رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت 137

5
(3)

مرد با نشستن شاداب در ماشین، قفل مرکزی را
زد و راه افتاد.
شاداب در دل هر دعایی که بلد بود را میخواند و
تمام مسیر چشمانش در گردش بود، تا بفهمد مرد
او را به کجا میبرد.

میدانست رسام بیخیال او نمیشود، پس چشم
امیدش به او بود که پیدایش کند، چون خودش
ضعیفتر از آن بود که بتواند در مقابل این مرد
دیوانه قد علم کند

و در نهایت و در کمال بدبختی، بعد از یک روز
پر از مشقت، تسلیم بدن دردمندش شد و حتی
نفهمید، چطور پلک هایش روی هم افتاد و به دنیای
بیخبری فرو رفت.
با صدای گریه ی آشنایی چشم گشود و مدتی زمان
برد تا موقعیتش را درک کند.

زمانی که کامل آگاه شد، ناخواسته هینی کشید و به
عقب چرخید و با دیدن مرد که شیشه شیر فرزندش
را در دهانش گذاشته بود، فارغ از موقعیتی که در
آن گرفتار شده بود، خندیدید
خندهای کوتاه و بیصدا.
مرد با دیدن خندهاش چشم غرهای به او رفت.
-بخند… گریه هاتم میبینم شاداب خانوم.

گفت و سر شیشه را به سمت دهان معین برد.
شاداب از همان وسط دو صندلی به سمت عقب
خیز برداشت، تا مانع شود، اما دیر شده بود و
معین با ولع شروع به مکیدن کرد.
-چکار میکنید؟ دهنی خودتون و گذاشتید تو دهن بچه

مرد چشم غرهی دوم را نثار او کرد و شاداب کامل
خودش را به عقب رساند و از نزدیکتر شدن به
فرزندش نفس آسودهای کشید.
-باید یه جور بفهمم داغه یا نه؟

مرد گفت و شاداب دل نگران برای فرزندش
پرسید:
نگاه مرد کافی بود تا چشم بدزدد و نسبت به مریضی خاصی که ندارید؟
شرایط آگاه شود، دست خودش نبود، نگران
فرزندش بود و فاصلهای تا گریه از سر ناچاری
نداشت.
-باید کمی از شیر و بریزید رو پوست دستتون.
اونجوری دماش و میسنجن.
– بچه ی خودم و اینجوری تست میکنم

شاداب از لحن مرد و نگاهش جاخورد و چشم به
فرزندش دوخت:
رسام چی میخواید؟

مرد خونسرد از ماشین پیاده شد و دستی یه لباسش کشید
-هیچی

دخترو وا رفته نگاهش کرد. اگر چیزی
نمیخواست، پس چرا…
-پس چرا مارو دزدیدی

مرد استارت زد و راه افتاد.
-خودت سوار شدی.
نمیدانست چرا به مرد حس بدی نداشت. نگاهی به
اطراف انداخت و لعنتی به خواب بیوقتش فرستاد.
در جادهای تاریک بودند و او هیچ ایدهای نداشت
که کجا هستند.

من و کجا میبرید؟
لیوان چای که برای خودش گرفته بود را با احتیاط من و کجا میبرید؟
به سمت شاداب گرفت.
-تهران.
شاداب نگاهی به اطرافش انداخت و کمربند معین
را باز کرد و او را در آغوش گرفت.

حال هم پسرش را داشت و هم کوله اش نزدیکش
بود و دیگر هوا تاریک نبود و ترسی که دیشب به
جانش افتاده بود، کامل محو شده بود.

ماندن کنار این مرد جایز نبود. سر از کار این
دیوانه در نمیآورد، اما میدانست که دروغ
میگوید و احتماال به زودی، او را برای
خواستهاش با رسام معامله میکند.

-فکر فرار به سرت نزنه، هیچ جای دنیا برات
امن تر از کنار من نیست.

صدایش طور مطمئن بود، که لحظهای شاداب تمام
فکر فرارش از ذهنش پرید.

برای من هیج جا امنتر از کنار رسام نیست.
چطور قراره کنار مردی که نمیشناسم احساس
امنیت کنم؟
بلافاصله پاسخ داد:
من آرمانم…

آرمان… ناخواسته صدای آرمان گفتن دختر بچه ای
در ذهن شاداب اکو شد. اما هر چه در ذهنش

کنکاش کرد، به چیزی نرسید.

اگر احساس امنیت میکردی پس چرا فرار؟

شاداب نگاه گرفت و به بیرون خیره شد. آرمان ازهمه چیز آگاه بود و این بیشتر شاداب رامیترساند.

من فقط نیاز به تنهایی دارم، همین.
آرمان پوزخندی زد و سری به نشانهی تاسف تکانمن فقط نیاز به تنهایی دارم، همین.
داد:
-هفته ی دیگه مراسم عقدشه. اونوقت هنوز ازش
دفاع میکنی؟

بغض کرد و چشمان معصومش را به آرمان
دوخت و با صدایی که میلرزید، گفت:
دروغ میگی.

آرمان از آینه ماشین ثانیهای کوتاه خیسی چشمان
دخترک را شکار کرد و لعنتی به خود فرستاد.
برای فرار از شنیدن همین خبر خانه را ترک کردچرا باید دروغ بگم؟

و گوشهای از قلبش، توقع داشت کسی این حدسش
را رد کند و بگوید که بی دلیل همسرش را رها کرده

-بزارید برم. شما به نظر آدم بدی نمیآیید. من و با
رسام معامله نکنید. من به اون خونه برنمیگردم.
آرمان راهنما زد و کناری ایستاد و خطاب به دختر
گفت:بیا جلو بشین حواسم و پرت میکنی.
دخترک که به نظرش آمد، آرمان را رام کرده موفق شده کمی ترحم بخرد، مطیعانه قبول کرد.
لیوان چای را درون جا لیوانی قرار داد و بعد از
برگرداندن معین به جای مخصوصش، جاگیرصندلی جلو شد.

-من طلبی از رسام ندارم که بخوام تورو باهاش
معامله کنم
شاداب هر لحظه گیج تر میشد.

-متوجه حرفاتون نمیشم. رسام میگفت دشمن داره
و شما خیلی وقته که دنبال منید. من..
مرد حرفش را قطع کرد و اشارهای به لیوان دستش زد
بخور از دیروز چیزی نخوردی.

گفت و شکلات شونیزی از داخل کنسول برداشت بخور از دیروز چیزی نخوردی.
و پوستش را جدا کرد و به سمت شاداب گرفت.

عطر کاکائو کافی بود، تا ضعف و گرسنگی
شاداب خودی نشان دهد و بدون ترید شکلات مورد علاقه اش را از او قبول کند.

-من اصلا رسام نمیشناسم. طرف حساب من تویی

از حرفهای بی سر وته مرد، چیز زیادی
دستگیرش نمیشد و این بیشتر کلافه اش میکرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا