رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت۱۴۹

3.4
(127)

پاهایم از شدت درد انگار داشتند متلاشی می شدند….
به محض ورود به واحد کفشهای پاشنه بلندم را از پا درآورده و کنار دیوار هل می‌دهم…

– وای دارم می‌میرم.

برق را می‌زند و می‌پرسد

– خسته‌ای؟!

تن خسته ام را روی مبل پرت کرده و نگاهش می کنم

– نه! کی گفته؟! من خستگی ناپذیرم.

با لبخند کفش هایم را از روی زمین بر می دارد و توی کمد جاکفشی جا می دهد

– آره، معلومه عزیزم.

– باور نمی‌کنی؟! الان می‌تونم تا خود صبح بازم برقصم.

کتش را از تنش در می آورد و بعد از انداختن کت روی مبل، پشت سر من می‌ایستد

– دارم می‌بینم چقدر خسته‌ای عزیزم.

حرکت دستانش بین موهایم خوبی را به دلم القا می‌کند و من پلک می‌بندم. مشغول باز کردن سنجاق از میان موهایم می‌شود من پاهایم را روی میز جلوی مبل می‌گذارم.

– چی بغل گوش رها گفتی؟!

یک به یک، سنجاق ها را از سرم درآورده و انگشتانش میان موهایم طور عجیبی می‌رقصند

– آرزوی خوشبختی کردم براش.

می‌خواهم سمتش بچرخم که مانع می‌شود با آرامش خاصی، کش بسته شده به موهایم را باز می‌کند

#زهــرچشـــم
#پارت565

سعی می‌کنم حسادت نکنم و او بعد از باز کردن موهایم، آن‌ها را جمع کرده و روی شانه‌ام می‌اندازد.

– اولین روزی که دیدمت…..

سرش را خم کرده و چانه‌اش را روی سرم می‌گذارد و اضافه می‌کند

– داشتی روی پل هوایی، درست وسطش، گریه می‌کردی.

هر چه فکر می‌کنم، آن روز را نمی‌توانم به یاد بیاورم و اون، بوسه‌ی آرامی به سرم می‌زند

– اون قدر مظلوم به نظر می‌رسیدی که دلم می‌خواست بیام پیشت و آرومت کنم.

بر خلاف مخالفتش، سر کج کرده و نگاهش می‌کنم

– اما…

میان کلامم می‌خندد

– اما وقتی بعد از سه چهار ماه، به عنوان دوست رها معرفی شدی، تعجب کردم.

نمی‌توانم بفهمم با حرف‌هایش می‌خواهد به چه چیزی اشاره کند، به همین خاطر منتظر می‌مانم تا ادامه دهد

– دختر مظلوم و گریونی که من نمی‌تونستم چهره‌اش رو از سرم بیرون کنم کجا و دوست رها، دختر قرتی و زبون دراز و سبک سر کجا!

مفهوم جمله‌اش را نمی‌فهمم، شاید هم ذهنم گیر می‌کند روی جمله‌ی اولش…

– دختری که تو نمی‌تونستی چهره‌اش رو از سرش بیرون کنی؟!

– بگیم توجهم رو جلب کرده بودی…

#زهــرچشـــم
#پارت566

با خنده، سر کج می‌کنم و او، نگاهش را در چهره‌ی آرایش شده‌ام می‌چرخاند

– حاشا نکن سید، صاف بگو عشق در اولین نگاه و خلاصمون کن.

باز هم می‌خندد، مبل را دور زده و کنار من می‌نشیند و دستش، از روی شانه‌ام رد شده و انگشتانش موهایم را به بازی می‌گیرد.

– عشق نه… یه حس متفاوت بود… یه حسی شبیه حس پدر و دختری….

چهره‌ام که جمع می‌شود، او با محبت دست روی موهایم می‌کشد

– خب وقتی من و با اسم ماهک، شناختی اون حس پدری چی شد؟!

– نمی‌دونم، وقتی شناختمت، ازت عصبی شدم، تصوراتم رو به هم زده بودی… طرز نگاهت، رفتارت، کارهای بی‌فکرت، جمله‌هات… اصلا با اون چیزی که توی ذهنم بود، مطابقت نداشت.

مشتاق سمتش می‌چرخم

– خب؟!

– دلم می‌خواست اون دختری که توی تنهایی، به یه دختر دیگه تبدیل می‌شه و زمین تا آسمون با دختری که ادعا داره هست، رو بهتر بشناسم.

خودم را جلوتر می‌کشم و ضربان قلبم به قدر بالاست که گویا فرسنگ‌ها دویده‌ام.

– شناختی؟!

دست دیگرش را کنار گوشم می‌گذارد و با انگشت شست، گونه‌ام را نوازش می‌کند

– فکرش رو هم نمی‌کردم با شناختنش قراره دلم رو ببازم.

#زهــرچشـــم
#پارت567

بزاق دهانم را قورت می‌دهم و فکر اینکه اگر پلک بزنم همه چیز محو می‌شود، اجازه نمی‌دهد پلک بزنم…

درونم انگار زلزله‌ی چند ریشتری رخ داده است.
او که لبخند می‌زند، نفس گره‌ی خورده‌ی من هم آزاد می‌شود و آوایی نامفهوم از ته هنجره‌ام بیرون می‌آید.

او که دستش را از روی گونه‌ام برمی‌دارد، خیلی سریع مچ دستش را می‌چسبم

– چی؟!

دست دیگرش را روی دستان لرزان و سرد شده‌ام می‌گذارد و پچ می‌زند

– حق داشتن وقتی می‌گفتن آیه‌ی النکاح معجزه‌س…

– جمله‌ی قبلت رو دوباره بگو…

با خنده‌ای مردانه، خم می‌شود و پیشانی‌ام را می‌بوسد و لب‌های او داغ است یا من، یخ زده‌ام؟!

– تبریک می‌گم بلای جون، موفق شدی دلم رو ببری.

همه چیز مانند رویا بود…
حرف‌هایش، جمله‌هایش، طرز نگاهش…
حتی خودش…

اگر رویا بود، دلم می‌خواست برای همیشه در خواب باشم و هیچوقت بیدار نشوم.
محو شدن این لحظه را نمی‌خواستم.

وقتی پیشانی به پیشانی‌ام می‌چسباند، هرم نفسش روی پوست صورتم، تکان سختی به دلم می‌دهد…
پلک‌هایم ناخودآگاه بسته می‌شوند و صدایش، مانند یک موسیقی آرام می‌ماند

– حس خوبیه… خیلی خوب.

#زهــرچشـــم
#پارت568
****
خواب طوری از چشمانم فرار کرده بود که توی رخت خواب، بارها پهلو به پهلو شدم و هر بار او پرسید چرا نمی‌خوابم…

جوابی نداشتم، درونم همهمه‌ای بود دوست داشتنی، پر بودم از هیجان و شور و شوق…
انگار روی هوا معلق بودم و روی ابرها قدم می‌زدم.

حالی وصف ناپذیر داشتم….

برای آب خوردن بارها از رخت‌خواب برخاسته و خودم را به آشپزخانه رسانده بودم، بارها آن کاناپه‌ی راحتی سالن را نگاه کرده و اتفاقات افتاده را مرور کرده بودم.

حال شب اول مهر، برای یک کودک هفت ساله را داشتم… کودکی که از ذوق، کوله‌ی نو و مداد و دفتر‌هایش را بالای سرش گذاشته و خواب شبش، بارها از ذوق اولین بار مدرسه رفتنش، می‌شکند.

لیوانی آب می‌خورم و نگاه خیره‌ام روی کاناپه، توی هوای گرگ و میش صبح، با ورود او به آشپزخانه و روشن شدن هالوژن‌های کار شده روی کناف سقف، پاره می‌شود و سمت او می‌چرخم.

بدون حرف نگاهم می‌کند و من با نگاهی که از چشمان خیره‌ی او می‌دزدم، تنگ آب را توی یخچال برمی‌گردانم

– چیزی شده؟!

– نه!

بزاق دهانم را قورت داده و به کابینت آشپزخانه تکیه می‌دهم

– پس چرا اینطوری نگاهم می‌کنی؟!

– نکنم؟!

گیج و پرت، می‌گویم

– ها؟!

با خنده جلو می‌آید و لیوان را از دستم می‌گیرد

– نگاه کردن بهت، جرمه؟!

#زهــرچشـــم
#پارت569

لبی تر می‌کنم و او لیوان را کنارم روی کابینت می‌گذارد

– نیست…

نگاهش در چهره‌ام می‌چرخد و من چند ساعتی هست توی حمام، صورتم را از رد لوازم آرایش پاک کرده‌ام.

– چرا پریشونی؟!

پریشان نبودم، فقط کمی هیجان زده بودم؛ کمی هم ذوق زده و کمی هم ضربان قلبم تند بود.

کمی هم مغزم دچار علائم غیر طبیعی شده بود و غیر از این‌ها، همه چیز عادی به نظر می‌رسید

لبم را بار دیگر تر می‌کنم و نگاه او که سمت لب‌هایم سر می‌خورد، درونم چیزی را منفجر می‌کند.

نفس‌هایم نامنظم می‌شوند و تمام رگ‌هایم نبض می‌زنند. یک نگاه کوتاه که حتی پنج ثانیه هم طول نمی‌کشد ولی درون من احساسات متفاوتی را ایجاد می‌کند.

– ماهک؟!

– پریشون نیستم…

دستش روی بازویم که می‌نشیند، بار دیگر تکانی می‌خورم

– داری می‌لرزی!

نگاه می‌دزدم از چشمانش

– هیجان زده‌م…

خنده‌ی تو گلویش، نگاهم را سمت سیبک آدمش می‌کشاند

– تو اینطوری نبودی! عوض شدی!

فاصله را کامل از بین می‌رود و اول صبح، چه قصدی دارد؟!

عضویت vip فقط تا آخر امشب😍❤️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 127

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

  1. ممنون و خسته نباشی خانم نور پارتا با تاخیر میاد حالا که علی داره دلداده میشه لطفا زودتر پارت بده

  2. مرسی نور جونم.یه کم امیدوار شدم😊میگم من برای عضویت نه که سابقه درخشانی دارم,برای این کانال چه جوریه,اینو هم بترکونم.😅

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا