رمان شوگار

رمان شوگار پارت 127

1
(1)

 

 

وقتی برای ثابت کردن بی گناهی اش احتیاج به این دارند که همه حضور داشته باشند و شهادت بدهند…

این یعنی هیچ اعتمادی نیست.

نیست اما شیرین نباید ناشکر باشد…نه…؟

 

همینکه داریوش بزرگترین گذشت را در حق خانواده اش کرد…آن هم به خاطر علاقه ی بیمارگونه ای که به شیرین داشت… کافی نبود…؟

 

 

 

چشم بر هم میزند و داریوش این نگاه را نمیخواهد.

یک طرف عضوی از خانواده اش ایستاده است…

و طرف دیگرش شیرین…

 

 

چگونه میتواند بدون اینکه حرف هردو طرف را بشنود ، میانشان قضاوت کند…؟

 

 

-یک ساعته دارم همه ی اون قانون و تبصره های بی صاحاب رو برات دور میزنم که بازم اینجوری نگام کنی…؟چطور میشه راضیت کرد…؟

 

 

سیب گلوی دخترک تکانی میخورد و مصنوعی لبخند میزند.

به خاطر همین بی اعتمادی اش ، تمام آن دو روز ، شیرین را در شفاخانه به حال خودش گذاشت…؟

 

 

بینی مرد حریصانه روی گونه اش کشیده میشود.

هیچ چیز به این اندازه اهمیت ندارد که این زن را در کنار خودش دارد…

هنوز هست…

و مقابلش نفس میکشد:

 

 

_هوم…؟لبخند ژکوند تحویل من نده …من علم غیب ندارم…باید اون نقطه ی کور روشن بشه…خُب…؟

 

 

دلبر اینبار بدون گفتن حرفی ، سر تکان میدهد و قبول میکند.

بیایند با شیرین رو در رو شوند…

 

داریوش متوجه اشتباهش شود و…

 

آن وقت میتواند او را به خاطر رفتار های اخیرش تنبیه کند…

 

 

_داریوش…؟

 

 

دم عمیق مرد ، دیوانه وار است.

آرامشش چقدر خوب است…

کاش همه ی مشکلات ، به همین آسانی حل میشد…

 

_به خاطر همه چی ازت ممنونم…!

 

 

و داریوش این لحن سرد را نمیخواهد.

این حرف های تشکر آمیز ، که آن ها را مانند خان و رعیت کرده بود:

 

_نبض شاهرگم…با چِشمات بیچاره م کردی…

 

لازمه ی یک عشق دوطرفه ، فقط همین حرف های عاشقانه و نفس گیر است…؟

کاش این میان ، اعتماد هم بود…

 

 

_دلم میخواد اون حرفتو هزار بار دیگه بشنوم شیرین…هزار بااار…!

 

 

کدام حرف…؟

همانی که شیرین گفته بود گمانش عاشق شده…

عاشق داریوش…!

 

 

 

 

 

پشت در اتاق می ایستد و دربان ، در را برایش باز میکند.

 

 

شاید میبایست از همان روز اول این راه حل را برای خواباندن همه ی این مشکلات انتخاب کند.

 

قبل از اینکه پای آصید به این عمارت و این اتاق باز شود…

 

 

دستانش را پشت کمرش قفل میکند و داخل میشود.

صدای رادیو به گوش میرسد…

 

خواننده ای که با نوای غمگین ، لری میخواند و آصید صدای باز و بسته شدن در را میشنود.

 

 

_از من بزرگتری آصید…جای پسرتو دارم…!

 

 

صید محمد نگاهش را به صورت جدّی داریوش میدهد و از جا بلند میشود.

خان است…

صدسال هم که کوچکتر باشد ، باید مقابلش بایستد.

 

 

داریوش به قامت مرد میانسال نگاه میکند و صید محمد بدون هیچ حرفی ، گوش میدهد:

 

 

_این چند روز زن و بچه ی من خیلی اذیت شدن…هم شیرین …هم اون توراهی که نیومده بار مملکت و ناموسشو به دوش میکشه…!

 

 

 

_شما آقایی…پسر من نادون…شما دستت تو خیره…نصف جوونای این شَـهرو شما سر خونه ی بخت فرستادی…مردم روی دست و بالِت حساب باز میکنن…

 

 

داریوش اجازه میدهد حرف های مرد کامل شوند.

این ها را بار ها و بارها شنیده است و با اینکه نیازی به تکرار مکررات نیست ،اما منتظر تمام شدن حرف های صید محمد می ماند:

 

 

_جون پسرمو در ازای گرفتن شیرین بخشیدی…ما خبط کردیم ، اما هر کس دیگه ای هم جای من بود نمیذاشت اولادش از بین بره…

 

 

 

_تو منو تهدید کردی آصید…منو با بردن زنم تهدید کردی درصورتی که میدونی احدی حق اینو نداره…!

 

 

اینبار صدایش پر اززنگ خشم است و آصید نقطه ضعف بزرگ این مرد را میداند…

دختر خودش…

شیرین نقطه ضعف داریوش زند است:

 

 

_دختر من الان زن توئه جوون…تا خودش رضا نده ، هیچکس نمیتونه از خونه و کاشونه ی تو بکشش بیرون…

 

 

 

خودش رضایت دهد…؟

هاه…شیرین هیچ وقت این کار را انجام نمیدهد…از کنار داریوش جمب نمیخورد…!

 

 

_نیومدم حرفای تکراری رو بشنوم…میخوام این قائله رو زودتر تموم کنم و به تو که بزرگ اون پسری میگم…

 

 

لحظه ای مکث…و نیم قدمی که صیدمحمد به طرفش برمیدارد:

 

_ختم به خیر بشه دیگه نه از شما و نه از خدا هیچی نمیخوام…!

 

 

_دوهفته فرصت میدم براش آستین بالا بزنید …زن بگیره ، همه ی شَرّ این قائله میخوابه…!

 

 

 

مُهر و اثر انگشت میزند و مسئول کمیته دارو ، دوان دوان از اتاقش خارج میشود.

آن هم در آن وقت روز.بعد از تمام شدن ساعت کاری…

 

 

سیگار را در جاسیگاری له میکند و صدای بسته شدن درب اتاق کار ، توسط منوچهری که به تازگی از طهران برگشته است به گوش میرسد.

 

 

_سلام عرض شد آقا…گفتن فی الفور بیام خدمتتون.

 

داریوش دست از روی صورتش میکشد و به ایرج اشاره میکند تا برایش توضیح دهد:

 

_خوشبختانه این فصل آنفولانزا تلفات زیادی نداشته…اما اگر مردم رعایت نکنن این ویروس مثل آنفولانزای اسپانیایی چند دهه پیش همه گیر میشه…!

 

منوچهر نگاه به صورت داریوش میدوزد و کمی خم میشود:

 

_آقام این مریضی بی صاحاب مال همین فصله…فصل جدید که بیاد خود به خود آنفولانزا هم تموم میشه!

 

 

نگاه تند و تیز داریوش ، منوچهر را خفه میکند:

 

 

_میگی تا تموم شدن فصل اجازه بدیم هرچقدر دلش خواست آدم بکشه…؟از بین مرگ و میرا دو تا جوون داشتیم که سابقه ی هیچ مریضی نداشتن…!

 

 

دهان منوچهر بسته میشود و به جایش ایرج میپرسد:

 

_دستور بدید آقا …هرکاری که لازم باشه انجام میدیم!

 

 

_به داروی بیشتر نیاز داریم…به یه هزینه کمکی موقت که مشاغل پر رفت و آمد فعلا تو خونه بمونن …منوچهر…؟

 

 

_جونم آقا…؟

 

 

_مواد شوینده در اختیار مردم بذار.مکتب خونه ها تا موقعی که من میگم تعطیل…فعلا اونقدری زیاد نشده که نشه جلوشو گرفت…!

 

ایرج برگه ها و قلم دستش را پشتش میفرستد و صدایش را پایین می آورد:

 

–آقام جسارته ، ولی بچه ها تا کی مکتب خونه نرن…؟پدر و مادراشون اعتراض میکنن که بچه شون از درس و مشق افتاده…خودشونم سواد درست حسابی ندارن چیزی یاد بچه بدن…

 

 

 

 

 

_راس میگه قربان…مجوز باید از اداره کل کشور بیاد وگرنه اعلی حضرت…

 

سر داریوش کج میشود و از زهر نگاهش ، هردو مرد سکوت میکنند:

 

 

_اگر شده حتی یک سال مکتب خونه ها بسته باشن ، این کارو میکنم…این مریضی بی صاحاب فقط ازطریق بچه ها منتقل میشه …به طمع تموم شدن فصل بمونیم وقتی به خودمون میایم که کلی تلفات دادیم!

 

 

 

منوچهر از گفتن میترسد اما.او مشاور است…

وظیفه دارد بگوید:

 

 

_خودشون اینو میخوان آقا…کی جوابگوی اعتراض مردمیه که چیزی از این بیماری نمیدونن؟رعب و وحشت ایجاد کنیم ظنّشون به طرف وبا میره…این جماعت اگر فکر کنن وبا اومده نظم شهر رو به هم میزنن…

 

 

 

فک داریوش محکم به دندان هایش فشار وارد میکند.

او از جان مردم میگوید …از سلامتی‌شان!

منوچهر از وحشتی میگوید که ممکن است در نظم شهر ، خللی ایجاد کند!

 

 

_وظیفه ی تو این نیست که منتقد دستورای من باشی…تنها وظیفه ی الانت اینه که به جای توجیه کردن من ، یه فکری برای توجیه کردن مردمی که از بیماری میترسن ، بکنی…تو…ایرج…باید ترتیبی بدید که این فصل با کمترین تلفات تموم بشه…هر کاری رو بهتون سپردم گند زدید توش!

 

 

ایرج صمم بک میماند چون از کم کاری اش درمورد موضوع جواد باخبر است.

درمورد پیدا نشدن آن دزد بی ناموسی که شیرین را پنهان کرد…

 

اما منوچهر انگار از خودش مطمئن تر است:

 

_من هر کاری از دستم بربیاد انجام میدم آقا…دستور دستور شماست…!

 

 

دست به کمرش میگیرد و نفسش را محکم به بیرون فوت میکند.

نگاهش به ایرج است و مرد بیشتر سرش را پایین می اندازد:

 

 

_آقا ترتیبی دادیم یه خونه برای دایه و پسرش آماده کنن…اگر کاری و باسواد باشه ، میشه یه جایی بهش منصب داد…

 

 

خوب است…

اگر آن پسر یک رگ کوچک از مادرش به ارث برده باشد ، داریوش میتواند به او هم اعتماد کند…

 

_به خودش گفتین…؟

 

 

_بله آقام…تا فردا برمیگردن!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا