رمان طلایه دار
-
رمان طلایه دار پارت ۳۶
از روی حرص مشتش را روی رانِ پایش کوباند و از میان دندانهای کلید شدهاش گفت: – عمه راضی از…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۳۵
قبل از اینکه فرصت حرف زدن پیدا کند، شاداب با غیض و ترش رویی گفت: – برو پیش زنت! من…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۳۴
سرش را طوری به سمت بی بی گل چرخاند که صدای مهرههای گردنش را شنید. با چشمهایی که از تعجب…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۳۳
سکوتِ شاداب مهر تایید روی حرفِ بی بی گل زد! بی بی همین که وارد اتاق شد و چشمش به…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت۳۲
با سری پایین انداخته از کنارِ عمه راضی گذشت! لابدِ دیدن او در این وضعیت زیاد برایش جالب بود. چمدانش…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۳۱
با اینکه مقصرِ صد در صدی رابطهی شکراب شدهی میانشان خودش بود، باز هم ادعا داشت! باز هم ابرو در…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۳۰
اشک پشتِ چشمهای بستهاش حلقه زد و رسام خیره به صورتِ جمع شدهی شاداب ادامه داد: – از هم جدا…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۲۹
همین که صدای پیجر بیمارستان در گوش بی بی گل نشست، نگران گفت: – کجایی رسام؟ چیشده؟ کلافه دستی روی…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۲۸
تا صبح بالای سرش نشسته و از دخترکی که پلک روی هم گذاشته بود و هر از گاهی میلرزید نگاه…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلایه دار پارت ۲۷
موهای بلندش دو طرف صورتش را قاب گرفته بودند. چشمهایی که از فرط گریه سرخ شده بود، گونه های گل…
بیشتر بخوانید »