رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت 161

3
(3)

حقیقت را می‌گفت ولی خب مگر قلب زبان نفهم من این چیزها را می‌فهمید؟

– شنیدم مامان اینا قراره بیان خواستگاری!

سرش را تکان مختصری داد.

– آره گفتن فقط یه نامزدی کوچیک باشه بین خودمون…عقد و این چیزا بره برای بعد از سالگرد بابات!

پلکی زدم و نمی‌دانستم گفتنش درست است یا نه…ولی بالاخره نتوانستم نگویم.

– یکم عقبش بندازید.

تعجب کرد.

– چرا؟

– چون باید یه کاری کنم…و اون کار اونقدری مهم هست که نمی‌تونم بیام…پس بخاطر بودنم یکم عقبش بندازید.

خودش را جلو کشید و اخمی کرد.

– می‌خوای چیکار کنی؟

– کار خاصی نمی‌کنم فقط باید یه جایی برم…یه جای مهم…فعلا نپرس…به هیچکس نگفتم ولی باید برم…برای آوینا هم که شده باید برم.

***

– آنا فشار بیمار تخت سیصد و سه رو چک کردی؟ اگه چک نکردی بیا برو چک کن گزارش پرونده‌شو تکمیل کن باید یه سر برم بالا.

– آره چک کردم…خیره چه خبره؟

بی‌حوصله شانه بالا انداختم.

– با رضا کار داشتم می‌رم ببینم هستش یا نه!

– آها خیله خب برو…خودم گزارش‌و تکمیل می‌کنم.

سری برایش تکان دادم و به سمت آسانسور رفته دکمه‌ی طبقه‌ی چهارم را می‌فشارم.

تا جایی که کمابیش به یاد داشتم امروز روز حضورش در بیمارستان بود البته خوب می‌شد اگر در اتاق عمل پیدا نشود!

– خسته نباشید…دکتر جعفری امروز هستن؟

لبخندی به رویم پاشید.

– همچنین خانم دکتر، بله هستن ولی یه عمل اورژانسی براشون پیش اومد و دو ساعتی می‌شه که به اتاق عمل رفتن!

ناامید پوفی کشیدم و تشکری کرده بی‌هدف در حال جلو رفتن بودم.

– خسته نباشید خانـــم دکـــتر آمین محمدی…

ابرو به بالا پراندم و این لحن تمسخرآمیز غیر از آتنا از دست هیچکس دیگری برنمی‌آمد.

تا جایی که اطلاع داشتم انتقالی تهرانش را گرفته بود و الان دقیقا وسط این بیمارستان چه می‌کرد؟

سعی کردم عصبانیت درونی‌ام را آرام کنم.

با خونسردی ظاهری نیم چرخی زدم و روبه سمتش سری تکان دادم.

– البته…واقعا هم یه خسته نباشیدِ اساسی واسه این همه قشنگ نقش بازی کردن نیاز داری…واقعا دست مریزاد!

اگر بخواستم خودم را در یک کلمه توصیف کنم این بود که اصلا حوصله‌اش را نداشتم و چنین حالتی اصولاً از من بعید به نظر می‌آمد.

انگار رویِه‌ی خونسردی به جانم هم نفوذ کرده بود!

– کجا پاچه‌تو گرفتن که سوزنت‌و رو من گیر کردی؟

قطعاً این کم نیاوردن و زبان درازی به نظرش عجیب می‌آمد…حق هم داشت، تمام آن سال‌ها را فقط یک دختر تو سری خور می‌دید که به زور شوهرش داده بودند!

ابروهای بالا پریده و بهتی که در چشمانش پدیدار شد لبخندی را گوشه‌ی لبم کاشت.

حس قدرت عجیبی به تنم وارد شد و دل دل می‌زدم برای ادامه‌ی این کلکل!

پس از مکث چند ثانیه‌ای که طولانی بودنش عجیب به چشم می‌آمد، پوزخند صداداری به رویم زد. آنچنان در نفرت از یکدیگر غرق شده بودیم که اصلا متوجه‌ی اطراف و مکان ایستادن‌مان هم نشده بودیم.

– به به…خوب زبون باز کردی بهت نمی‌آد!

هومی کردم و سرم را تکان مختصری دادم.

– چی بهم نمی‌آد؟ پیشرفتم که خار تو چشمته یا جوابی که بخاطرش بد خوردی؟

صدای برخورد دندان‌هایش به هم، لذت قدرت و بُرد را در رگ به رگ تنم بیشتر می‌کرد.

پیشروی گوشه‌ی لبم به بالا اینبار به وضوح در چشم می‌زد و حس می‌کردم آن رگه‌های پر از نفرتی که به من دوخته شده بود!

– چند روز نبودم زیادی برای خود دور برداشتی که نامزدم‌و ازم دزدیدی!

خنده‌ام کمی بلند شد و به گوشش رسید.

واقعا جوابی که قرار بود بشنود را احتمالاً نمی‌دانست؟

دست به سینه شدم و چند قدمی جلو رفتم.

– زمانی که شوهر من بود و انواع فتنه‌ها برای پاشیدن زندگیم می‌ریختی مقصر نبودی اما حالا من برای بهم خوردن نامزدی زورکی‌تون که کسی هم قبولش نداره مقصرم؟ سرت به جایی خورده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا