رمان بالی برای سقوط پارت 166
از اول که زیر نظرش داشتم حتی نیم نگاه کوچکی هم به سمت فریبا نینداخت. هیوا به کمک یکی از خالههای فریبا چند رخت خوابی در یکی از اتاقها پهن کردند.
آوینای خوابیده در آغوشم را روی تشک گذاشتم.
همگی آن سمت اتاق در حال گپ و گفت بودند و متوجهی نبود فریبا شدم که از اتاق بیرون زدم.
پشت در اتاق روبهرویی ایستادم و احتمال میدادم همچنان همانجا باشد.
در زدم و منتظر شنیدن صدایش شدم.
– بیا داخل.
در را به آرامی باز کردم و وارد شدم. اخمی از تاریکی اتاق کردم و کور کورانه دستم را برای پیدا کردن کلید برق روی دیوار کشیدم.
– میشه روشن نکنی؟
لجبازانه نچی کردم و با خوشحالی از پیدا شدن کلید، چراغ را روشن کردم. چشمانم را برای عادت دادن روشنایی اتاق چند باری باز و بسته کردم.
با دیدنش کنج اتاق جلو رفتم و با کمی فاصله روبهرویش نشستم.
– فریبا! معلوم هست داری چیکار میکنی؟
سرش را از روی زانویش بالا آورد و نگاه خیسش را به چشمانم دوخت.
– دارم واسه از دست دادنش گریه و زاری میکنم.
لب زدم:
– دوسش داری؟
چانهاش لرزید و همین گواه همه چیز بود.
– خیلی…دیوونهوار…دارم میمیرم ولی میدونم حقمه…در برابر دلایی که ازت شکوندم حقمه!
ناراحت خودم را جلو کشیدم و دستش را فشردم.
– مهم اینه که من بخشیدمت خب؟ ببین درسته من نمیتونم مثل محدثه باهات رفتار کنم یا چه میدونم صمیمی و فلان باشم ولی کاملا جدی بهت میگم بخشیدمت…اینا رفتارامو بذار به حساب اینکه یه انسان عادیم و نمیتونم خیلی رویایی رفتار کنم!
پر بغض دستش را روی دستم گذاشت.
– ممنون…از اینکه بخشیدیم.
پلک آرامی زدم.
– فریبا از من درس نگرفتی؟
– چیو؟
– وضع و زندگی الانمو…بدبختیای بعد از طلاقو…بخدا زندگی بعد از طلاق اصلا اون گل و بلبلی که تصور میکنی نیست!
غمگین سری تکان داد.
– به نظرت چه کاری از دستم برمیآد؟ هیچی…وقتی قرار خواستگاری بعد از منم مشخص کردن دیگه هیچی نمیمونه.
لبخند پر اطمینانی زدم.
– اشتباه میکنی…هنار یه حرف خیلی قشنگی زد، وقتی پات موند یعنی دوستت داشت، اون که از جزئیات خبر نداره ولی من دارم…دوست داشتن یه حس ساده نیست که از بین بره مثل خودِ من…با اینکه فکر میکردم فراز بهم خیانت کرده ولی بازم عاشقش بودم و هستم اونم بعد از پنج سال!
– میگی چیکار کنم؟
نفسی گرفتم.
– پا جلو بذار…بذار بفهمه دوسش داری!
– اما…
– اما نداره فریبا…به قول خودت این همه سال پات موند و چون دوسِت داشت همه جوره پشتت موند…اما اینبار نوبت توئه، خودتو و عشقتو نشونش بده…نذار آمینِ دو بشی باشه؟
نامطمئن پلکی به معنای باشه زد و بلند شدم.
باید میگذاشتم با خودش کنار بیاید، بیشتر از این از دستم برنمیآمد. سری به آوینا زدم و بعد راه بیرون را پیش گرفتم.
بوی عطری که زیر بینیام جاری شد لبخند روی لبم کاشت و با چشمانی بسته نفس عمیقی کشیدم.
گذشتن از این لذت کار هر کسی نبود.
– نخوابیدی!
لعنتی…صدایش چه داشت که تمام سلولهایم را به جنب و جوش وا میداشت و از من یک تنی بیقرار باقی میگذاشت؟ نفسی که میرفت تنگ بشود را به زور برگرداندم و به سمت چپ چرخیدم.
دیدنش با آن ژست و…چه کسی بود برای حال قلبم الان دل بسوزاند؟ این چه طرز ایستادن پدر درآری بود؟
– اوهوم.
لبههای بارانیاش را کنار زده و دست در جیب فرو برده بود و سرش را اندکی به سمت شانهی راستش خم کرده بود.
– آوینا خوابید؟
بزاق گلویم را قورت دادم و با هزار زور سرم را برگرداندم. خدا امشب به من رحم کند!
– آره.
صدای قدم زدنش به گوش رسید و دمی بعد عطرش بود که همه جا را پر کرد…علی الخصوص درد دل مرا!
– پس فهمیدی!
لب گزیدم و انگار تازه متوجهی اوضاع غیر عادی شدم، بسکه این مرد هوش و حواس از سرم میبرد!
چیزی برای گفتن نداشتم و فقط سر کوچکی تکان دادم.
– اون بهم ریختگیات واسه این بود؟
دستانم را پشت کمرم قفل کردم و به سان بچهی کوچکی که خرابکاری کرده بود شده بودم و خودم را این سمت و آن سمت تکان میدادم.
این میزان از لوسی را از کی به کار نبرده بودم؟
– اوهوم.
صدای تک خندهش باعث شد سر بالا بگیرم و نگاهش کنم. زاویه فکش بیشتر در چشم بود و همین حرصم را بیش از پیش درآورد. این مرد پس از پنج سال چقدر زیبا شده بود!
اصلا سؤال اصلی اینجا بود که مگر مردها هم میتوانستند زیبا شوند؟ پوفی کشیدم و با چشم غرهی خیالی نگاه گرفتم.
– شبیه بچه کوچولوهای خرابکار شدی!
خب خرابکار بودم دیگر…
دمی سکوت برقرار شد و انگار هر کدام در افکار خود سِیر میکردیم.
ای کاش توانایی رفتن از کنارش را داشتم…حس میکردم چیزی تا بیآبرو شدنم باقی نمانده بود!
بیآبرو شدن از دست مغزی که فقط آغوش تنگش را فریاد میزد و قلبی که خوشنود از همراهی مغزم بود و این ترکیب یک دست کم کم کفرم را درمیآورد!
– میخواستم راجب یه چیزی باهات صحبت کنم.
به سمتش چرخیدم و رخ به رخش ایستادم.
– خب.
دست به سینه شد و نگاه خاصش را در سرتاسر صورتم چرخاند.
– یه تصمیمی گرفتم و گفتم اول از همه بهت خبرشو بدم!
با ابرویی بالا پریده سری تکان دادم.
– خبر؟ اوکی.
و خدا میداند چه خون خونی میخوردم برای آن تصمیمی که حاظر نشد با من همفکری کند و فقط قرار بود خبرش را به من بدهد.
دستم را پشتم قفل کردم و با لبانی غنچه شده از حرص، منتظر نگاهش میکردم.
– قصد دارم با آوینا زندگی کنم!
در اولین حرکت چشمانم گشاد شد و مغزم، شنیدهام را پشت هم پلی میکرد.
به ناگهان صدای جیغم به هوا رفت:
– چی؟
سریع خودش را جلو کشید و دست روی دهانم فشرد.
– وایسا آروم…بذار ادامه حرفمو بشنو بعد جیغ جیغت رو راه بنداز!
از زیر فشار دستش به زور نفس میکشیدم. پس از تکان کوچک سرش که معنی «جیغ نزن» را داشت دستش را کنار کشید.
– اینکه میخوام با آوینا زندگی کنم تغییری تو اصلیت موضوع نداره ولی حرفم ادامه داره…
سانت به سانت بدنم جیغ کشیدن را فریاد میزدند. به زور به جنگ خودم رفتم بلکه تا بعد از اتمام حرفش خودم را کمی ساکت نگه دارم.
– میخوام باهام زندگی کنی!
دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم، این مرد چه از جانم میخواست؟ انگار با خودش هم کنار نیامده بود!
– معلوم هست داری چی میگه؟
– فقط واسه یه مدت کوتاه!
عصبی مشتم را به سینهاش کوبیدم.
– فراز دهن باز کن مثل آدم کل حرفتو بگو…
لب زیرینش را به دندان کشید و کمی مکث کرد. هر صدم ثانیهای که میگذشت درد وحشتناکی را در اعماق قلبم حس میکردم و ای کاش فقط به سمت گلویم ریشه نزند!
– یه مدت همخونه میشیم…شاید هم به مدت چند سال، منظورم تا زمانی که هفت سالش بشه…نمیخوام زمانی که حضانتش مال من شد بیقراری کنه!
دروغ نبود اگر بگویم گرفتگی را در انحنای گلویم حس میکردم اما…فریادم، مقاومتم، قوی ماندنم همچنان پابرجا بود.
– تو جرأت داری دخترمو ازم بگیری…
اجازهی ادامهی صحبت را نداد.
– هیچ کجای حرفم اینو نشون نداد…اگه تا الان شکایت نکردم و دست بچهمو نگرفتم فرار کنم شاید چون شعورم بالاتر از این حرفاست، اینکه بفهمم همونقدر که بچه حق داره مادرشو داشته باشه به همون اندازه مادر حق داره کنار بچهش باشه…منو هیچوقت با خودت یکی نکن خانم دکتر.
دستانم را مشت شده کنارم رها کردم.
نمیتوانستم…هر چقدر حق را به او بدهم توانایی تحمل این یکی را نداشتم.
– یه خونه میگیرم من، تو، آوینا با هم زندگی میکنیم…که هم بچهم به من عادت کنه هم کنار تو باشه، بعدش طبق قانون حضانتش به من داده میشه…بعد از اون اگه دلت خواست همچنان میتونی اونجا بمونی اگرم نه میتونی بری جای دیگه برای زندگی!
و بعد زیر لب زمزمه کرد:
– البته اگه تا اون زمان ازدواج نکرده باشم.
دهانم باز مانده بود و تکرار دوبارهی جملهاش باعث شد دستان مشت شدهام را بالا ببرم و به جان سینهاش بیفتم. پی در پی با عصبانیت مشت میزدم و انگار قصد تخلیهی فشاری بودم که از جملهی زیرلبیاش به جانم وارد شده بود.
– تو غلط میکنی بچهی منو با نامادری بزرگ کنی…این اجازه رو نه به تو…نه به هیچ کس دیگه میدم که بخواد واسه بچهی من…نامادری بیاره!
– دردت چیه؟
از حرکت ایستادم…دستانم درد گرفته بود و نفس نفس میزدم. داشتم جان میکندم تا آن وسط زیر گریه نزنم و عقدههای گلویم را خالی نکنم.
– دردم اینه که وقتی پنج سال به خودم اجازه ندادم ناپدری بیاد بالاسر بچهم تو هم حق نداری نامادری بیاری!
کنج لبش بالا رفت و نیشخندی با طعم زهرمار به رویم پاشید.
– میگی بخاطر بچهمون و…از خود گذشتگی تو حق ازدواج هم نداریم؟
جوابم را آماده کرده قدم جلو گذاشتم و با فاصلهی میلی متری از تنش ایستادم.
از درون در حال فروپاشی بودم اما بیرونم ذرهای تکان نخورده بود و بابت همین به خودم افتخار میکردم.
– تا زمانی که بچهم شرایط ما رو درک کرد…تا زمانی که بزرگتر شد و تونست کنار بیاد البته…
تک خندهی صداداری زدم.