رمان زهرچشم پارت ۸۲
خودم را با همان توپ پر و بغض لعنتی به واحدم می.رسانم. گوشیام زنگ میخورد و من با دیدن اسم عماد روی صفحهی گوشی به هم ریختهتر میشوم.
دندان روی هم میسایم و با عصبانیتی کنترل نشدنی در را به چارچوبش میکوبم و تماس را وصل میکنم
– چی میخوای ازم؟ واسه چی هنوز زنگم میزنی؟ مگه نگفتم نمیخوام صدات رو بشنوم؟
عصبانیتم از علی آنقدری هست که بخشی از آن را بر سر مردی خالی کنم که بدون این که بداند، میان رابطهی من و علی حضور دارد.
– چی شده؟ صدات چرا گرفته؟
بیچارهوار روی زمین مینشینم.
عصبانیتی که داشتم، طولی نمیکشد که به عجز و ناتوانی تبدیل میشود و صدایم گرفتهتر…
– خسته شدم ازت…
چیزی نمیگوید و من وقتی سکوتش طولانی میشود، تماس را قطع میکنم و گوشی را همانجا کنار پاهایم میگذارم.
مکس هم کنار پاهایم روی زمین مینشیند و با دهانی باز به چهرهی پر حسرتم خیره میشود.
انگار او خیلی خوب درک میکند تنهاییام را…
دست دراز میکنم و حین نوازش موهای بلند و سفید رنگش لبخند تلخی میزنم.
کاش میتوانستم مانند یک خانهی بازی خودم را از زندگی بردارم و جای دیگری بگذارم.
جایی گرم و دلنشین شبیه خانهی حاج محمد…
جایی که هیچ نشانی از تنهایی و حسرت نباشد…
– تو میدونی چطوری میشه به قلب یه مرد با خدا نفوذ کرد؟
مکس جز تکان دادن دمش و مالیدن سرش به کف دستم کار دیگری نمیکند و من نفس عمیقی میکشم.
– لامصب عین فولاد میمونه… دیگه دارم خسته میشم مکس.
دلم به حال خود تنهایم میسوزد و درد و دل با مکس هیچ گاه اینقدر برایم سوز نداشت.
دلم میخواهد تلفن همراهم را برای چند هفته خاموش کنم و روزها فقط بخوابم؛ بدون اینکه به چیزی فکر کنم و خودم را آزار بدهم.
از روی زمین بلند میشوم تا با خوردن یک قرص کمی خواب به چشمانم تحمیل کنم که صدای پیام کوتاه گوشی، مانعم میشود.
خم میشوم و حین برداشتن گوشی، با دیدن اعلان پیامک از طرف علی چشم باریک میکنم.
بالا رفتن ضربان قلبم با خودم نیست و نفسهایم ریتمی تند گرفتهاند.
“هر وقت آروم شدی بهم زنگ بزن. باید حرف بزنیم. منتظرم.”
چندین بار پیامکش را میخوانم. ناراحتی و دلشکستگیام دود میشود و من سخت با حسی که میگوید تماس بگیرم، میجنگم.
برای اینکه تسلیم آن پیامک نشوم، پاکش کرده و گوشی را بعد از گذاشتن روی حالت سکوت، روی مبل پرت میکنم.
جنگیدن با دل زبان نفهمم به حدی سخت است که به جای یک قرص دو عدد میخورم و خودم را بدون اینکه نگاهی سمت گوشی بیاندازم، به اتاق خواب میرسانم.
حتی قرصها هم با من سر جنگ دارند. تا کارشان را بکنند افکار موریانه مانند به جان مغزم میافتند و دقیقهها طول میکشد تا به خواب بروم.
میگویند دنیای بیخبری، اما اگر در دنیای بیخبری هم علی باشد و حرفهایش دیگر خواب هم نمیتواند آشوب ذهنم را آرام کند. دیگر حتی آنجا هم دنیای بیخبری نیست.
قرصها و میل عجیبم به خواب و افکار آشفتهام که به علی ختم میشود، تا ظهر روز بعد ادامه دارد و من با حس کرختی از رختخواب بیرون میآیم.
مغزم انگار خسته است.
خسته از آشوب و از هم پاشیدگی…
دوش میگیرم و مانند مادری که به دنبال فرزندش میرود، در پی دیدن اعلانات گوشیام، از اتاق خارج میشوم.
بر خلاف انتظارات بیهودهام، هیچ پیغام و اعلان تماسی از او ندارم و با اخم گوشی را دوباره روی کاناپه پرت میکنم.
– من با تو چیکار کنم علی؟
موهای بازم را بالای سرم جمع کرره و با کش مویی که دور مچ دستم است میبندم
– مثل آدم ازم خواستگاری نمیکنی که…
کلافه نگاه به گوشی میدوزم و پر حرص میپرسم
– اصلا ماهیچهای به اسم قلب داری تو سینهت تو مرتیکه؟
بیطاقت گوشی را برمیدارم و با حرص از بیطاقتی دل بیجنبهام، برایش تایپ میکنم
” حرفی بینمون نمونده…”
کاش عقلش هم مانند قلبش ناقص نباشد و بفهمد خواستهام خلاف جملهی تایپ شده است.
سلام
لطفاً زود به زود پارت بذارین .به قول دوستمون از ذهن خارج میشه.
اولا ممنونم به خاطر رمان قشنگتون🙏😍.دوما میشه خواهش,کنم,لطف کنید زود به زود پارت رو بگزارید (به خدا باید برگردی پارت قبل رو بخونی تا یادت بیاد)و یه کم هم طولانی تر بگزارید.🙈🙏لطفا.