رمان زهر چشم پارت ۱۷۵
#زهــرچشـــم
#پارت672
لبم را با زبان تر کرده و میپرسم
– مگه برگشته اداره؟!
سرش را به چپ و راست تکان میدهد
– نه، ولی انگار یه پروندهای هست داداشش یه مدته درگیرشه و از سینا خواسته کمکش کنه.
پوزخند میزنم
– این آقا داداش خجالت نمیکشه از سینا کمک میخواد؟! چطور وقتی داشتن…
رها که لبش را میگزد، سکوت میکنم و بحثی که باز کردهایم را جمع میکند
– خب، حالا که سینا نمیاد ما میتونیم شام و بخوریم؟! باید زودتر حرکت کنیم ما…
رها سرش را تکان میدهد و بعد از پشت چشمی که برای من نازک میکند، سمت آشپزخانه میرود.
حرف بدی زده بودم و خودم نمیدانستم؟! این رها تازگیها آنقدر غیر قابل تحمل شده بود که گاهی برای صبری که سینا داشت، غبطه میخوردم.
مقابل سفره مینشینم و چیدن سفره را گردن رها میاندازم…
حاج خانم به خاطر درد ناگهانی پایش نمیتواند زیاد سر پا بماند و رها مجبور میشود تمام سفره را به تنهایی بچیند.
غذا را که میخوریم، علی هم توی جمع کردن میز کمکمان میکند و رها به محض ورود من به آشپزخانه بازویم را میگیرد
– تو نمیتونی جلوی زبونت رو بگیری؟!
– اسکل نباش رها، چی گفتم مگه؟!
سرش را جلو کشیده و بی تفاوت به ورود علی به آشپزخانه میغرد
#زهــرچشـــم
#پارت673
– حاج بابام نمیدونه میونهی سینا و خانوادهش یکم شکرآبه…
پوزخند میزنم و اما قبل از اینکه من حرفی بزنم علی جواب خواهرش را میدهد
– چه ربطی داره رها؟! میونهی سینا با خانوادهش چه ربطی به ما و حاجعمو داره؟!
رها سرش را پایین میاندازد و آرام میگوید
– نمیخوام حاج بابا فکر کنه سینا پسر وِل و بیادبیه که به پدر و برادر خودش احترام نمیذاره.. اصلا اینطوری نیستا، فقط…
– عزیزم حاجبابا اینطوری فکر نمیکنه دورت بگردم، مسائل خونوادگی هر کس به خودش ربط داره.
رها مغموم انگشتانش را به بازی میگیرد
– یعنی الآن هم فکر نکرده که سینا با نیومدن به این مهمونی بهشون بیاحترامی کرده؟!
علی نگاهی به من میاندازد و انگار او هم نمیتواند درک کند خواهرش را…
– مگه دروغ گفتی که رفته مأموریت؟!
رها چشم گرد میکند
– نه! چرا باید دروغ بگم؟!
– خب اگه واقعا کار مهمی داشته که نتونسته بیاد، چرا حاجبابا فکر کنه بیاحترامی کرده؟!
– نمیدونم که، اعصابم به هم ریخت نمیدونم چی میگم.
اینبار مهلتی به علی برای حرف زدن نمیدهم
– دقیقا خودت هم نمیدونی چی میگی، فکر کنم هورمونات قر و قاطی شدن به خاطر همون چیزی که گفتی!
#زهــرچشـــم
#پارت674
چهرهاش ناگهانی سرخ میشود و من با خنده از آشپزخانه خارج میشوم.
کنار حاج خانم روی زمین مینشینم
– اینجایی که قراره بریم چه شکلیه؟! دار و درخت داره؟!
حاج محمد به ذوق کودکانهام میخندد و حاج خانم جوابم را میدهد
– البته… هوای خیلی خوب و تمیزی داره، آدماش هم خوب و مهربونن، فقط رسم و رسوماتشون با اینجاها خیلی متفاوته.
با لبخند میگویم
– اگه همهی آدمای اونجا مثل شما باشن به نظرم اسم اونجا رو روستای فرشتهها بذارن بهتره….
حاج محمد به چرب زبانیام میخندد و حاج خانم حین ماساژ زانویش میپرسد
– چطوری علی رو متقاعد کردی؟!
باید میگفتم با سیاستهای زنانه؟!
لبم را گزیده و لبخند کوچکی میزنم
– متقاعد شده بود، منم فقط یکم بیشتر هلش دادم سمت تصمیمی که گرفته بود.
حاج خانم دست را اینبار روی زانوی من میگذارد و با صدای آرامی میگوید
– دخترم اونجا حواست خیلی به علی باشه، دلش از همهی اون آدما شکسته، با اینکه نشون نمیده ولی کینه داره… علی رو به تو میسپارم و تو رو به خدا… مواظب همدیگه باشید، باشه؟!
لبخندی زده و سرم را تکان میدهم
– حواسم هست، نگران نباشید.
#زهــرچشـــم
#پارت675
علی و رها هم به جمعمان میپیوندند و من این جمع را دوست داشتم…
خانه و خانوادهای که بر خلاف تمام غمها و غصههایشان همیشه هوای همدیگر را داشتند.
خانوادهی کوچک و مهربانم!
من هم دیگر جزوی از همین خانوادی دوست داشتنی بودم.
حاج محمد دخترم صدایم میکرد و رها با وجود تمام بدخلقیهای اخیرش، همان دوست وفادار و مهربانی بود که سعی داشت مرا از گندآب استوارها بیرون بکشد.
حاج خانم که یک چیز دیگر بود…
یک مادر واقعی بود، آرام و مهربان…
علی…
علی این روزها نگاهش متفاوت بود…
بالاخره توانسته بودم دلش را به دست بیاورم و هیچ چیز برایم از این ارزشمندتر نبود.
علی برای من، همان نور خورشید بعد از تاریکی مطلق بود…
رنگین کمان بعد از باران…
حسی که بینمان بود را طور دیگری دوست داشتم…
حسی پاک که دلم میخواست سالها توی ویترین دلم نگهش دارم تا دور از تمام غبارها و سیاهیها باشد.
جایی که حتی دست خودم هم نرسد…
این حس نباید آلوده میشد.
حاجمحمد در مورد کودکیهای علی حرف میزند و من به این فکر میکنم که چقدر کودکیهایش خوب بود!
کاش زودتر با او آشنا شده بودم…
در همان دوران کودکی!
همان روزهایی که من هم آلوده به کینه و نفرت و انزجار نبودم.
خب پس چرا قبل عید پارت نمیدین دیگهههه 🙄
پارت نمیدی
ببخشید من میخواستم رمان بزارم میشه کمکم کنید
سلام تو این سایت که براتون گذاشتم میتونید رمانتونو بزارین
http://modvan.ir
سلام خانم نور خسته نباشی عزیزم من این رمانو فایل کاملشو تو رمان وان خوندم دیگه اینجا کامنت نمیذاشتم یه سوال دارم قبلا یه رمان تو این سایت بود به اسم طلا چی شد ادامش نمیاد؟
سلام
اونو من نزاشتم اطلاعی ندارم