن… آقای دکترن، برادرتون…

بردیا _مانیه! احتمالا زنگ زده گوشیم، دیده مشغوله، با بخش تماس گرفته. من برم. مواظب خودت باش. خداحافظ.

قطع کرد…

شبیه کسی بودم که وسط دریا دارن بهش شنا یاد می دن، بعد یه هو همه غیب می شن و اون می مونه و دریا و عمقش!… لعنتی!

همون جا کنار تلفن نشستم و سیگارمو روشن کردم. پک سنگینی بهش زدم . به آتیش سرخش نگاه کردم و گفتم:

_خیلی بی شعوره سیگار؛ امشب شیفته، زنگ زده برای من داره عشق قد قد می کنه. خوب نفهمه دیگه… الآن من هوایی شدم… منم احمقم دیگه، بی جنبه… خاک بر سر ندید بدیدم… وااای خدا؛

سویشرتش رو مبل بود. رو زانوام جلو رفتم، برداشتمش و به بینیم چسبوندم. چشمامو بستم ودم عمیقی گرفتم. ریه هام پر شد از عطر تن بردیا. انگار یه چیزی از قلبم شُرّه کرد. گفتم:

_دوستت دارم… عاشقتم… تو رو خدا ازم جدا نشی… کاش… کاش به من محکوم بودی، مثل اون حلقه ای که دور کره ی سیارهی زحله…

سویشرتش رو پوشیدم و به سمت تخت رفتم. سرمو رو بالشتش گذاشتم و یه پک به سیگار زدم. زیر لب خوندم:

میتپه تند قلبم، وقتی می زنی دست به من

با تو حاضرم حتی تو دریا غرق بشم

مال خود منی، مال منی، حق من

به کسی نمی دمت…

نمی دونم کی خوابم برد، اما با یه حسی بیدار شدم، یه حسی که خیلی قوی بود…

چشمامو که باز کردم، اولین چیزی که دیدم، بردیا بود. دستشو کنار گوشش جک زده، کنارم دراز کشیده، داره نگام می کنه. یه جور ترسیدم که جلوم دستمو نگرفته بود، با مشت زده بودم تو صورتش!

_زحل جان؛ منم!

با وحشت نگاش کردم و گفتم:

_تو چرا خونه ای؟!

بردیا _نموندم!

اول با تمسخر گفتم:

_دروغ می گی؟!… خوب دارم می بیم که نموندی. می گم چرا خونه ای؟! کرک و پرم ریخت بابا…

منو کشید سمت خودش و بر عکس همیشه، خیلی تهاجی و شور انگیز و حریص لبامو بوسید. این قدر که حس کردم الآن اون پوسته ی اتصال به لثه و لبم پاره می شه. کمی به عقب هولش دادم، رهام کرد. نفس زنان نگام کرد و گفتم:

_چته؟!! فیلم میلم دیدی؟

بلند زد زیر خنده. زیپ سویشرتشو _که تو من بود_ باز کرد. گفتم:

_بردیا!

بدون این که به صورتم نگاه کنه، گفت:

_چرا سیگار کشیدی؟!

گوشهی لبمو جوییدم و آروم گفتم:

_زنگ می زنی…

نگام کرد، یه مدلی نگاه می کرد که آدمو به آشوب و شور و تب می انداخت. گلوم انگار خشک شده بود، آب دهنم رو قورت دادم گفتم:

_آدمو…

نگام از چشماش سر می خورد به لبش. اصلا نمی تونستم خوددار باشم.

آروم _در حد یه زمزمه_ گفت:

_آدمو؟…

مغزم هنگ کرده بود، رشته کلام رو غریزه ام گرفته بود…

اومد روم. داره لمسم می کنه… اون جوری سوال می پرسه… آدمو حیوون می کنی خوب!… آدم چیه؟!… حیوونی من که گیر تو افتادم، که پزشکیم خوندی، بلدی دیگه کجا رو دست بزنی، برق سه فاز منو بگیره، رم کنم!

سرش زیر گوشم بود، آروم گفت:

_مگه نگفتم: “حق نداری سیگار بکشی.”، از این بو رو تنت، متنفرم!

_متنفری اینه؟

باز خندید و با لحن قبلی گفت:

_اگر سیگار نمی کشیدی که این نبود!

مستش بودم، انگار جادوم کرده بود. همین… همین آدمِ بدون هیچ زیبایی خاص، منو جادو کرده بود.

_نمی کشم… دیگه نمی کشم…

نمی دونم چی توی چشام و صورتم می خوند، که از چشماش موج قدرت و نفوذ رد می شد و یه لبخند پیروزمندانه رو لبش می اومد، که قدرمندتر به کاراش ادامه بده… تا جایی که وحشت من، سوت پایان بزنه! درست عین زنگ پر سر و صدای مدرسه، تو پایان کلاس ورزش!

_ببخشید… بخشید…

نفس زنان سرمو بوسید و گفت:

_باشه… باشه عزیزم… نترس، من این جام… ششش… ششش…

با گریه گفتم:

_نمی خوام این طوری بشه.

بردیا _می دونم… می دونم عشق من… باشه بعدا در موردش حرف می زنیم…

_انگار یکی داره نگام می کنه، ازش می ترسم.

بردیا _این جا فقط منم و تو.

پتو رو روم کشید و گفت:

_نگاه کن! فقط منم، نترس… کسی نمی تونه بیاد این جا…

از اون حس متنفر بودم. ترسی که منو تا حد مرگ می رسوند و رهام می کرد. و اون حس عذاب وجدان لعنتی که عینیه بادوم تلخ و زهر بعد خوردن بادومای شیرین بود…

آروم گفتم:

_از من خسته می شی؟

بریدیا _می ریم پیش روانشناس.

_نمی خوام!

بردیا _زحل!

_تو ازم خسته شدی؟

بدریا _این طور نیست! نمی خوام اذیت بشی… وقتی می ترسی، منم هول می کنی. این قدر وحشت زده ای، دستپاچه می شم. باید بریم پیش روانشناس، فقط حرف می زنه باهات، همین!

_نِ… نِمیام… دیگه… دیگه سعی می کنم نترسم… هیچی نیست… یاد… نه… می گم…یعنی… در اتاقو ببندیم…

بردیا _فایده ای نداره!

_داره… منو… من فقط….. من فقط باید به خودم مسلط بشم، همین…

بردیا ناامید گفت:

_خیلی خوب… فردا در موردش حرف می زنیم.

آروم گفتم:

_فردا در موردش حرف نزینم.

نگام کرد، مظلوم و بغض آلود نگاش کردم. ناراحت بود، بیشتر از نارحتی، غمگین بود…

چراغو خاموش کرد. طاق باز خوابید و دستشو زیر سرش گذاشت. پاشدم نشستم. نگاش کردم وگفتم:

_از من زده شدی؟

بردیا _چی می گی؟

_چرا این طوری خوابیدی؟

برای _وای! زحل گاهی فکر می کنم سه سالته! بیا!

دستشو باز کرد و تو بغلش خوابیدم و گفتم:

_دیگه اون طوری نخوابی ها…

بردیا _چشم خوشگل بابا!

_زهرمار!

خندید و گفت:

_دختر بی ادب!

_مانی زنگ زده بود؟

_تو از کجا می دونی؟

_اون پرستاره… « با صدای تو دماغی اداشو درآوردم:» “آقای دکتوووور، آقای دکتر برادرتون…” شبیه تو فیلم ها صدات کرد…

بردیا _این قدر رو همه چیز حساس نباش!

لجوج، تند گفتم:

_حساس نیستم.

آروم تر گفتم:

_حالا مانی چه کار داشت؟

بردیا _دعوت کرد.

_چون قراره من بی خبر باشم_ گفتم:

_تو رو؟!

آروم تر گفت:

_ما رو.

برای تأیید مقصودم گفتم:

_عروسی گرفتن یا زاییده؟

خندید و گفت:

_نه… دعوت کرد خونه اش!

_تو چی گفتی؟

بردیا _چی می گفتم؟ قبول کردم. مگه من چند تا برادر دارم؟… درسته کار درستی در حق من نکرده، اما برادرمه…

زیر لب گفتم:

_خاک بر سر بی لیاقتشون!

بردیا _زحل!

پشت کرده بودم بهش، ولی تو بغلش بودم. برگشتم طرفش و چونه اشو بوسیدم و گفتم:

_تو مهربونی، سواستفاده می کنن. دلم می خواد برم بزنم فک جفتشونو پیاده کنم. رفتن پس انداختن، ازدواج کردن، حالا دعوت کردن، باز گره خورده حتما…

بردیا محکم تر بغلم کرد و گفت:

_تو چرا ادب نداری؟ هااان؟

کل صورتمو بوسه بارون کرد و گفت:

_تو تنها کسی باش که از محبتم سواستفاده نمی کنه، این برام کافیه.

**********

توی راه بردیا گفت:

_زحل جان؛ ببین! من نمی خوام تو ناراحت بشی، برای همین می گم…

برگشتم نگاش کردم و گفت:

_اصلا چیزی به هدی گوش زد نکن، نگو: “چرا فلان کردی؟ چرا بیسار کردی… این طوری باید می شد و…” یا سرزنش کنی “چرا مواد می کشیدی؟ چرا ازدواج کردی؟…” اصلا حرفی نزن…

_باشه! لال لال می ریم، میایم.

بردیا _عزیز دلم؛ من نمی گم حرف نزن، حرف بزن، اما هیچی به هدی نگو. انگار غریبه اس، زن داداش منه فقط، تو هم باهاش یه آشنایی دور داری، به قول خودت: “خیلی دووور!”

سری تکون دادم و بدون این که نگاهمو ازش بگیرم، گفتم:

_تو به خونواده ات خیلی اهمیت می دی.

بردیا شونه بالا داد و گفت:

_معلومه! چیزی تو دنیا، به اندازه ی خونواده ام برام اهمیت نداره.

_همه چیزتو براشون زیر پا می ذاری؟ فدا می کنی؟

بردیا سری با قاطعیت تکون داد و گفت:

_آره! همه چیزو!

به بیرون نگاه کردم، به درختای پاییز زده…

دلم خونواده ام رو می خواست، شاید باید برگردم. برگردم بگم چه کاره ام؟…کجا بودم؟… باکی بودم؟… نمی خوام این طوری رو سیاه برم. حاج بابا به خاطر خوانواده هر کاری می کنه. کاش منم خونواده ی بردیا بودم…

حس حسادت و حسرت و غبطه، مثل یه آتیش مهیب، وجودمو می سوزوند، خاکستر می کرد و این جواب آخر بردیا، همون خاکستر باقی مونده رو هم، به باد داد…

دلم می خواست فریاد بزنم، بگم:

_یعنی منم به خاطر خونواده ات زیر پا می ذاری؟ از من می گذری؟…

“تو کی هستی؟”… یه دوست که خیلی بهت لطف کرده، تو رو آورده تو خونه اش، ولی خونواده اش، نه!

دلم سوخت! سوخت هاااا… چون هدییه هم خونه نیست، خونواده داره و من درست مثل یه شی هستم، که با یه تار مو به بردیا آویزونم. ولی هدی روش برند خونواده است…

چنگمو توی موهام فرو کردم. حس تنهایی و غربت دور شونه هامو مثل یه خار احاطه کرد… تیزی خار ها توی پوستم فرو می رفت…

صداش تو سرم اکو می شد:

“همه چیزو”…

انگار هزار نفر توی سرم نجوا می کردن:

_تو هیچ کسش نیستی…

_تو کی هستی؟

_یه روز یکی رو بهش معرفی می کنن و اون می ره…

_اون لایقیه آدم حسابیه…

_یه خانوووم…

_تو شبیه زنگ تفریح زندگیشی…

_دیشب اومد تا شور شعله ی هوسشو خالی کنه…

_عاشق شد، که از مانی کم نیاره…

_تو رو می تونست بکشه تو خونه اش، وگرنه کسی که خونواده داره و اصل و نصب، با یه پسر نا محرم هم خونه نمی شه. این طور چیزا تو ایران عیبه، گناهه، تابواِه…

_چون تو بی کس و کاری، مجبوری که تو خونه اش باشی…

_اگر ولت کنه، ازت چیزی کم نمی شه…

_دلتم از دست می دی، مثل گذشته ات، مثل خونواده ات، مثل آینده ات…

_تازه داره بهت لطف می کنه، هیچ وقت هم کارتو تموم نمی کنه…

_اگر خانم بودی، خونواده داشتی، تحصیل کرده بودی، بک گراند سفید داشتی، قوی بودی، آبرو داشتی… اگر پدر و مادر داشتی، اگر کار درست و حسابی داشتی… اگر… اگر… اگر… ازت می خواست خانم خونه ش بشی، نه همخونه ش!

یه جا خوندم: “پسری که تو رو بخواد، از بابات می خواد، نه این که تو خونه خالی بخواد.”

کف دستمو روی چشمام گذاشتم. سرم درد می کرد. یکی نفس سوز تو سینه ام نجوا کرد:

_پس عشق چی؟!

قلبمو انگار از جا کندن. دوباره صداش مثل قبل توی سرم اکو شد:

_”همه چیزو، همه چیزو، همه چیزو…”

“همه چیزو فدا می کنه، زیر پا می ذاره، از منم می گذره…”

“من این زندگی رو انتخاب نکردم، من محکوم شدم به این زندگی!”

_بردیا من سیگار می خوام.

_چی؟!!

_خواهش می کنم…

تأکیدی با یه صدای لرزون و گرفته گفتم:

_برام یه پاکت سیگار بگیر تا دیوونه نشدم!

بردیا _چت شده؟!

_من یه پاکت سیگار می خوام، همین!

بردیا _سیگار…

جیغ زدم:

_یه پاکت سیگار بخر! ازت نمی خوام برام دنیا رو زیر پات بذاری،یه پاکت وینستون می خوام، همین!

شوکه و یکه خورده یه نیم نگاه بهم کرد. از تو آینه بغل خودمو نگاه کردم، رنگم زرد شده بود…

من داغونم…

داغِ اونم…

دارم پیش خودش عزا می گیرم!…

نگه داشت. از ماشین پیاده شد. خوب زحل! خوب! نگاش نکن!… فکر کردم منو دوست داره! از این وحشت بیزارم… زل زدم به صندلیش و…

برگشت،یه پاکت سیگار و یه فندکو محکم تو بغلم گذاشت، عصبی بود… عصبی بود… به پاکتِ سیگار نگاه کردم.

رفیق غصه دارم، عاشق شدم

اگرنباشی تو

تاریکه آسمون

یه ستاره ام ولی

غریب و بی نشون

اگر نباشی تو

از همه سیر می شم

به هم می ریزم و تلخ و دلگیر می شم…

« میلاد بابایی _پیر شدم »

سیگار و روشن کردم.یه کام سنگین گرفتم، طعم گسش توی حلقم نشست. به آتیش سرخ سیگار نگاه کردم. دودو فوت کردم بیرون. باز به سیگار نگاه کردم… می سوخت و خاکستر می شد، تموم می شد…

با هرکام من، بیشتر به سمت نیستی می رفت. شبیه منه…

سیگارمو مقابل بردیا گرفتم، نگاه نکرد. با اخم واقعی ، به رو به رو نگاه می کرد. آروم تر گفتم:

_شبیه کیه؟…

جواب نداد. گفتم:

_شبیه زحله…

سیگارو میون لبهام گذاشتم و کام گرفتم. دودش رو هوا دادم و گفتم:

_دود شد.

بردیا _چرت نگو زحل!

_کام می گیری و من عاشق اینم که بیای سراغم، تموم می شم…

سیگارو انداختم بیرون و بردیا گفت:

_اثرات قبلا دیگه… زدی ترکوندیش…

صدای پخش ماشینو زیاد کردم که صداشو نشنوم. با اخم بیشتر به رو به رو نگاه کرد و بلند با خواننده خوندم:

بعد من هر کی بیاد

باید از من بگذره

تا کجا باید بری

تا منو یادت بره

رفتنت عذابته

خاطراتت با کیه؟…

هرچی تجربه کنی بعد من تکراریه!

برگشت با اخم نگاهم کرد و صدای پخشو کم کرد. دوباره زیاد کردم. شاکی گفت:

_زحل؛ چت شد یه هو؟!

باز با حرص صدارو کم کرد و گفت:

_جنّی شدی؟… به خودت بیا! سیگار می خوای، صدای آهنگو زیاد می کنی، داد می زنی، لج می کنی، چته؟!… چی می گیره تو رو یه هو؟…

“فکر جدایی تو”

پاکت سیگارو تو جیب مانتو گذاشتم و به فندک صورتی نگاه کردم، شبیه تو فیلما نرفت یه فندک اتمی طرح طلاکوب بخره که لاکچری باشه… نمی شه ازش یه عکس گرفت و گذاشت تو اینستا گرام و گفت: “هدیهی عشقم”

از فکر خودم پوزخندی زدم و بردیا زیر لب گفت:

_حالا می خنده!

رسیدیم خونه ی مانی اینا. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم جلوی در خونه. محله ش پایین تر از محل زندگی ما بود.

آروم به بردیا گفتم:

_دست خالی اومدیم.

بریداخ _آخ آخ! آره حواسم نبود، خوبه یادت افتاد.

_یادم نیافتاد. یعنی دیشب تو یکی از این پیج های اینستا دیدم که یکی عکس گذاشته بود، کلی کادو برای خونه اش آوردن، دستش درد نکنه، “زیر لب گفتم”: “شعور یادمون داد.”

بردیا _بریمیه چیزی بخریم…

_آره! بخریم، نگن: “چشم تنگ”، “حسود”، “داداش ما که خونواده دوسته، حتما این نذاشته…”

بردیا _این چه حرفیه؟!

_آره دیگه… مگه داداش تو این مدلی نیست؟! الآن من بین شماها غریبه ام، شما همه اتون خونواده اید.

بردیا _زحل؛ از بی کاری فکر می کنی، نه؟!

” یعنی رد کرد افکارمو؟… انکار هم نکرد… یعنی درست فکر می کنم یا پر بی راه نمی گم… خوب چه انتظاری داشتی؟!…” واای سرم شبیه میدون مینه، هر آن انگار می ترکه! دلم می خواد یه اُتانازی به پا کنم و خودمو راحت کنم.

رفتیمیه دستگاه تلفن بی سیم و یه جعبه شیرینی خرید و یه عروسک هم گرفت و گفت:

_به هر حال حامله است، یه چیزی بخرم دیگه!

منم تموم مدت ساکت به خریدای گرون و رنگارنگش نگاه می کردم. حس می کردم یه بچه خیابونیم که، با بابای دوستش اومده تا برای همون دوست کلی اسباب بازی و… بخره …

هیچ کس، هیچ وقت، این طوری به من اهمیت نداده… یه حس بدی داشتم، حس حسرت و غبطه خورن، مثل خوره به جونم افتاده بود… حس بی کس و کار بودن، سینه امو تنگ کرده بود… نفسم سنگین بالا پایین می شد…

زحل؛ گور بابای این بچه سوسولا… هدی از اول مثل اینا بود دیگه… مگه غیر اینه؟!… وقتی برگردی پیش حاج بابا، اونم این طوری هواتو داره… اونم هرچی بخوای می خره، نازتو می کشه، برای تو هر کاری می کنه، هرکاری…

وایستایه کار خوب پیدا کنم، یه کم خودمو جمع و جور کنم، از بردیا جدا می شم… این طوری وقتی حاج بابا بخواد بیاد تهران خونه ام، من خونه ای از خودم دارم، کار دارم… دلم برای بابام خیلی تنگ شده… بر میگردم پیش خونواده ام… ته دلم یکی آروم گفت:

_”پس عشق چیه؟…”

گور بابای عشق! این منو کلفت خودشم حساب نمی کنه، خونواده!… نگاه! چه کار کرد براشون!… حالا هدی با تلفن معمولی حرف می زد، آب تو دل خودش وبچه اش تکون می خورد؟!… رفته خدا تومن داده تلفن بی سیم مارک کوفت خریده، که دوتا گوشی تلفن مجزا داشته باشه، یه فلان داشته باشه… اگر یه مدل تلفن وجود داشت که علاوه بر بی سیم و پیغام گیر و… که مربوط به تماسه، روش یه کوفت دیگه بود که ظرفا رو می شست و خونه رو جارو می کرد…، بردیا حتما اون مدلو انتخاب می کرد و می گفت:

_گناه داره، حامله است، اینو می گیرم کاراشو بکنه…

بردیا _زحل؛ حواست کجاست؟… می گم پیاده شو.

سر بلند کردم دیدم درو باز کرده، بین در ایستاده، منتظر پیاده شدن منه. از ماشین پیاده شدم و بردیا گفت:

_خوبی؟

_از این بهتر نمی شه!

بردیا _تو امروز یه چیزیت هست!

_زنگشون کدومه؟ می خوای زنگ بزن به گوشی مانی، بعدا زنگ خونه رو بزنیم،یه وقت هدی هول نکنه، حامله است…

جدی نگام کرد و گفت:

_مسخره می کنی؟

_نه والله! چه مسخره ای؟! خوب حامله است دیگه، بااار داره، بااار…

بردیا در حالی که چپ چپ نگاهم می کرد زنگشو زد و گفت:

_بسه!

جدی نگاش کردم. همه اثاثا دستش بود، خرسه زیر بغلش بود، جعبه شیرینی و کادو هم تو دستش بود، آروم گفتم:

_آخ آخ! یادمون رفت، ناهار نگرفتیم.

بردیا _بسه زحل!

_آخه داریم می ریم رو سر خونواده ات خراب بشیم. هدی هم حامله است، گناه داره خوب…

بردیا به آسمون نگاه کرد و گفتم:

_دنبال چی می گردی؟

بردیا _دنبال خدا!

_که یقه اش رو به خاطر من بگیری؟

نگام کرد و گفت:

_که طلب صبر کنم.

_یه کم دیگه طلب صبر کنی، خلاص می شی.

یه نگاه با تردید و پرسوال بهم انداخت. خواست دهنشو باز کنه، جواب حرف منو بده، مانی از آیفون گفت:

_سلام، بیاین تو.

درو زد. در حالی که می رفتیم داخل، بردیا گفت:

_زحل به حرفایی که می زنی، فکر کن! بعضی حرفات از صدتا تیغ بدتره.

برگشتم نگاش کردم و سری تکون دادم و گفتم:

_خدا کنه تیغ من تیز باشه، می بُرّه، بعدا یه خورده درد می گیره، بعد هم زود خوب می شه. ولی من همیشه گرفتار تیغ کُندم، با زجر می بُرّه، با زجر دردش ادامه داره تا خوب بشه، “تاکیدی گفتم:” اگر خوب بشه…

بردیا _چی می گی؟!… چی شده باز؟…

مانی درو باز کرد و با روی خوش گفت:

_سلام.

_سلام.

دست دادم باهاش و کفشمو درآوردم. مانی گفت:

_اشکال نداره. همین طوری بیا تو حالا و…

_نه… هدی حامله است، زمین کثیف می شه…

کفشا رو تو جا کفشی گذاشتم. سر بلند کردم، هدی رو دیدم از ته سالن خونه داره با اون شکم گرد کوچیکش میاد. رنگش باز شده بود، موهاش دو رنگ شده بود، گودی زیر چشماشم رفته بود. یه ساپورت جذب مشکی برمودا پوشیده بود، با یه تونیک جذب، که شکمشو به چشم می آورد. “آره خوب” حامله ای… فهمیدیم دیگه… این همه تلاش برای چی بود؟…”

رفتم جلو که یه روبوسی ساده کنم اصلا دلم براش تنگ نشده بود، یه انرژیِ منفی توی دلم بود که خدا می دونست که هیچ وقت نسبت به هدی نداشتم اما اون روز اصلا به دلم نبود یه لحظه اون جا باشم با این که اولش به اومدن بی میل هم نبودم اما اون روز…. حالم زیاد رو به راه نبود، علتش هرچی بود برمیگشت به خود بردیا و حرفاش، اما هدی همچین منو تو بغلش گرفت و سر و صورتمو غرق بوسه کرد که دلم می خواست دوتا کلفت بارش کنم ولی هیچی نگفتم هدی گفت:

_چه قدر دلم برات تنگ شده بود، چه قدر قیافه ات عوض شده!

_آره خوب زخمی نیستم تو این حالتمو کمتر دید

هدی _نه چاق شدی!

به خودم نگاه کردم وگفتم:

خوب بدو بدو ندارم که بشور و بساب آدمو چاق می کنه

هدی خندید به پشتم اشاره کرد و با خنده گفت:

_بردیا شاکی ِ ها

اصلا به بردیا نگاه نکردم در عوض آروم گفتم:

_نه شاکی نیستم، بردیا به من لطف کرده منو آورده تو خونه اش بهم جا و محل خواب و غذا میده کمترین کاری که می کنم این که دور خودمو جمع و جور کنم و ظرفارو بشورم که اینم جبران این قضیه رو نمی کنه

بردیا دستشو پشتم گذاشت و آروم گفت:

خیلی خوب دیگه…. بریم…

مانی _هدی دیدی بردیا چی خریده؟ هدی زحل و دید همه چیز و فراموش کرد

هدی جیغ زد و خرس ارغوانی رنگ و بغل کرد و با خنده گفت: وای بردیا اینو برای بچه خریدی؟!

اومدم بگم نه برای توی خرس گنده خریده مانی نیست حوصله ات سر نره باهاش بازی کنی، حرفومو خوردم

بردیا _نگفتی دختر یا پسر گفتم این به درد هردوش می خوره

مانی _اییه نگفتم؟ دختره

_مبارک ِ

انگاریه کمربندی دور سینه امه و یکی داره هر لحظه کمربند و می کشه و تنگ تر می کنه، زحل آروم باش….. دلم می خواست جای هدی باشم ببین اصلا چرا نباید جاش باشم خونه زندگی شوهر بچه…. شاید اگر خونواده داشتم الآن آرزوم تغییر می کرد می شد کار، تحصیل، موفقیت های پی در پی تسلط رو زبان دوم وسوم… مثل خود بردیا…. اما من…. من خونواده ندارم حسرتم خونواده است دلم می خواد جای هدی باشم صبح ها با خیال راحت بیدار بشم، با خیال این که یه چهار چوب امن دور و برمه نه یه چادر زپرتی که با هر نسیم از هم می پاشه

مانی چای آورد و گفت:

زحل برو لباساتو دربیار چرا با لباس نشستی

_کجا بزارم لباسامو؟

مانییه اتاق اشاره کرد و از جا بلند شدم بردیا با چشم دنبالم کرد، کنارم نشسته بود به سمت اتاق رفتم، یه تخت دو نفره، یه میز توالت پر از لوازم زنونه و مردونه، پرده، عکس دو نفره اشون… روی تخت نشستم همینطوریبه عکس روی دیوار خیره شدم

هدییه لباس عروسکی گلبهی دکلته تنش بود و مانی کت و شلوار، هدی از همیشه خوشگل تر بود پشت کره به مانی بود مانی از پشت در برگرفته بودتش…. هیچ چیز خاصی نداشت عکسش، فقط داشت عشقو به جلوه میکشید که این مرد این قدر، این قدر، این قدر می خوادش که با تموم ننگ هایی که داشت گرفتتش و ازش یه زن خونه و مادر ساخته…

زن ها به تنهایی موفق ترند! برعکس مردا، اصلا تو تنهایی هم خوشحالند چون تکامل ادراکی بیشتری دارند و بیشتر می تونند از خودشون مراقبت کنند و… اما برای زنای آسیب دیده ای مثل من و هدی کنار یه مرد بودن که زندگی سالم بهشون بده خیلیفرق می کنه ما خیابونی بودیم تو خیابونا قد کشیدیمیا دزدی نون می خوردیم الآن یکی شبیه مانی اومده و هدی رو زیر بال و پرش گرفته، اگر یه زن موفق خونواده دار، تحصیل کرده، شاغل بیاد سراغ یه پسری که معتاد و دزد بوده و بهش زندگی سالم بده بازم فرقی نداره اون پسره به این زن نیاز داشته و جز نیازهای اولیه و حیاتیش بود حیاتی برای روح درونش نه تنها جسمش

_زحل!

سر بلند کردم دیدم هدی ست اومد طرفم، قبل این که حرفی بزنه سریع بلند شدم مانتومو درآوردم و هدی رو تخت نسشست و گفت: دلم می خواست همش فرار کنم بیام پیشت که…

_این جا چرا نشستی؟ بیا بریم پیش بچه ها

هدی _حالا بشین دو کلام حرف بزنیم..

_من خیلی سردم شده چایی بخوریم حرف هم میزنیم

_زحل خیلی دلم برات تنگ شده بود
هدی با تعجب نگام کرد، نمی خوام حرف بزنه که جواب بدم وبرای خونواده ی مستحکم بردیا ایجاد مشکل کنم.

این کلمه برام شده تیغ تو گلوم کرده نه می شه قورت داد نه می شه بالا آورد همونطور طی حنجرم مونده اومدم توهال نشستم رومبل،بردیا و مانی باتعجب نامحسوسی نگام کردن و هدی از اتاق اومد بیرون و نگاهشون به طرف هدی برگشت ومانی گفت:

_من گفتم الآن می رید تو اتاق شب درمیاید!

_نه نگران نباش من حرفی ندارم بزنم، اومدیم سربزنیم حالتونو بپرسیم فقط

مانی باتردید به بردیا نگاه کرد و لبخندی با همون تردید زد و گفت:

_تیکه میندازی زحل؟

به بردیا نگاه کردم وگفتم:مگه نیومدیم حالشونو بپرسیم؟ تیکه ننداختم!

بردیا سری تکون داد و بلندتر گفت:

_هدی جان سونوگرافی رفتی؟

مانی_مگه نگفتم؟دختره.

بردیا ذوق زده خندید… قلبم فروریخت،نگاهم محو چهره ی ذوق زده بردیاشد،نگاهمو از بردیا گرفتم و سرمو به زیرانداختم به دستم نگاه کردم،زحل به خودت بیا! من کجا باید به خودم برسم!رهاکن!کیو؟بردیارو! اعتیاد هدی رو سرزنش کردم وخودم به مواد نه،به این مرد معتادشدم ؛ذوق کرد!خونواده اش دارن بزرگ میشن!نگاهمو به پنجره انداختم، بارون گرفته بود،توی خودم گریه می کردم،صدای گریه های زحل و می شنیدم،زحل درونمو می گم،گریه می کرد،شاید بی منطقه ولی عاشقی که منطق سرش نیست،عاشق حسوده اما حسادت می کنم…به هدی زپرتی حسادت می کنم…نمیتونم عیان اشک بریزم دارم درون خودم روضه می خونم وهیئت راه انداختم!

بردیا_زحل!

به بردیا نگاه کردم، دوست داشتم حامله باشم از تو بردیا، دلم می خواست عین نه ماه عق بزنم برای بچه ای که از تو هست،دلم می خواست ازم میپرسیدن بردیا چی دوست داره دختر ی اپسر؟من بگم بردیا می گه هر چی تو دوست داشته باشی، تو خونه راه برم تو چهار دیواریمون و بگم امروز هوس سیب کردم، هوس جیگر هوس عطرتو…

دلم میخاد از این لباسای بلند و گشاد بپوشم ودست به کمر راه برم و هی زیرلب بگم داریم خونواده مونو بزرگ می کنیم…

پوزخندی به خودم زدم و بردیاگفت:

_خوبی؟می گم بچه شون دختره.

_مبارکه! اسمشو چی می خوایید بزارید

هدی_هنوز فکر نکردم

” فکرنکردی؟ ” یعنی مانی هیچ کاره است؟اون نباید باهات هم فکری کنه؟برای تو مهمه زحل برای هدی که مهم نیست…اگر من از بردیا حامله بودم صبح تا شب باهاش تصمیم می گیرم مثلا بهار به اسم بردیا میاد هردو با« ب » شروع میشنیاضحی به اسم من میاد…

_حالا وقت دارید تا اسم پیدا کنید.

مانی با یه عشقی به هدی نگاه کرد و گفت:

_برات یه کتاب اسم میخرم که از اون بتونی پیدا کنی.

هدی از جا بلند شد و مانی با نگرانی از جاش بلند شد و گفت:جان؟!

هدی آرنج مانی و گرفت وگفت:حالم داره بهم می خوره…

مانی دور کمرشو گرفت و به طرف دستشویی رفت،یعنی اگر مانی کمکش نمی کرد نمی تونست بره؟!چقد ناز داره!با همین اداهاش عروس ایناشده دیگه…

حالاحالشم خوبه ها!هدی از اولشم لوس بود،یه جیب می خواست بزنه ذله می کردمنو…

بردیا آروم گفت: زحل!

برگشتم و نگاش کردم و گفت:خودتو کنترل کن.

_کنترلم باطری تموم کرده.

بردیا پوزخندی از خنده زد و گفت:من نگفتم با هدی حرف نزن…

_راحتم.

بردیا_رنگت زرد شده!

_پاییزه ” بردیا باکمی اخم کرد وگفتم: ” اول سبز بود بعد نارنجی شد بعد هم زرد امید خدا ریزش می کنه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا