رمان زهرچشم پارت ۱۲۸
او اما قبل از اینکه من عقب بکشم، دستش را اینبار بند گوشهی چادر رنگیام میکند و میگوید
– تو معلوم هست کجایی؟! اهورا داره نیشابور دنبالت میگرده!
نفسم سخت بالا میآید…
مغز موریانه زدهام را انگار کسی توی جمجمهام میفشارد و سر درد دوباره مهمان ناخواندهی شقیقههایم میشود.
قرصهایم را آورده بودم؟!
– ماهک؟
اینبار که پسش میزنم، پرم از خشونت و عصبانیت
– ولم کن میگم…
– میدونم ازم عصبانی ولی…
نفس نفس میزنم و دندان هایم طوری کلید شدهاند که نفس کشیدنم بیشتر شبیه خرناسه است.
– برو به جهنم…
– باشه ولی قبلش باید…
پشت به او میکنم و قبل از اینکه جملهاش تمام شود، قدم برمیدارم که خادم مرد، با اخطار میگوید
– خانم با کفش چرا میری رو فرش؟!
گیج و پرت برمیگردم و نگاهش میکنم که با جدیت، دوباره اخطار میدهد
– کفشهاتون رو دربیارین.
عذرخواهی میکنم، ثریا هم حرف میزند و اما مغز من انگار متلاشی شده است.
عقب میکشم و بعد از درآوردن کفشهایم، از او دور میشوم.
قدمهای تند برمیدارم تا او به من نرسد و علی با دیدن منی که سراسیمه سمتش میروم، بلند میشود.
به او که میرسم، تند میگویم
– باید بریم…
خم میشود و کفشهایش را برمیدارد…
جرأت ندارم برگردم و پشت سرم را ببینم
– باشه، بریم. خوبی؟!
دستش را که به بازویم میرساند، میلرزم. نه به خاطر قرار گرفتن دست او، به خاطر هجوم آوردن خشم دوباره، از صدای زنی که با نفس نفس صدایم میکند
– ماهک؟!
علی نگاهش را پشت سرم سر میدهد و من، پچ میزنم
– بریم علی.
سرش را تکان میدهد و دستش را روی کمرم که به خاطر عرق سرد، خیس است میگذارد.
– بریم.
– نه، نرو… ماهک باید حرف بزنیم.
قدم برمیدارم و علی هم همراهم میشود و زن دوباره صدایم میکند
– صبر کن ماهک…
توجهی که نمیکنم، صدایش را بلند میکنم
– تو رو خاک ماهلی…
انگار کسی دلم را چنگ میزند؛ پاهایم سخت قفل زمین میشوند و سنگینی نگاه علی را حس میکنم.
صدای هیاهوی مردم انگار بیشتر میشود، ساعت دنگ دنگ ساعت….
مغزم انگار درون جمجمهام باد میکند وقتی میچرخم و او لنگ لنگان خودش را به ما میرساند.
– باید حرف بزنیم.
سمت علی میچرخم…
منتظر است من بگویم بروبم و همراهم شود.
بدون هیچ سؤال و جوابی…
دوباره سمت زن میچرخم.
سمت اویی که یک بار، قاشق داغ را پشت دستم چسبانده بود تا دیگر دست به گیلاسهای درخت حیاطشان نزنم.
دستم مشت میشود و رد آن سوختگی عمیق پشت دستم، هنوز هم بود…
– دخترم مریضه…
از میان دندانهایم غرش میکنم
– من چیکار کنم؟!
قطرهای اشک از میان چین و چروک دور چشمش عبور کرده و به لبهایش میرسد، نگاهی به علی میکند و مینالد
– حرف بزنیم…
توجهی نمیکنم، بیاهمیت به جملهی دو کلمهای اش، برمیگردم و کفشهایم را روی زمین میاندازم
– نمیخوام صدات رو بشنوم. بریم علی.
او هم کفشهایش را میپوشد و پلاستیکها را توی سبد میاندازد
– ماهک تو رو اما رضا فرصت بده حرف بزنیم.
دندان روی هم میسابم و من هم صدایم را بالا میبرم
– چی میخوای؟! حرف بزنی که چی بشه؟!
– میخوام حلالم کنی.
****
– میخوای حرف بزنیم؟
شالش را به محض ورود به اتاق هتل، از سرش میکشد و نگاه علی موهایش را که از بند کلیپس رها میشود را دنبال میکند.
طوری با خشونت شالش را کشیده بود که حتم داشت به خاطر کشیده شدن کلیپس، موهایش هم کشیده شدهاند.
– نه…
میخواهد از کنارش عبور کرده و روی تخت بنشیند که علی بازویش را گرفته و تن نحیفش را مقابل خودش نگهمیدارد.
لبخندی کوتاه میزند و آرام کلیپس را از موهایش جدا میکند
– موهات رو کندی که عزیزم!
سعی دارد بغضش را پنهان کند، اما نمیشود، انگار گردویی سخت، درست کیان گلویش قرار دارد و هر لحظه بیشتر رشد میکند.
کلیپس را روی تخت پرت میکند و بعد از حلقه کردن دستش دور تن ماهک، او را مجبور به برگشتن میکند تا نگاه هر دویشان به گنبد طلایی رنگی که از پنجره دیده میشود، دوخته شود.
– اون زن کی بود ماهک؟! زن عموت؟!
دندانهایش را روی هم قفل میکند و لبش میلرزد…
آن زن که بود؟!
آن زن، زنی بود که رد شکنجههایش هنوز هم در وجود دخترک جوان مانده بود.
رد قاشق داغ، رد سنگی که به سرش پرتاب شده بود…
رد دندههای شانهی پلاستیکی که پشت دستانش را زخم کرده بود…
آن زن یک زن مشکل دار بود که بعد از مرگ پدر و مادرش، کودکی و نوجوانی را برای او حرام کرده بود.