رمان زهرچشم پارت 76
حتی نفس هم نمیکشد و من بعد از کمی مکث بلند میخندم
– سکته نکنی یه وقت؟!
فرو خوردن آب دهانش را از تکان خوردن سیبک گلویش میبینم و به مبل تکیه میدهم.
– پا تو اون خونه هم نذاشت تا وقتی که من بودم. خواجهس داداشت تو از چی میترسی آخه؟
– واقعا میگی؟
سرم را به چپ و راست تکان میدهم و پا روی پا میاندازم
– کدوم قسمت رو؟ باور نمیکنی داداشت منه به این هاتی و دلبری رو ندید گرفت و حتی تو خونهی خودش هم نیومد؟
لبی تر میکند…
– نه… اون نه… اینکه داداشم اومده و از مسافرخونه بردتش خونهش برام باور نکردنیه…
با خنده چشمک زدم و با اعتماد به نفس سرم رو بالا گرفتم
– باید در مورد اینکه واقعا تحت تاثیر من قرار گرفته ازش اعتراف بگیرم.
چشم گرد کرده و خودش را لبهی مبل میکشد
– چی؟ تحت تآثیر قرار گرفته واقعا؟
با خنده شانه بالا میاندازم و جوابی نمیدهم تا بیشتر کنجکاوش کنم. روی مبل جا به جا میشود و لبش را تر میکند…
صدای ضربان تند شدهی قلب هیجان زدهاش را میتوانم از این فاصله بشنوم و خندهام میگیرد.
– یعنی میگی داداشم ازت خوشش میاد ماهی؟
جملهاش مرا هم هیجان زده میکند.
طوری که لبم را میگزم و سرم را کج میکنم.
– من که تو دل داداشت نیستم رها… از کجا بدونم ازم خوشش میاد یا نه؟!
کوسن گرد را از پشت کمرش را برمیدارد و سمتم پرت میکند و من با خنده کوسن را توی هوا میگیرم.
– خیلی خری ماهی… چرا داری نسیه حرف میزنی؟
نفس عمیقی کشیده و کوسن را توی آغوشم میفشارم
– به نظرم داداشت به یکی دیگه فکر میکنه…
متعجب نگاهم میکند و من با چشمان باریک شده و قلبی ضربان گرفته بزاق دهانم را میبلعم.
– یکی که مربوط به گذشتهس…
چشمانش گشادتر میشود…
– بهار؟! خودش در مورد بهار بهت گفت؟
دستم نا محسوس کوسن مبل را چنگ میزند و بهار چه اسم زشت و بد آوایی بود!
اسم آن دخترکی که یادگاریهایش میان شعرهای سهراب توی کتابخانهی علی جا انداخته بود، بهار بود؟
بهاری که رها خوب میشناختش…
بهاری که رها از احساسات برادرش به او خبر داشت.
حس میکنم نفسم سخت بالا میآید…
انگار میان راه با میلیونها بغض و مانع برخورد میکند.
– آره خودش گفت…
با چشمانی که گشادتر میشوند میپرسد
– گفت هنوز به بهار فکر میکنه؟ به یه زن شوهردار؟
چهرهام جمع میشود و پر از اخم قسمت آخر جملهاش را پر از بهت و تعجب تکرار میکنم.
– زن شوهردار؟
سرش را به چپ و راست تکان میدهد و خودش در جواب سؤالش میگوید
– نه بابا… این حرفا چیه؟ داداشم همچین آدمی نیست.
عاقل اندر سفیه نگاهش میکنم که روی مبل جابهجا میشود.
– من چرت گفتم… امکان نداره داداشم هنوز به بهار فکر کنه. اونم وقتی که بعد از شیش، هفت سال دوباره برگشته.
قفسهی سینهام سنگین میشود…
طوری که دیگر حتی نفس هم بالا نمیآید و برگشته بود؟!
رها حرف میزند اما دیگر هیچ صدایی از او نمیشنوم…
از صدای او را میشنوم، نه صدای ضربان قلبم را که چند لحظهی قبل با هیجان میکوبید…
تنها صدایی که همراه سوت توی گوشهایم زنگ میزند،صدای اوست…
« میخوام بهت پیشنهاد ازدواج بدم…. »
پیشنهاد ازدواجش به من، میتوانست به برگشتن دختر بهار نام متأهل ربطی داشته باشد؟
دلم را کسی چنگ میزند…
درست مثل چنگی که یک زن عصبی به رخت چرکهای همسر یلاقبایش میزند…
بیطاقت از روی مبل بلند میشوم و لبهای رها همچنان تکان میخورند، من اما هیچ صدایی نمیشنوم.
عصبی هستم یا نه، نمیدانم…
اما نبض زدن تک تک رگهایم را حس میکنم و نفسم داغ و ملتهب بالا میآید…
*
چادرش را زیر چانه با دست محکم میچسبد و نگاهش را اطرافمان میچرخاند.
شاید دیدن من با سر و وضعی متفاوت با فرهنگشان، آن هم درست مقابل در مسجد، وصلهی ناجور است که بیشتر از اینکه کنجکاو علت آمدن من باشد، نگران حرف مردم است.
لبم را تر میکنم…
بعد از روز ندیده بودمش و حالا مقابلش با ظاهری آراسته ایستاده بودم.
– باید با هم حرف بزنیم حاج خانم.
نگاه سادهاش بالاخره توی چشمهای آرایش شدهام ثابت میماند و اخمی بین ابروهایش مینشیند.
شاید برای اینکه بد و بیراه حوالهام نکند، مقاومت میکند.
– با این سر و ریخت میان مسجد؟
نه اقدامی به داخل بردن چتریهایم میکنم، نه برای کم رنگ کردن رژ لبم، لبهایم را روی هم میمالم.
تنها کاری که میکنم، این است که با کفشهای پاشنه بلند زرشکی رنگ، قدمی به او نزدیک شوم.
– علی میخواست بهم کمکم کنه. ازم خواست صیغهش بشم.
متعجب نگاهم میکند و من لبی تر میکنم، دروغ گفتن و نقش بازی کردن را خوب بلدم.
من سالها توی نقشهایی که خودم میساختم، زندگی میکردم و برایم دروغ گفتن آسانترین کار ممکن بود.
– برای اینکه راحت باشه و حس گناه نکنه قبول کردم. کار اشتباهیه؟
سرم را کج میکنم و منتظر جواب سوالم نگاه بین چشمان متعجبش میچرخانم که با ذکری زیر لب نگاه میگیرد.
– برای من این چیزها مهم نیست… فکر میکنم در جریان باشید.
– برای من این چیزها مهم نیست… فکر میکنم در جریان باشید.
نگاهم نمیکند و من اما ادامه میدهم…
به مظلوم نمایی ادامه میدهم و تمام سعیم را میکنم بین حرفهایم کلمهای نباشد که گفتههایم را زیر سوال ببرد.
– من فقط برای اینکه علی راحت باشه قبول کردم محرمش بشم. اتفاق خاصی هم بینمون نیوفتاده جز یکی دو بار بوس و بغل و…
میان کلامم میپرد
– باشه… باشه… ادامه نده.
نفس عمیقی میکشم و بدون خجالت نگاهم را در اجزای چهرهاش میچرخانم.
– دیروز بهم پیشنهاد ازدواج داد…
خشکش میزند…
درست مانند رهایی که وقتی فهمیده بود چند روزی را در خانهی برادرش به سر بردهام.
– شما چیزی بهش گفتین که همچین پیشنهادی بهم داده؟
– باورم نمیشه…!
من هم نمیتوانم خودم را باور کنم…
انگار شیطان درست توی مغزم اطراق کرده است…
وسوسهام میکند برای تاختن و من حتی نمیدانم چه کاری قرار است بکنم و قدم بعدیام چیست.
– به نظر شما ممکنه علی به خاطر اینکه من کسی رو ندارم تا کنارم باشه صیغهم کرده احساس گناه کنه و بخواد باهام ازدواج کنه؟
رنگ به رو ندارد و همچنان باورش نمیشود…
کدام یک از حرفهایم را باور نمیکند، نمیدانم.
– یا به خاطر اینکه شما به خاطر اون روز و موندن من تو خونهی علی، تحت فشارش گذاشته باشین؟