رمان

پارت 41 رمان هزارچم

0
(0)
 
 
سرم را روى پایش گذاشته بودم و صورتش را تماشا می کردم که چشمان کهربایی اش را با یک فریم فلزى ظریف قاب گرفته بود و زل زده بود به صفحات کتاب؛
 کمی تکان خوردم ، نگاهش سمتم چرخید ،خندیدم.
 چشم هایش را برایم تنگ کرد و دوباره نگاهش را به کتابش بخشید.
 
ناخن هایم را که همان روز با کمک خودش طلایی شان کرده بودیم را،
 آرام آرام از روی شکمش تا سینه اش پیش بردم؛
قلقلکش گرفته بود،
 دستم را گرفت و با اخم شیرین گفت:
 
_ شیطونی نکن!
 
غر زدم؛
 
_ حوصلم سر رفته خوب! 
 
دست کشید روی سرم؛
 
_ کی بود قول داد، بیاد
 ساکت بشینه تا من کارم تموم شه؟
 
از جایم بلند شدم،
 دستانم را دور گردنش حلقه کردم و بعد سرم را روی شانه اش گذاشتم و خودم را آرام آرام تکان دادم؛
 
_ اونی که قول داده، گشنه ش هم هست!
 
سرم را می بوسد؛
 
_ قربونت برم من قول دادم امشب نقد این کتابو بنویسم.
 شما برو یه چیزی بخور، یه ساعت دیگه میام باهم شام می‌خوریم.
 
ناخن هایم را بین موهایش فرو می برم و شروع می کنم به بازی با موهای خرمایی اش
 و بعد شبیخون می زنم به ته ریش خواستنی اش؛
 
_ یه ذره شوخی بازی کنم، می رم!
 
بعد قلقلکش می دهم و هر کار که به ذهنم می رسد و دلم می خواهد را انجام می دهم!
 
صدای قهقهه هایمان کریستال های صورتی لوستر اتاق خوابمان را می لرزاند و می رقصاند!
 
 با یک حرکت دست هایم را محکم می گیرد و روی تخت اسیرم می کند، 
با اخم و خنده می گوید:
 
_ حالا حقت هست، گاز ملچ مولوچی ازت بگیرم!
 
جیغ می زنم؛
 
_ وای نه تو رو خدا!
 
هرچه تقلا می کنم بی فایده است، دوباره مثل گربه ای که بچه اش را لیس می زند به جان صورتم می افتد و بازوهایم را محکم گاز می گیرد!
 
از شدت خنده، اشک هایم رگباری می چکد؛
وقتى می خواهد صورتم را گاز بگیرد، می ترسم و سریع سر می چرخانم،
 یک مرتبه پیشانی ام به انگشتر فیروزه اش می خورد ،
بلند آخ می گویم!
سریع می ترسد، دست هایم را رها می کند و می گوید:
 
_ بمیرم برات!
 
وحشت می کنم!
 پیشانی ام درد نمی کند؛
 دستم را روی قلبم می گذارم با بغض می گویم:
 
_ هیچ وقت اینو نگو امیررضا!!
 
پیشانی ام را با نگرانی نوازش می کند و دلخور می گوید:
 
_ ببین ته این به قول خودت شوخی بازیا چی می شه!
 
دستش را می گیرم و فشار می دهم و با عصبانیت می گویم:
 
_ قول بده دیگه اون جمله رو نگی!
قول بده!
 
دستش را زیر سرم می گذارد و 
با لبخند می گوید:
 
_ واسه تو نَمیرم، واسه کی بمیرم ریحان گلی؟!
 
با خشم می گویم:
 
_ واسه هیچ کس!
اصلا واسه من هیچ وقت نه از مرگ بگو، نه بهش فکر کن!
 
_ مرگ دست خداست خانمم،
 نه منِ بنده خدا که!
 
_ من خدا رو قسم دادم!
 هربار نماز خوندم،
 هربار رفتیم زیارت،
قبل افطار هر روزه ای که گرفتم!
 
با تعجب می گوید:
 
_ چه قسمی؟
 
صدایم از شدت بغض می لرزد؛
 
_ اینکه…
اینکه زودتر از تو برم!
 
دستش را آرام روی دهانم می گذارد؛
 
_ نگو گلی خانم!
 واسه اون که حکمتش، 
حُکم ِواجبه، تعیین تکلیف نکن!
 
اشک می ریزم و می گویم:
 
_ اگه حکمتش بخواد این باشه،
من به اون رحمان و رحیم بودنش شک می کنم!
 
اخم می کند؛
 
_ هیس!
  تو خونه ما کسى ناشکری نمی کنه ها خانم!
 
رویم را بر می گردانم و 
با دلخوری می گویم:
 
_ اصلا قهرم!
 تقصیر توئه هی می خوای حکمت خدا رو به اتفاقای بد وصله بزنی!
اون از جریانات ترانزیت و عیوض زاده که همش می گی، 
حکمت خداست! 
حکمت خداست!
اینم از حرف های امروزت!
اصلا می دونی چیه حاج امیر جبار زاده؟ من می دونم و خدای خودم!
می دونه حکمتش هیچ وقت نبودن و نداشتن تو نمی تونه باشه واسم!
حالا هی اصرار کن!
 
شروع می کند به نوازش موهایم،
و بعد با لحن آرام همیشه اش،
 شروع می کند به تعریف یکى از آن حکایت های همیشگی اش:
 
“یه  ﭘﺎﺩﺷﺎهی بود یه ﻭﺯﻳﺮﯼ داشت که همیشه ﻫﻤﺮﺍهش ﺑﻮﺩ،
 ﻭ ﻫﺮ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺧﻴﺮ ﻳﺎ ﺷﺮﯼ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ می‌افتاد، ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ پادشاه  می‌گفت: «ﺣﺘﻤﺎ ﺣﻜﻤﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ!»
 ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ یه روز  ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺳﺘﺶ ﺭو با چاقو ﺑﺮﻳﺪ ﻭ ﻭﺯﻳﺮ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﮔﻔﺖ: «ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺷﺪﻥ دستتون  ﺣﻜﻤﺘﯽ ﺩﺍره!»
 
 
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻨﺪﯼ ﺑﺎ ﻭﺯﻳﺮش ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻛﺮﺩ،
 به ﺣﻜﻤﺖ ﺍﻳﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺷﺖ و
 ﻭﺯﻳﺮ ﺭو انداخت زندان!
  ﻓﺮﺩﺍﯼ اون رﻭﺯ ﻃﺒﻖ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺷﻜﺎﺭ ﺭﻓﺖ، ﻭﻟﯽ این بار ﺑﺪﻭﻥ ﻭﺯﻳﺮ ﺑﻮﺩ؛
 ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﻜﺎﺭ ﺑﻮﺩ،
 ﻛﻪ یه عده ﻣﺮﺩ ﺑﻮﻣﯽ گرفتنش ﻭ خواستن ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭو ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍﻳﺎﻧﺸون ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ کنند!
 ﻭﻟﯽ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻗﺮﺑونی  کردن، ﻣﺘﻮﺟﻪ شدن ﺩﺳﺖ پادشاه زخمیه،
و اونا فقط برای خداشون قربونی  ﺳﺎﻟﻢ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻧﻘﺺ می‌خواستن،
 ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻫﻤﻴﻦ پادشاه ﺭو ﺁﺯﺍﺩ کردن! ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﻗﺼﺮ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ پیش ﻭﺯﻳﺮش توی  ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻗﻀﻴﻪ ﺭو ﺑﺮﺍش ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩ
 ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺣﻜﻤﺖ ﺑﺮﻳﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺩﺳﺘﻢ ﺭو ﻓﻬﻤﻴﺪﻡ،
 ﻭﻟﯽ ﺣﻜﻤﺖ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺭو ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻡ!»
ﻭﺯﻳﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: «ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺣﺘﻤﺎً ﺑﺎ ﺗﻮ می اومدم شکار ﻭ ﻣﻦ ﻛﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﺣﺘﻤﺎً ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ می‌شدم!»
 
برگشتم و شروع کردم نیشگون گرفتن شکمش و با خنده گفتم:
 
_ وای!
وای!
 فکر کن جای پادشاهه،
 حاج امیر شکم قلمبه منو آدم خوارا می گرفتن!
 
قهقهه می زند؛
 
_ آره صد کیلو گوشت واسه چند ماهه قبیله بس بود!
 
شکمش را می بوسم و می گویم:
 
_ قربونت بشم،
 کى نی نیمون به دنیا میاد!
 
با اخم بلند می شود  تا دنبالم کند و من سریع سمت سالن فرار می کنم….
 
 
فقط چشم هایم را بسته بودم، با همه دردی که جسم و روحم هم زمان متحمل می شد، سعی می کردم به خوبى نقش یک خواب عمیق را بازی کنم…
 
با اولین الله اکبر اذان از جایم برخاستم؛ مامان و حنا غرق خواب بودند، چادر سپید گل بنفشم را روی سرم کشیدم و پاورچین از اتاق خارج شدم.
 
جلوی در اتاقش که رسیدم کمی مکث کردم، باید تکلیفم را همین جا با خودم روشن می کردم، چند ثانیه فقط کافی بود که به این نتیجه برسم؛
 
” اگر فردایی بیاید و شهاب مرا در ازای آزادی اش نخواهد، من خواهم مرد!”
 
پس مصمم در زدم، 
چند بار پشت سر هم در زدم؛
 جواب نداد!
فکر کردم شاید خواب باشد، آرام در را گشودم، تختش خالی بود، گمان کردم در ایوان  اتاقش مثل همیشه از سقف ها فرار کرده و زیر آسمان خالقش مشغول نماز است….
 
جلو رفتم،  از پشت پنجره ایوانش سجاده اش را دیدم،
از اینکه آنجا هم نبود، جا خوردم.یک مرتبه حس کردم صدایی می شنوم، صدای یک آه غلیظ با بالا کشیدن بینی؛
 وارد ایوان شدم، یک گوشه به دیوار تکیه زده بود و دستش را روی یک پایش که از زانو خم کرده بود گذاشته بود و سرش را هم روی همان دست گذاشته بود.
درد آلود ترین صحنه ای می شد از پهلوان چهارشانه هزار چم دید….
 
درست مثل یک شیر زخمی در حال جان دادن….!
 
ترسیدم…
از این که شیر دردمند امشب را به صبح نرساند، ترسیدم!
جلو رفتم، سرش را بالا نیاورد،
 بینی اش گرفته بود و صدایش به سختی از سینه اش بیرون می آمد؛
 
_ واسه چی اومدی دختر؟
 
نگاهم نکرده بود،
 از کجا فهمیده بود من کیستم؟!
 
شرمنده از جمله آخرم گفتم:
 
_ اومدم معذرت بخوام!
 
سرش را بالا می آورد،
 در نور کمرنگ چراغ های باغ،
 به وضوح چشم ها و صورت متورم و سرخش را می بینم.
دلم هزار تکه می شود و سرم را پایین می اندازم،
دور تر از او کنار سجاده اش می نشینم ، تسبیحش را بر می دارم و همانطور سر به زیر می گویم:
 
_ من…
من اصلا نفهمیدم چرا اون حرفو زدم!
 
تلخ می خندد و ناله می کند؛
 
_ این قدر روم سیاهه که امشب رویی ندارم پای اون سجاده وایسم!
روم نمیشه قنوت سمت آسمونش بگیرم!
این قدر مردودم توی امتحانش که شرم دارم ازش، بخوام حتی نگام کنه!
کی این جبارزاده این قدر جبار شده که یه مظلوم هوار بزنه از جبرش متنفره؟؟
 
ناله می کنم؛
 
_ حالمون خوب نیست!
همدیگرو واسه این حال ناخوشم که شده می شه بخشید!
شهاب رو ببخشید به خاطر من،
خودتون رو ببخشید به خاطر ما و همه!
منو ببخشید به خاطر…
به خاطر…
 
آب دهانم را قورت می دهم؛
 
_ به خاطر بچه ی شهاب!
 
 
بهت زده فقط نگاهم می کند؛
 
_ رحم کنید!به یه چند هفته ای که قراره یه عمر بابا نداشته باشه!
 
چه دروغگوی رذل و منفوری شده بودم!
صدایش می لرزید؛
 
_ تو…
تو…
 
مابقی حرفش را خودم گفتم:
 
_ حامله ام!
 
دستش را روی سرش می گذارد و با وحشت می گوید:
 
_ یا قمر بنی هاشم!
 اون آمپولا!اون قرصا؟!
 
_ خودمونم تازه فهمیدیم!
اما بهم قول دادیم خوب ازش مواظبت کنیم،
شهاب خیلی خوشحال بچش بود،
می خواست واسمون خونه بگیره..
داشت همه چیو درست می کرد!
تو رو خدا کمکمون کنید!
شهاب رو از من و این بچه نگیرید!
 
دیگر هیچ نمی گوید و فقط در سکوت به آسمان زل زده است من هم کوله بار دروغم را جمع می کنم و روی دوشم می اندازم و از اتاق خارج می شوم و فقط  زیر لب ناله می کنم؛
 
_ خدایا منو ببخش!
 
 
عصر هم گذشت.
شب هم آمد و دید در این عمارت، قرار نیست لَختی شادی نصیبش شود و رخت بر بست و رفت.
 
صبح ها هم پشت سر هم آمدند و دالى کنان رفتند.
 پاییز کم کم داشت خود نمایی می‌کرد…
نبود….
نیامد…
پنج روز و پنج شب،
 پنجاه سال به من بیچاره گذشت.
 
آقاجان هم مدام با مامان تماس می گرفت که برگردد؛
بیشتر ماندنش در خانه داماد صورت خوشی ندارد.
مامان بیچاره هم درمانده فقط دست زیر چانه اش می زد و تماشایم می کرد، بعد که نگاهش می کردم برای اینکه رد غمش را گم کند، لبخند می زند و همراه لبخندش، چروک  هایش فریاد می زند کویر وجود این زن، طاقت طوفان شن دیگری را ندارد…
 
بایرام که خبر داد عمو جلالم جلوی در منتظر مامان و حنانه است، دیدم که لب های سفیدش لرزید،
حالا مثل یک طفل به دامانِ طفلش پناه آورد و من مادرِ مادرم شدم…
 
_ ریحانه چی کار کنم حالا؟
نرم؟ نه؟
برم بهشون بگم؟
 
 
چادر مشکی اش را از رخت آویز برداشتم و روی سرش کشیدم.
 
_چیو بگی مامان؟
 
حتی اداى این واژه هم برایش سخت بود.
کارش را راحت کردم و خودم گفتم:
 
_ طلاق؟ 
من دیگه قرار نیست طلاق بگیرم مامان.
 
دیگر پلک نزد.
 
_ چی؟ یک هفته است شوهرت گم و گوره، هر بلایی هم خواسته سرت آورده؛ این از کجا در اومد؟
 
بالاتر از سیاهی که رنگی نبود. با بغض گفتم:
 
_ گم و گور نیست، واسه بدهی مالی زندانه.
حاج امیر قول داده میارتش بیرون.
 
محکم به صورت خودش سیلی زد.
 
_ زندان؟ همین یه رقمش کم بود فقط.
 مرتیکه …
 
دستم را مقابل دهانش گذاشتم.
 
_ نگو مامان، نگو! 
برو دست حنا رو بگیر و برو.
دیدی که آقاجان گفت خودتم نمیای حنا رو بفرست بیاد،
بهونه نده دستشون.
برو مامان، منم کم کم کلاسام شروع می شه.
شهابم میاد همین روزها،
از اول شروع می کنیم. همه چی درست می شه.
 
 
با حرص و افسوس سر تکان می دهد.
 
_ درست نمی شه! مگه عموت درست شد که شوهرت درست شه؟
 مردی که دست بزن داره درست نمی شه.
همین ده، دوازده روز پیش، زینت رو با وجود دو تا داماد گرفت زیر مشت و لگد.
هنوز آقاجانت رو ندیدی چه طور محکم می زنه توی سر خانم جان؟ 
پیرزن تا چند روز جا به جا می‌افته.
بابات خدا بیامرز با همه سخت گیریش این عادت بد رو نداشت.
 
هم شرمزده ام، هم عاصی.
 
_ بابا هم روحتو کتک می زد مامان!
فکر می کنی اون زمان که جوراب شیشه ای گلدارتو که دوستش داشتی رو پاره کرد، دردش از مشت و لگد کمتر بود؟
اون روز که کتاباتو گذاشت دم در گفت این داستان عاشقانه ها، زن رو دریده می کنه، کمتر از کمربند بود؟
اون زمان که فهمید لباسی که دوختی رو ازت با یه قیمت خوب خریدن و ممکنه طعم استقلال مالی به مزاجت خوش بیاد، اون طور هوار می زد، کمتر از تو سری های آقاجان بود؟
مامان اینکه اجازه نداشتی تا سر کوچه بری،
اینکه بی اجازش حق نداشتی یه جوراب و شورت واسه خودت بخری و حساب ریال به ریالت رو داشت، کتک نبود؟
مامان، بابا کتک نمی زد اما قاتلت بود.
 
حالا نوبت چشیدن سیلی از مادرم بود، که اشک می ریخت و می گفت:
 
 _ دستش از دنیا کوتاهه، 
اینا رو نگو.
 
خواستم بگویم، دست ما را هم قبل رفتنش از حیات و دنیا و همه چیز کوتاه کرد و رفت اما
چشم های بارانی و متعصب مادرم این اجازه را نداد…
 
هر شب دیر به خانه می آمد و یکراست به اتاقش می رفت و به آیجان می سپرد که کسی سراغش نرود.
 
حاج امیر گذشته نبود، اصلا دیگر حاج امیر نبود!
انگار کسی روحش را از بدنش صید کرده بود،
قلاب انداخته بودند و روحش را مثل یک ماهی از اقیانوس وجودش بیرون کشیده بودند…
 
الناز مدام در ساختمان خودش بود. عزیزه خاله جان و شهداد هم از من انگار فرار می کردند.
 
 طاقتم طاق شده بود، روی پرسیدن هم نداشتم اما هر طور که بود به اتاق عزیزه خاله جان رفتم.
 چادر نماز گل گلی اش سرش بود و کش مقنعه تیترونش را پشت سرش انداخته بود. با خجالت پرسیدم:
 
_ می خواستید نماز بخونید خاله؟
 
با سر جواب مثبت می دهد و قصد قامت بستن دارد که با التماس صدایش می کنم.
 
_ خاله جان!
 
نگاهم می کند.
 جلو می روم، روی تختش، کنار سجاده اش می نشینم و دستش را می گیرم و می گویم:
 
_ می شه یه لحظه بشینید؟
 
کنارم می نشیند.
سرم پایین است. زل زده ام به عکس کعبه روی سجاده اش. آرام می گوید:
 
_ بگو دختر!
 
_ می شه…
می شه با حاج امیر صحبت کنید؟
قرار شد شهاب آزاد شه!
من دوازده روزه ازش هیچ خبری ندارم.
 
 
آهی می کشد و من از این آهش بیشتر نگران می شوم. با نگرانی می پرسم:
 
_ کی آزادش می کنه؟ 
به خدا شهاب اون تو می پوسه،
یا حداقل ازشون بخواید واسم یه وقت ملاقات جور کنن، باید شهابو ببینم.
 
دست می کشد روی پایش و با صدای خسته می گوید:
 
_ والا دختر مگه نمی بینی حال و روز این بچه رو؟ اصلا مگه می شه باهاش حرف زد؟
 
_ شما … شما می تونید.
جواب شما رو می ده.
 
 
سه روز دیگر هم می گذرد.
 عزیزه خاله جان هم جواب سوالم را پیدا نمی کند.
 
با شهداد درد و دل می کنم.
 او از من هم کمتر می داند و بیشتر نگران می شود.
 
آیجان  برایم آب قلم و ماهیچه می آورد.
مدام می پرسد چیزی هوس نکرده ام؟
یعنی حاج امیر از او خواسته مراقبم باشد؟
 
شرم دارم از این دروغ بزرگم و وحشت از اینکه دیگران هم بفهمند و دروغم بزرگتر شود و تعداد بیشتری منتظر بچه ای که نیست، باشند!
 
در پارکینگ و سر یک فرصت خوب، بالاخره سپهری را گیر آوردم.
با دیدنم یکه خورد و سریع می خواست برود.
گوشه کتش را گرفتم.
 
_ ش… شما می دونید شهاب کی آزاد می شه؟
 
سر پایین می اندازد.
 
_ خانم من یه راننده ام، اجازه ندارم دخالت کنم.
 
عصبی می گویم:
 
_ حالا شدی یه راننده؟؟
 تا دیروز همه کاره حاج امیر بودی؟
 
هیچ نمی گوید. با صدای بلندتری می گویم:
 
_ چرا کسی به من حرفی نمی زنه؟ شهاب کجاست؟
چه بلایی سرش اومده؟
 اصلا بهم بگو کجا حبسه؟ برم سراغش، من زنشم.
 
جز سکوت چیزی ندارد.
 اشک می ریزم.
 
_ آقای سپهری، جون عزیزات، جون حاجی بگو چی شده؟؟؟
 
رنگ صورتش را می بازد.
 
_ خانم تو رو خدا قسم ندین،
حاجی صلاح بدونن حرف می زنن.
 
با حرص دست هایم را مشت می کنم و عصبی سمت نگهبانی می دوم.
 بایرام با دیدنم یکه می خورد. داد می کشم.
 
_ سوییچ ماشینم رو زنگ بزن بیارن، باید برم بیرون.
 
بایرام سریع با عمارت تماس می گیرد.
سپهری التماس می کند.
 
_ خانم! خواهش می کنم.
 
_ خواهش می کنی چی؟ خواهش می کنی نرم سراغ شوهرم که توی حبس و تنهایی دیوونه شه؟
 
_ نه، صبر کنید حاجی تصمیم بگیره.
 
_ بسه هرچی تصمیم گرفت.
ده روز پیش قول داد شهاب آزاد می شه.
 
 
صدایش را از پشت سرم می شنوم.
 
_ یک هفته است آزاد شده!
 
وحشت زده بر می گردم.
چشم هایش از شدت بی خوابی خون افتاده و صدایش دورگه شده است.
 خودم را کمی عقب می کشم.
 
_ این محاله!
 
به سپهری اشاره می کند.
 
_ دیر وقته سپهری، برو زن و بچه ات منتظرن.
 
مودبانه می گوید:
 
_ نه حاجی، گفتم نمیام امشب.
 
با اخم اما خیلی ریلکس می گوید:
 
_ بیخود گفتی!
 
صدای سپهری سرشار از نگرانیست.
 
_ حاجی حالتون خوب نیست، کاش امشبو می موندین بیمارستان.
 
دستش را به نشانه سکوت بالا می آورد و سپهری درجا ساکت می شود. بی اختیار می پرسم.
 
_ حالتون خوب نیست؟
 
جوابم را نمی دهد و در عوض می گوید:
 
_ بیا برو خونه، هوا سوز داره.
 
یک قدم جلو می روم و مظلومانه می پرسم.
 
_ شهاب آزاد شده؟
الان کجاست؟
 
می بینم که با سپهری هم زمان به هم نگاه می کنند.
 نگرانی‌ام فزونی می گیرد.
 
_ حالش خوبه؟ تو رو خدا به من بگید چی شده؟
 
دست می گذارد روی شانه سپهری.
 
_ شب بخیر مرد!
 
بعد راهش را سمت عمارت می گیرد و هم زمان می گوید:
 
_ حالش خوبه.
 
دنبالش می دوم.
 
_ پس کجاست؟
اصلا از کجا معلوم آزاد شده؟ اصلا راست می گید؟
 
می ایستد و بر می گردد و با خشم نگاهم می کند.
 
_ من از دروغ و دروغگو بیزارم.
 
شرمنده می شوم اما تا جواب سوال هایم را نگیرم دست بر نمی دارم.
 
_ پس چیکارش کردین؟ 
 
زیر لب ” الله اکبر ” می گوید.
مشخص است از دستم حسابی کفری شده است.
 
التماس می کنم.
 
_ این نامردیه! حقمه بدونم! 
این برزخ ندونستن حقم نیست.
 
نگاهم نمی کند و فقط می گوید:
 
_ رفت سفر، گفت احتیاج داره تنها باشه.
 
 
 
با وحشت می پرسم:
 
_ رفت؟؟؟ سفر؟؟؟؟ کجا؟؟
نخواست منو ببینه؟
این محاله!
دیگر صبرش تمام می شود.
 برمی گردد و با خشم نگاهم می کند.
 
_ کاش بیدار شی، کاش بخوای که بیدار شی.
 
_ این … این یعنی چی؟
 
_ یعنی اینکه بهش گفتم محض سر سلامتی بچه ات که تو شکم مادرشه از اینجا میارمت بیرون،
وقتی که آزاد شد، گفت به بچه ام سلام ویژه برسونید.
 
صدای شکستن قلبم گوشم را فلج می کند.
 دست روی قلبم می گذارم.
 
او هم ادامه می دهد.
 
_ گفت باید یکم دور باشه، گفت طاقت دیدن هیچ کس رو نداره. گفت نمی خواد هیچ کدوممون رو فعلا ببینه.
 
زار می زنم و زیر لبم ناله می کنم.
 
_ این محاله …
محاله…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

  1. سلام دوستان اگه کسی رمانی مثله رمانهای خانم ایلخانی خونده اسمشو بگه..هرچقد میگردم پیدا نمیکنم اونایم که هست همش چرت پرته …ممنون مرسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا