رمان زهر چشم پارت۱۷۲
ساحل «زهـرچشـم»:
#زهــرچشـــم
#پارت661
وارد آشپزخانه میشود و درست پشت سر ماهک میایستد، دخترک میخواهد کنار برود که دستانش روی پهلوهای دخترک مینشیند و سرش را خم میکند
– گفته بودی میخوای تشنه ببری سر چشمه و تشنه برم گردونی؟
دخترک که سمتش میچرخد، دستانش را روی پهلوهای دخترک محکم کرده و او را از روی زمین بلند میکند
– بردار…
ماهک ریز میخندد
– دیوونه!
دست دراز میکند و بشقابها را از توی کابینت برمیدارد و علی روی زمینش میگذارد
– دیوونه نشده بودم جای تعجب داشت….
ماهک که کامل سمتش میچرخد، عقب میکشد
– دستهام رو بشورم بیام کمکت…
سرش را تکان میدهد و به محض خروج علی دستش را روی سینهاش میگذارد…
قلبش انگار توی سینهاش بندری میرقصد…
– اونقدر ها هم که فکر میکردم بیبخار نبوده!
تا علی بیاید میز را میچیند و شمعهای بلند قرمز رنگی که تهیه کرده را روشن میکند.
علی که میآید با دیدن موهای نمدارش متعجب میپرسد
– دوش گرفتی؟!
پشت میز مینشیند و جواب دخترک را با آرامش میدهد
– نه، گرمم بود دست خیسم رو کشیدم…
با لبخند بشقابش را سمت علی میگیرد و چشمک میزند
– هوا که کم کم داره سرد میشه!
#زهــرچشـــم
#پارت662
علی بشقابش را میگیرد و کفگیر را برمیدارد
– شیطونی نکن بچه…
دخترک که بلند میخندد، لبخندی روی لبهایش مینشیند و توی بشقاب ماهک برنج میکشد
– خب! میخوای بگی مامان بزرگت چی میخواد ازت یا نه؟!
علی برای خودش هم غذا میکشد و نگاهش را از چشمان درشت و مژههای بلند دخترک که هِی با چتریهایش برخورد میکنند، میگیرد
– پدربزرگم مریضه، از من میخواد برای چند روز برم پیشش.
دخترک با چهرهای متأسف سرش را خم میکند
– عه! خب برو دیگه، بیچاره حتما هوات رو کرده.
لبش را با زبان تر میکند و کمی از خورشت را روی برنجش میریزد
– دلم نمیخواد برم.
– یعنی چی علی؟!
علی با آرامش قاشقی از غذایش میخورد و اما ماهک منتظر شنیدن جواب است، وقتی جوابی از جانب علی دریافت نمیکند، دست روی بازویش میگذارد
– یه چند روز چیزی نیست که علی! نگو که ازشون کینه داری!
– غذات رو بخور عزیزم سرد میشه.
– این یعنی خفه شو و تو چیزی که بهت مربوط نیست دخالت نکن؟!
سمت دخترک میچرخد و چانهاش را با دو انگشت میگیرد و دخترک که چند بار پلک میزند، آن تکان کوچک چتریها و آن نگاه زیرشان، قلبش را زیر و رو میکند.
– من کی همچین چیزی گفتم عزیزم؟!
#زهــرچشـــم
#پارت663
– این معنی رو میداد بحث عوض کردنت.
آرام چانهی دخترک را با انگشت شست نوازش میکند
– حالا اینقدر پلک نزن… انگار با هر بار پلک زدنت دلم رو از جاش میکنی!
دخترک متعجب سرش را تکان میدهد و او با لبخند چانهاش را رها میکند
– غذات رو بخور بعد از غذا حرف میزنیم. مفصله جریانش.
دخترک با ضربان قلبی بالا رفته قاشقش را از روی دستمال برمیدارد و نگاهش را به ظرف غذایش میدوزد
زبانش انگار به کامش چسبیده و دیگر نمیتواند سؤالی بپرسد، تنها میان جملات علی پرسه میزند…
غذایشان را که میخورند، کمک میکند دخترک میز را جمع کرده و ظرفها را بشوید و سپس مقابل تلویزیون مینشیند
دخترک که کنارش روی مبل فرود میآید، سمتش میچرخد و او پا روی پا انداخته و سفیدی پای خوشتراشش را از چاک دامن سیاه رنگش به رخ نگاه او میکشد
– خب؟!
– نمیتونم برم جایی که مادر و عموم رو ازش بیرون کردن. تنها اینم نیست، عصمتباجی میخواد تو هم بیای و اون جا اصلا جایی نیست که تو بتونی باهاش کنار بیای.
دخترک لبهایش را جمع میکند و علی نگاهش را تا انحنای آن چال گوشهی لبش سر میدهد
– باورم نمیشه به خاطر این من دو روز خودآزاری کردم… خب مجبورت که نمیکنن، میتونی بگی نمیای و نری… ولی من میگم بری بهتره بابابزرگت گناه داره.
#زهــرچشـــم
#پارت664
نگاهش روی گلوی دخترک سر میخورد…
آن سیبک کوچک گلویش که تکان میخورد، استخوانهای زیبا و ظریف ترقوهاش…
خودش را سمتش میکشد و با دو انگشت موهای روی شانهاش را کنار میزند
– اگه برم، تو هم قراره بیای….
دخترک سرش را که کج میکند، گردن بلندش بیشتر خود نمایی میکند
– خب منم میام… میگن جای زن همیشه پیش شوهرشه…
با خنده و شوخی میگوید و اما قفسهی سینهاش به خاطر نزدیکی بیش از حدش با علی و حرارت دست مردانهاش روی کتفش، تند تند بالا و پایین میشود.
– حرف حق…
دخترک با صدایی مرتعش این بار میگوید
– عصر رها اومده بود، میگفت راه اصلی ورود به قلب یه مرد شکمشه، انگار حق با اون بوده، تو امشب یه چیزیت هست!
تو گلو میخندد و دستش را روی کمر دخترک لغزانده و تنش را ناگهانی سمت خود میکشد
– چیز خورم نکرده باشی!
معترض صدایش میکند و او بیطاقت سر جلو برده و گونهاش را به گونهی دخترک میچسباند، صدای نفسهای تند دخترک، درست بیخ گوشش، به حال خرابش دامن میزند…
– تو خیلی وقته پا گذاشتی تو دلم بلای جون…
کنار گوش دخترک را بوسهای ریز میزند و اضافه میکند
– طوری که انگار از قبل متعلق به خودت بوده…
– علی….