رمان زهرچشم پارت۹۲
***
بالاخره بعد از حدود یک ساعت ور رفتن با ماشین موفق به روشن کردنش میشود و با سر و رویی خیس کاپوت ماشین را میاندازد.
دست میان موهای خیسش میبرد و نگاهش سمت دخترک غرق در خواب روی صندلی شاگرد کشیده میشود.
امیدوار است درآوردن جواب و کت در پایین آمدن تبش مؤثر باشد و با همان لباسهای خیس سوار ماشین میشود.
– هی ماهک!
دخترک جوابش را نمیدهد و او بعد از زدن برف پاککن حرکت میکند.
– الآن میبرمت بیمارستان.
نگاهش را کوتاه سمت ساعت میکشاند و شب حتی از نیمه هم گذشته است.
بدون اینکه نگاه از مسیر بگیرد، دستش را سمت ماهک دراز میکند و پشت انگشتانش را به شقیقهاش میچسباند و تبش همچنان بالاست.
دستش را عقب میکشد
– ماهک؟
با عصبانیت سرعت ماشین را کمی بالاتر میبرد تا از پیچ و خم کوه هر چه سریعتر بگذرد و اما با سرعت بالا هم زودتر از نیم ساعت نمیتواند از دامنههای پیچ در پیچ کوه پایی بیاید.
نگران حال ماهک است و به محض رسیدن به جاده، نگاه دیگری به ساعت میاندازد.
– آخه من با این دختر لجباز قراره چیکار کنم خدا؟!
تمام راه را توی نگرانی به سر میبرد و به محض رسیدن به بیمارستان، از مسئولین میخواهد دخترک را همراه برانکارد حمل کنند.
دقایقی که پشت درهای شیشهای اورژانس میگذرد سختتر است، ولی بالاخره دکتری از بخش بیرون میآید و علی خیلی زود راهش را سد میکند.
– ببخشید دکتر، تب همراه من پایین اومد؟
دکتر نگاهش را در چهرهی نگران علی میچرخاند و سرش را تکان میدهد.
– نگران نباشید آقای محترم. حال همسرتون خوبه، بهشون سرم وصل کردیم و به محض تموم شدنش میتونید مرخصشون کنید. فقط بدنشون خیلی ضعیفه، همکارا چندتا ویتامین براشون مینویسن که حتما مصرف کنن.
دکتر که میرود، بعد از کارهای ترخیص و تهیهی داروها خودش را به اتاقی که دخترک حضور دارد میرساند و دیدنش روی تخت بیمارستان، برای دومین بار دلش را به درد میآورد.
– حالت خوبه؟
ماهک سمتش میچرخد و خودش را روی تخت بالا میکشد.
– خودت بغل کردی تا اینجا آوردی من و؟
نفس عمیق میکشد و انگار نباید حتی به دخترک بیپروا دلسوزی کند.
دخترک با شیطنتهایش ناخودآگاه حس ترحم را هم از طرف مقابلش میگیرد.
– نه با برانکارد آوردنت.
ماهک چشم گرد کرده و با بهت و ناباوری تصنعی صدا بالا میبرد.
– یعنی الکی الکی برای اینکه اسلامت خراش برنداره اجازه دادی سه چهار تا نره غول حملم کنن؟
علی که میخواهد چیزی بگوید مانع میشود.
– چطور غیرتت خراش برنداشت وقتی زن آیندهت رو این و اون…
میان کلام دخترک میپرد…
با خشونتی که به زحمت سعی در پس زدنش دارد.
– بس کن ماهک… به جای این حرفها یکم به خودت برس. بخاطر سرماخوردگی چند روز پیشت بنیهت ضعیف شده باید غذاهای مقوی بخوری.
داروها رو روی تخت کنار پاهای دخترک میگذارد
– این هم داروهات… اگه به خودت برسی اصلا نیازی به خوردن قرص و ویتامین هم پیدا نمیکنی.
– تو خیلی احمقی…
گیج و پرت نگاه به دخترک عاصی میدوزد و در مقابل جملهی دو کلمهایاش، حرفی به ذهنش نمیرسد.
عوض تشکر کردنش بود؟
او را به کوه کشانده بود.
چند ساعت وسط راه، توی باران مانده بودند.
او را تا بیمارستان رسانده بود و در انتها باید این جمله را میشنید؟
– کجا داریم می ریم علی؟
جوابم را نمیدهد. مانند بچهها به خاطر اینکه گفته بودم احمق است قهر کرده بود؟
مگر دروغ بود؟!
ندیدن احساسات من نسبت به خودش احمق بودنش را نشان نمیداد؟
– علی با توام!
بدون اینکه نگاه از مسیر بگیرد جوابم را میدهد
– میریم خونهی ما…
سرم را کج میکنم و نگاه به نیمرخ جذابش میدوزم…
– خونهی شما کجاست؟
سمتم که میچرخد، چشم گشاد میکنم
– کدوم خونهتون؟
– خونهی حاجعمو…
– اونوقت حاج عموت خبر داره قراره به زودی عروسش بشم؟
به جملات بیپروا و بدون خجالتم میخندد و من با خشونت مشتی به بازویش میکوبم.
– داری مسخرهم میکنی؟
– نه…
دست مقابل سینه قلاب میکنم و پوست لبم را میگزم. نمیدانم چگونه باید با خانوادهی حاج عمویش روبرو شوم وقتی هم با حاج خانم و هم با رها یک جورهایی بحث داشتم.
مخالفتی با رفتنمان به آنجا نمیکنم.
سعی میکنم خودم را با تکرار کردن اینکه حرف نامربوطی نزدهام آرام کنم.
به خانهشان که میرسیم هوا گرگ و میش است. همسایهشان که با کیسهی حصیری برای خرید نان میرود با تعجب نگاهمان میکند.
پیاده که میشویم، در مقابل نگاه خیرهاش، تند و پر خشونت سرم را سؤالی به چپ و راست تکان میدهم که زیر لب چیزی میگوید و نگاه میگیرد.
– این وقت صبح اومدن من اینجا درست نبود.
ریموت ماشین را میزند و کلید در حیاطشان را از توی جیبش بیرون میکشد
– نمیتونستم با این حال تنهات بذارم.