رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت (آخر)

3.9
(13)

طلایه دار:
رسام که منتظر شنیدن این ناله و حدس میزان
خسارت بود، کوتاه و مردانه خندید و کنار گوشش
پچ زد:
-یه جوری رفتم، که صد تا دیگ کاچی هم کمت
باشه.
کمی فاصله گرفت و چشمان خمار از خوابش را
به او دوخت.
گر گرفتگی و شرمش را در گوشهای از ذهن
پنهان کرد و اینبار را مستقیم صحبت کرد.
-این بار فرق داشت. اینبار دیگه نمیترسیدم،
اینبار…
بغضش را قورت داد و رسام با همهی محبتش
نوازشش کرد و سعی کرد آرامش کند:
-هیس… میدونم دلبرکم، میدونم فلفلم. گذشته
دیگه تکرار نمیشه حالا بیدغدغه مال منی…

شاداب با رخوت تکانی خورد و جملهاش را
اصلاح کرد.
-مال همیم…
با صدای معین، رسام از جا بلند شد و غر زد:
-پدر صلواتی تا صبح ده دفعه آژیر کشیده و غذا
خورده.
شاداب ریز خندید و نگاه پر لذتش روی بالاتنهی
لخت مرد، چرخی خورد.
-پسر کو ندارد نشان از پدر. مثل خودت شکموعه.
رسام غرولند کنان از اتاق خارج شد و شاداب
دوباره خودش را روی تخت انداخت.

دستانش را روی شکمش گذاشت و خیره به سقف
لحظات نابشان را دوره کرد.
نجواهای عاشقانهاش، دستان ستایشگرش و آن
نگاههایی که گویی آتش داغ از آنها میبارید.
دیشب گذشته را پاک کرد و برایش اولین باری
تازه رقم زد…
به پهلو چرخید و پر از آرامش پلک بست…
دیشب اولین حجلهی عشقشان بود…
***
#پارت_566

قدمهایش را با احتیاط برداشت تا چالهی پر آب را
رد کنید و بر خود لعنت فرستاد که به حرف رسام
گوش نداده بود.
چقدر صبح رسام به او گفته بود ماشین ببرد و او
کودکانه تصمیم گرفته بود، پیاده روی زیر باران و
برف را از دست ندهد.
بلاخره به خانهی آرمان رسید و پاکت داخل
دستانش را جابهجا کرد و دکمهی زنگ را فشرد.
خیلی زمان نبرد که ستایش با آن صدای پر شورش
آیفون را پاسخ داد و در را برایش گشود.
لبخندی به انرژی دخترک زد و در را با پا هل داد
و وارد شد.

امروز روز پدر و پسری رسام و معین بود و
شاداب از صبح پ ِی خورده فرمایشات آرمان و
ستایش در خیابانها میچرخید.
به طبقهی دوم که رسید، آرمان دست به سینه
منتظرش بود و آن قیافهی شکارش، زیر سر چه
کسی میتواند باشد جز رسام؟!
سرما نوک بینی شاداب را قرمز کرده بود و
چیزی نمانده بود که از گونههای سرخش خون
چکه کند.
-چه زمستون سردی شد. سلام!
آرمان کنار رفت و همزمان کیسههای خرید
دخترک را گرفت.

-زهرمار و سلام. شوهرت از صبح هر دو دیقه یا
زنگ زده یا پیام داده.
شاداب ریز خندید و سری برای ستایش تکان داد.
-چون امروز روز سه نفرهمون بود و تو کردیش،
دو نفره.
آرمان چشم غرهای نثارش کرد.
-و شوهرت تا از دهن و یه جا دیگهمون در نیاره،
وا نمیده.
#پارت_567
شاداب سرمست و بیخیال دوباره خندید و چقدر این
خندهها به دل آرمان مینشست.

دخترک شکست خورده یک سال پیش کجا و این
شاداب که خوشبختی از ظاهر و باطنش میبارید،
کجا؟
-ببخشید توروخدا اسیر ما شدی.
شاداب انگشتان بیحس و یخزدهاش را روی
شوفاژ گرم قرار داد و اخم شیرینی کرد.
-تا باشه از این زحمتا، واسه عروسی پسر عموم
قدم برندارم، واسه کی بردارم؟!
سپس چشم گرد کرد و قری به سر و گردنش داد.
-عمه مرضی همه چیز و سپرد به من و رسام.
حالا بیاد ببینه یه جای کارای آرمان میلنگه،
فلجمون میکنه.

هم ستایش و هم آرمان از کلکلهای گاه و بیگاه
عمه مرضی و دختر آگاه بودند و با این حرفش
زیر خنده زدند.
اما اگر شاداب میدانست، که دلیل خندههایشان
چیست و وای که اگر میدانست.
شاداب به کیسههای خرید اشاره زدو گفت:
-همونجوری که گفته بودی خریدم. گیفت و
پارچهی سر عقد و کلهقند.
ستایش از خریدها رو گرفت و نگاهشان نکرد.
شاداب با خود گفت؛ این دیگر چه رسمیست؟ که
عروس نباید قند سر عقد و پارچهاش را ببیند؟
-دستت درد نکنه. عروسی پسرت جبران کنیم.

لبخند روی لبهای دخترک ماسید، اما خموش
ماند.
#پارت_568
عروسی نگرفته بود و آرزوی پوشیدن لباس
عروس در دل خودش مانده و حال با این سن
کمش…
آهی کشید و افکار مالیخولیایی را از خود دور
کرد.
ممنون را زیر لب پچ زد و حسرت را هر چه کرد
نتوانست از چهرهاش دور کند.
داشتن رسام به همهی دنیا میارزید. اما میشد
گاهی برای آن لباس عروسی که آرزویش بود و

نپوشید غصه بخورد و شاید حتی کمی، فقط کمی
اشک بریزد.
-که عمه مرضی فلجت میکنه؟
آرمان گفت تا دخترک را از حال و هوایی که
حدس زده بود خوب نیست، دور کند.
اما نتوانست و دخترک بیحواس خطاب به ستایش
گفت:
-چرا شال و کلاه کردی؟ کجا میری؟
ستایش با شیطنت نگاهی به آرمان انداخت و گفت:
-میریم واسه مراسم، برای عمه مرضی لباس
بخریم.
شاداب آهانی گفت و با آهی جانسوز ادامه داد:

-یه چیز بخر، سر مراسمت بختش باز شه، بلکه
دست از سر غذاهای من و چاقی و لاغری رسام
برداره!
ستایش ابرویی بالا انداخت و آرمان تکسرفهای
کرد. هردوی آنها اگر میدانستند کار به جای
باریک میکشد، خیلی زودتر میگفتند که عمه
مرضی از واحد خودش به اینجا آمده.
آخر سه ماهی میشد که بیبیگل و عمهمرضی به
تهران آمده بودند و طبقهی پایین خانهی آرمان را
خریده بودند.
#پارت_569
شاداب گیج نگاهشان کرد و غر زد:

-چتونه شما؟ چشم و ابرو اومدنتون چیه!؟
-که بخت من باز شه؟! کجا بودی اونوقتا که سه
تای رسام و دهتای آرمان در خونهم صف کشیده
بودن؟!
شاداب هینی گفت و چرخید و عمه مرضی را کنار
در اتاق خواب دید…
شاداب مات مانده، عمه را خیرهخیره نگاه کرد و
آرمان که میدانست مرضی چقدر در مقابل او
ضعف دارد گفت:
-عمه هوا خیلی سرده. مطمئنید من نبرمتون؟
مرضی نگاه خط و نشان دارش را از شاداب
گرفت و در لحظه تغییر موضع داد و صورتش
مملو از عطوفت و مهر شد.

-آره قربونت برم. تو دامادی یه وقت سرما
میخوری. با ستایش میرم!
آرمان لبش را با زبان تر کرد که فقط نخندد.
ستایش چشمانش گرد شد. مگر او عروس نبود؟
سرما خوردن عروس ایرادی نداشت؟
مادرشوهر نداشت… اما خدا یک نمونهی ناشناخته
برایش در نظر گرفته بود!
شاداب ریز خندید و عمه مرضی به سمت در راه
افتاد.
-بیا بریم ستایش.
شاداب که شرمنده شده و عذاب وجدان گریبانش را
گرفته بود، درصدد توجیح برآمد.

-عمه منظوری نداشتم. ببخشید…
او عمهی واقعی آرمان و شاداب نبود، اما در این
مدت کم از فامیل خونی برایشان نداشت و حال
شاداب حسابی شرمنده بود.
#پارت_570
مرضی دستی در هوا تکان داد و همانطور که
کفشش را میپوشید پاسخ داد:
-بزار شوهرت و ببینم اونوقت جواب تو آستینم
دارم برات.
شاداب نگاه درماندهش را به ستایش دوخت و
ستایش چشم و ابرویی به نشانهی نگران نباش آمد.

هر چه میشد شاداب را تهدید میکرد که به رسام
میگوید، آن سه هفته را در خانهی آرمان گذرانده
و جان دخترک را بارها با این تهدید به لبش
رسانده بود
البته شاداب تقریبا خیالش راحت بود. عمه مرضی
فقط دهان بود و بس.
و محال بود زندگی قشنگ رسام را خراب کند، اما
از خون به جگر کردن شاداب لذت میبرد.
شاداب دستان گرمشدهاش رو چند بار مشت کرد و
سپس کیفش را از روی زمین برداشت.
-منم برم دیگه.
آرمان اخم کرد و ستایش نچی گفت.

-بشین آرمان یه چای بهت بده بعد برو. شوهرت
کلی سفارش کرده.
شاداب نمیخواست بماند. شاید هیچ وقت حرفش
نشد، اما از احساس آرمان به خودش خبر داشت و
همیشه از تنها ماندن کنار او معذب بود.
اما در نهایت تسلیم اصرار ستایش و اخم آرمان شد
و آنها که رفتند با پسرعموی مهربانش تنها ماند.
پسرعمویی که ناجی زندگیاش شد و هر زمان
فرصت پیش میآمد، برای آرامش دلش دعا
میخواند.
-به چی فکر میکنی؟!
#پارت_571

شاداب نگاه خیرهاش را از فرش را گرفت و
جواب داد:
-به اینکه چطور اومدی و ناجی زندگیم شدی.
رسام و اول از خدا و بعد از تو دارم.
آرمان به سمت آشپزخانه راه افتاد و شاداب
ناخواسته پرسید.
-میخواستی بری… روزای اول گفتی قصد موندن
نداری.
آرمان نیمنگاهی به او انداخت. به خوبی میدانست
که شاداب از حس او باخبر شده و بابتش عذاب
وجدان دارد.

شاداب عادت داشت بابت هر مشکلی خودش را
سرزنش کند.
لبخندش عمق نداشت، اما مصنوعی هم نبود.
– گفتی شما دخترا، لپاتون برای هر کسی گل
نمیندازه. نخواستم لپ گلی زندگیم و از دست بدم.
آرمان ستایش را عاشقانه نمیپرستید، اما به
همچین احساسی امیدوار بود و وجود نو عروسش
را برای همیشه در زندگیاش طالب بود.
شاداب کمی آسوده خاطر شد و آرمان زیرکانه
بحث را عوض کرد.
-چرا ناراحتی؟ همه چیز با رسام خوب پیش
میره؟

دخترک به آنی چهرهاش از هم باز شد و نگاهش
به مانند ستارهای در آسمان شب درخشید.
-خوبه. عالیه…
شاداب لیوان چای را از سینی، که آرمان مقابلش
گرفته بود برداشت و تشکر زیرلبی لبی کرد.
-مرد خوبیه فقط یه کم زیادی حساسه. خوشحالم که
به حرف عمهمرضی گوش دادم و بهش چیزی
نگفتیم.
شاداب مضطرب نگاهش کرد.
-فقط مطمئن شو ستایش حرفی نزنه.
#پارت_572

آرمان چایش را برداشت و روی مبل مقابلش
نشست و لیوان را بین دستان مردانهاش مخفی
کرد.
-خیالت راحت. ستایش حتی اگر دشمنت هم باشه
از ضعفت استفاده نمیکنه. مشکل معین حل شد؟
نگاه شاداب به غم نشست. ترس داشت و برای
کودکش نگران بود.
-آره خداروشکر، دکترش میگفت بعضی از بچهها
تا قبل از سه سال همینجوری هستن و بعد درست
میشه.
کودکش کمی دیر عکسالعمل نشان میداد و رسام
از بهترین متخصصین کشور برایش وقت گرفته

بود. و هر کدام به نحوی خیالشان را راحت کرده
بودند.
اما شاداب بود دیگر، برای همه چیز استرس
میکشید و حرص میخورد.
-رسام هنوز حرفی از خواستهی شیخ نزده؟
شاداب لیوان چایش را روی میز برگرداند و سری
به نشانهی نه بالا انداخت.
-نه! همه چیو گفت. اما هیچ جای حرفاش نمیگه
به خاطر این خواستهی شیخ داشت دوباره تن به
ازدواج با فاطمه میداد.
آرمان لبخندی زد. مرد بود و به خوبی درک
میکرد. رسام حتی غیرتش قبول نمیکرد این
موضوع را به زبان بیاورد.

– پاپیچش نشو… مهم اینه که مال هم شدید…
شاداب زمزمه کرد:
-مال هم شدیم…
***
-میای خونه یا نه؟!
دخترک از صدای خشدار و خمار مرد لب گزید
و آرام پچ زد:
-آقایی… من که خونه نیستم. چرا صدات
اینجوریه؟!
صدایی از گلوی رسام خارج شد و توپید:

-شاداب از صبح رفتی. الآنم حرف من و بیجواب
میزاری؟ میگم کجایی؟
کلید را در قفل چرخاند و آرام وارد شد…
پسرکش وسط پذیرایی خانه نشسته بود و دورش
را حجم عظیمی از اسباببازیهایش گرفته بود.
کمی چشم چرخاند و با دیدن رسام کنار پنجرهی
آشپزخانه که سیگار میکشید، پچ زد:
-یه نگاه به دور و برت بندازی هستم. زیر
سایهتون آقا…
#پارت_573

رسام که متوجه شیطنت ریز دختر شده بود.
سرچرخاند و خیره به او کام عمیقی از سیگارش
گرفت.
گوشی را از کنار گوشش پایین آورد و شاداب لب
گزید.
-باز با بالاتنهی لخت رفتی سر پنجره؟
شاداب بود دیگر، هر چه مرد میگفت در
پنتهاوس زندگی میکنیم و کسی دید ندارد، در
سرش نمیرفت، که نمیرفت!
مرد نیشخندی زد و سیگارش را به بیرون پرتاب
کرد.
با خونسردی پنجره را بست و گفت:

-عزیزم، بهم بگو با بیحسی یا دوست داری کامل
حسش کنی؟
شاداب چشم گرد کرد. توان تنبیههای پرلذت، ولی
همراه با درد مرد را نداشت.
-یه ماچ میدم. بشوره ببره.
رسام با دیدن چهرهی رنگ پریدهاش نتوانست دوام
بیاورد و تک خندی زد.
-پس بیا دادنی و بده، که بد خمارتم.
شاداب نگاهی به پسرکش که گویی حتی متوجه
مادرش نشده انداخت و به سمت همسرش پرواز
کرد و جاگیر آغوشش شد و چشمانش را با آرامش
بست.
-دلم تنگ شده بود براتون.

باقیمانده شب را شاداب از سوتیاش در مقابل
عمه مرضی و خرافی
ِن
بود عجیب همسر آرمان
حرف زده بود.
از لباس عروس ستایش که فقط عکسش را دیده، تا
لباس دامادی آرمان و خاستگارهای ندیدهی عمه
مرضی.
آنقدر حرف زده بود، تا به رسامش، که او را از
بَر بود، مجال ندهد، که پی به غصهی نهفته در
صدا و قلبش پی ببرد.
#پارت_574

و حال در خوابی عمیق فرو رفته و رسام پر لذت
به تن هوسانگیزش که در آغوش او مچاله شده،
خیره بود.
وقتهایی میشد که رسام گذشته را مرور میکرد.
گذشته پردرد و مشقتش را…
حضور شاداب خیلی چیزها را در زندگیاش تغییر
داد.
او مثل یک ربات زندگی میکرد و همه چیز در
طول این سیوپنج سال و قبل از آمدن شاداب،
برایش جسمی و ظاهری بود و بس…
اما شاداب در زندگی او میهمانی ناخوانده بود، که
تلنگری به وجودش زد، تا برخیزد و برای
زندگیاش تلاش کند.

تکلیفش با شیخ را یکبار برای همیشه مشخص
کرد…
فاطمه را که از ابتدا میلی به او نداشت را به لطف
حضور او، از زندگیاش خط زد.
اصلا شاداب که در زندگیاش آمد، او باری دیگر
متولد شد…
تمام چیزها در زندگیاش رنگ و بوی حقیقت
گرفتند و در نهایت او هم توانست به سعادتی که
میگفتند و میشنید و پوزخند میزد برسد.
شاداب غذای روح او بود…
او با دخترک خفته در آغوشش، پیوندی عمیق
داشت و حتی نفهمید چه زمانی، فلفلش اینگونه
جفت روح او شد.

دخترک را به خود فشرد و با آرامش چشم بست و
زیر لب زمزمه کرد:
-وصل جونمی، بمونی برام دخترکم…
#پارت_575
بعد از تمام فراز و نشیبهایی که پشت سر گذاشته
بودند…
یک سال از زمانیکه یک تابه و روغن سوختهاش
میانجی گری کردند تا این زن و شوهر دست از
لجبازی برداشته و به هم بازگردند، گذشته بود.
شاداب از دانشگاه رفتن انصراف داد. او علاقهاش
به تحصیلات آکادمیک را از دست داده بود.

اما رسام به دخترک اجازهی ماندن در خانه را
نداد.
کلاس زبان میرفت و آخر هفتههایش را در
آموزشکده یکی از دوستان رسام دورههای
آیسیدلال میگذراند.
و در نهایت قسمتش شد و توانست آن ساز دوست
داشتنی و اهدایی رسام را در دست بگیرد و یک
سالی بود که یادگیری را به صورت جدی دنبال
میکرد و حال حرفهای شده بود.
گاهی پیش میآمد که شبها در تراس دوست
داشتنی خانه دورهمی دونفرهای میگرفتند و رسام
کالمبیایش را میآورد تا او برایش بنوازد.

دخترک نمیدانست که خودش، آرامبخشی قوی و
صدایی که با هنر انگشتان ظریفش از ساز
کوچکش بر میخواست، برای رسام به مانند
لالایی میماند.
شاداب با لبخندی از یادآوری شبهای پر
آرامششان، از فکر بیرون آمد ماشین را در
پارکینگ پارک کرد و با عجله وسایلش را جمع
کرد تا زودتر به خانه برسد.
بارش برف سنگین باعث شد بعد از امتحان فاینال
زبانش، در ترافیک سنگینی بماند و حال مطمئنا
هم باید اخم پرستار معین را تحمل میکرد و هم
غرغرهای رسام که زودتر از او به خانه رسیده.
#پارت_576

با عجله خود را به آسانسور رساند و در آینه سر و
سامانی به چهرهاش داد و از وجود جواب آزمایش
در کیفش مطمئن شد.
امشب برای همسرش سورپرایز داشت و زمانش
رسیده بود که به رسامش بگوید، به قولش عمل
کرده و خیلی زود آن دختری که خواسته بودی را
به آغوش میکشی.
با این افکار و تصور عکسالعمل رسام ریز خندید
و از آسانسور خارج شد.
با دیدن پاکتی ما بین درب ورودی خانه، اخم
ریزی بین ابروهایش جا خوش کرد و قبل از باز
کردن در، آن را بیرون کشید.

کلید را داخل قفل برد، اما کنجکاوی مانع باز
کردن در شد و او کارت کوچک درون پاکت نباتی
رنگ را بیرون کشید.
شبیه به کارت عروسی بود و با خود فکر کرد،
مگر رسام یا پرستار خانه نبودند که آرمان پاکت
را اینجا گذاشته؟!
پاکت را باز کرد و ابتدا شعر روی آن را زمزمه
وار خواند:
تا که شطرنج تویی، مات منم، کیش منم
کافه کندوی عسل، نوش تویی، نیش منم
شاداب ابرویی بالا انداخت و پاکت را باز کرد…

با دست آزادش کلید را در قفل چرخاند و همزمان
نگاهش کوتاه و گذرا نوشتهها را دنبال کرد.
ناگهان مردمکهایش ایست کرد و به سمت
اسمهایی که خوانده بود بازگشت.
-رسام و شاداب
#پارت_577
یکبار… دوبار…

آنقدر خواند تا مطمئن شود درست حدس زده و
کارت عروسی خودش در دستانش قرار دارد.
با عجله وارد خانه شد و با دیدن خانهی تاریک به
در بسته تکیه زد تا هیجانش را کنترل کند و
دوباره کارت و تاریخش را از نظر گذراند.
خانهی تاریکشان، در سکوت فرو رفته بود و
غیاب همسر و فرزندش برایش عجیب بود.
همین حالا دلتنگ رسامش بود…
دلتنگ مردی که خواستهی قلبی دخترک را از
چشمانش خوانده بود…
یک جشن عروسی و یک لباس عروس در کنار او
که دامادش باشد…

اشک شوقش چکید و از ناباوری دست روی
دهانش گذاشت و جیغ خفهای کشید.
صدای روشن خاموش کردن فَن َدک به گوشش
رسید و تکیه از در گرفت.
قدمی به جلو برداشت و به در نیمه باز اتاق
مشترکشان خیره شد و چنین خاطراتی در لوکیشنی
متفاوت، در ذهنش روی دور تند تکرار شدند.
قدمبه قدم به اتاق نزدیک شد و بوی عطر
مردانهاش زیر بینی شاداب پیچید.
آن بوی خو ِش لعنتی و آن خاطرات آدمکش…
لبخندی زد و دستش به سمت دستگیره دراز شد…
مانند اولین دیدارشان قلبش را در دهانش حس
میکرد…

حضور رسام و بودنش در زندگیاش هیچگاه از
هیجان نمیافتاد و حتی نامش، ضربان قلبش را نا
منظم میکرد.
در را گشود و تکخند ناباوری زد…
-عاشقتم…
زمزمه کرد و مردمکهایش بیقرار خاطرهای
دور اما زنده را به تماشا نشستند.
رسام لبهی تخت دو نفره نشسته بود…
میان انگشتان زمخت و کشیدهاش یک سیگار برگ
کوبایی جا خوش کرده بود…

فندک زیپو را کنارش پرت کرد و نگاه شاداب
دنبالش کشیده شد و دوباره به سمت مرد چرخید…
رسام چشمهایش را تنگ کرد و پُک عمیقی زد و
سپس سرش را عقب انداخت و دود غلیظش را به
سمت سقف رها کرد…
آخ اَمان… امان از ژست دختر ُکشش…
رسام لبخند محوی زد و از گوشهی چشم، به
همسر ظریف و سرمست از شادیاش نگاهی
انداخت.
با دست آزادش ضربۀ آرامی کنارش زد و مخاطب
قرارش داد:
-بیا اینجا ببینم بچه…

پایان**

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. هرچقدر بگم عالی و فوق العاده بود کم گفتم😍😍👌🏻
    پایان خ قشنگیم داش؛درست همونجور که شروع شدع بود✨️
    اصن سر تموم شدن رمانایی که از اول همراهشون بودم احساساتی میشم🥲

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا