رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت 78

4
(13)

– سلام ماهک…

جوابی نمی‌دهم. جز عقده‌ای بودن خودخواه هم هستم.
دلم می‌خواهد جوابش را ندهم و او صدایم کند…

– ماهک؟!

نفس عمیقی برای جمع کردن خود و احساساتم کشیده و آرام جوابش را می‌دهم.
با سردترین لحنی که از خودم سراغ دارم.

– بله علی؟ چیزی شده؟

– جواب چرا نمی‌دی؟ نگرانت شدم.

نگران آن دخترک بهار نام هم می‌شود؟
همان دختر متاهلی که نامه‌اش بعد از سال‌ها میان شعرهای سهراب به یادگار مانده بود.

اگر من آن گوشواره‌ی شکسته و نامه را دور نمی‌انداختم تا کی قرار بود باقی بماند؟

– ماهک؟ حالت خوبه؟ کجایی؟

نفسم عمیق بیرون می‌آید…
عمیق و پر حسرت. درست شبیه یک آه…
آهی که بیرون می‌آید اما ریه‌هایم را می‌سوزاند.

– بیرونم… اومدم یکم هوا بخورم کارم داری؟

بلافاصله می‌پرسد

– می‌خوای بیام دنبالت؟ چرا تنها رفتی؟ برادر عماد هنوز دستگیر نشده ممکنه برات مشکل درست کنه.

اهم را در اطراف می‌چرخانم.
پاهایم به خاطر ساعت‌ها پیاده‌روی گز گز می‌کنند و سر انگشتان دستانم انگار یخ زده‌اند.

– الآن برات لوکیشن می‌فرستم بیا دنبالم. نمی‌دونم کجام.

تا او برسد همانجا لبه‌ی جدول می‌نشینم و نگاهم بین ماشین‌ها می‌چرخد.

بالاخره پیدایش می‌شود…
با همان پژو پارس سفید رنگش کنار پاهایم ترمز می‌کند و خیلی سریع پیاده می‌شود.

– حالت خوبه؟

جوابی نمی‌دهم و تنها شانه بالا می‌اندازم. کنارم لبه‌ی جوب می‌نشیند و یکی از پاهایش را دراز می‌کند.

– انگار خوب نیستی!

– تا حالا دلت واسه کسی که حتی تصویر درست و حسابی ازش تو ذهنت نیست تنگ شده؟

علی بی‌حرف سرش را بالا می‌گیرد و خیره به ستاره‌ها می‌شود. ماهک اما بعد از مکث کوتاهی ادامه می‌دهد

– دلم برای مامانم تنگ شده…

بدون اینکه به علی فرصت حرف زدن بدهد سمتش برمی‌گردد و خیره به نیمرخ مردانه‌اش می‌گوید

– الآن می‌گی می‌فهمی و درک می‌کنی و فلان و بهمان… ولی باید بگم تو هیچ وقت نمی‌تونی من و درک کنی علی.

– ولی می‌تونم کنارت باشم تا تنها نباشی…

دستم مشت می‌شود و ماهیچه‌ی میان سینه‌ام خودش را به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبد.

من بلد بودم نقش بازی کنم…
بلد بودم دردهایم را توی خودم بریزم…
بلد بودم سال‌ها نقش دختری بی‌پروا و بی‌دغدغه را بازی کنم.

اما بلد نبودم تازگی‌ها مقابل این مرد افسار دلم را دست بگیرم تا با هر جمله‌اش اینگونه میان سینه‌ام رقص و پایکوبی نکند.

– تو در مقابل همه اینقدر ظرافت به خرج می‌دی و کنارشون می‌مونی تا تنها نمونن؟

می‌خندد و من نفس عمیقی می‌کشم.
بالاخره نگاه از آسمان تیره می‌گیرد و سمتم می‌چرخد.

– فکر کنم این در برابر دختری که بهش پیشنهاد ازدواج دادم کاملا طبیعیه. نیست؟

دست روی بازویش می‌گذارم و کامل سمتش می‌چرخم که نگاهش سمت دست من کشیده می‌شود

– یعنی عاشقم شدی؟

لبخند می‌زند و نامحسوس بازویش را عقب می‌کشد. زیر لب چیزی پچ می‌زند که به گوشم نمی‌رسد اما انگار به احتمال زیاد ذکر می‌گوید.

– دست برنمی‌داری، نه؟!

– بهم پیشنهاد رل زدن می‌دی و می‌گی دست هم بردارم؟

اخم می‌کند و نفس عمیقی می‌کشد. چیزی نمی‌گوید و من اصلاح می‌کنم.

– البته ازدواج منظورمه… به نظر خودت نرماله کسی که دو روز پیش سایه‌ش رو با تیر می‌زدی حالا بشه ملکه‌ی قلبت و از عشقش سر به بیابون بذاری؟

– ماهک؟!

– به نظر من که غیر ممکنه… فقط در صورتی امکان داره که اعتراف کنی از همون اول یه جورایی مخت رو زدم.

دوباره صدایم می‌کند…
اینبار با صدای بلندتر و رساتر…

– ماهک…!

تنها نگاهش می‌کنم و او کوتاه و با مکث پچ می‌زند

– می‌شه اینقدر پیچیده‌ش نکنی؟ قبلا که در موردش بهت گفتم!

می‌خواهد بلند شود که بازویش را می‌چسبم.

– کجا؟

کوتاه نگاهم می‌کند.
نگاهی که بین چتری‌ها و چشم‌هایم می‌چرخد.

– پاشو بریم تو ماشین سرده هوا.

دستم را کنار کشیده و زانوهایم را بغل می‌کنم.

– نمی‌خوام. دلم می‌خواد همین جا بشینم.

– حالت چرا خوب نیست؟

نگاهم بین ماشین‌هایی که از کنارمان می‌گذرند و می‌روند می‌چرخد و خوب نیستم؟
چرا خوب نبودنم برمی‌گردد به حس حسادتم؟

کاش می‌شد احساسات بد را با یک ماده‌ی شیمیایی درون خود تار و مار کرد.

دلم می‌خواهد بگویم به تو و زندگی بی‌دغدغه‌ات حسودی‌ام شده…
که بگویم چرا من باید اینقدر بی‌کس باشم؟
که گلایه کن از خدای او که زیادی پایبندش است…

اما غرور اجازه نمی‌دهد خودم را بیشتر از این مقابلش کوچک کنم. که با گفتن کمبودهایم حس ترحم او را نسبت به خودم بیدار کنم.

– ماهک؟

از کی اینقدر راحت اسمم را می‌گوید؟
اولین باری که گفته بود را به یاد دارم. توی ویلای لواسان استوارها… درست وقتی که امید و آرزوهایم را چال کرده و به پیشواز مرگ می‌رفتم.

– نگاهم کن…

اولین بار است از من می‌خواهد نگاهش کنم و جمله‌ی کوتاهش باعث می‌شود با لبخندی پر شیطنت سمتش برگردم و خودم را سمتش بکشم.

ترجیح می‌دهم در مقابل نگاه او یک دختر بی‌پروا و سبک‌سر باشم تا یک بیچاره‌ی بی‌پناه و بی‌کس.

– جونم سید؟!

چهره‌اش به آنی سرخ می‌شود و من تو گلو می‌خندم و بالاتنه‌ام را بیشتر به سمتش متمایل می‌کنم.

– دارم نگاهت می‌کنم دیگه سید! می‌خوای یه کارای دیگه هم بکنم؟ مثلا بوسی، بغلی، انگشتی چیزی…

– می‌شه یکم جدی باشی؟

زبانم را روی لبم می‌کشم‌. اینکار را با مکث و دلبری انجام می‌دهم و نگاه لعنتی او اما از نگاهم کنده نمی‌شود.
یک لغزش کوچک هم برایم کافی است و او اما سرسختانه مقابله می‌کند.

چرا اینقدر مقابلم سرسخت است؟

– من جدی‌ام. تو زیادی خشک و بی‌بخاری.

با اخم قسمت آخر جمله‌ام را تکرار می‌کند

– بی‌بخار؟

لب‌هایم را با اغوا جمع کرده و تابی ریز به گردنم می‌دهم.
از این مکالمه‌ی بینمان خوشم می‌آید.

– آره خب. مثلا اصلا هوس بوسیدنم رو نمی‌کنی؟ راستش رو بگو…

با کلافگی نگاهش را می‌گیرد و لااله‌الا‌الله بلندی می‌گوید که بیشتر خنده‌ام می‌گیرد.

– خب حالا سرخ و سفید نشو عین این دخترای آفتاب مهتاب ندیده… فوقش هوسه دیگه، نمی‌خوای که واقعا ببوسیم.

اینبار بلند می‌شود و من بدون اینکه مخالفتی بکنم، نگاهم را همراهش بالا می‌کشم.

– پاشو برسونمت خونه‌ت.

– اما من شام نخوردم، نمی‌شه من و دعوت کنی رستورانی جایی؟

مکث می‌کنم و اما بدون اینکه به او مهلت جواب دادن بدهم، می‌گویم

– پیشنهاد ازدواجت که زیادی بی‌احساس و سرد بود… می‌خوام جوابش رو جای رمانتیک‌تری بهت بدم.

چشم باریک می‌کند و آرام می‌پرسد

– فکرهات رو کردی؟

سرم را که کج می‌کنم شالم روی شانه‌ام سر می‌خورد و نگاه او با نفس کلافه‌ای از چشمانم کنده می‌شود.

– آره کردم.

سرش را بالا و پایین می‌کند و با دو قدم خودش را به ماشینش می‌رساند.
در سمت شاگرد را باز می‌کند و با اخمی که یکهو میان ابروهای پرپشتش نشسته، می‌گوید…

– سوار شو بریم.

با عشوه و ناز قدم سمتش برمی‌دارم و دستم را روی دستش، روی دستگیره‌ی ماشین می‌گذارم.

– نمی‌خوای بدونی جوابم چیه سید؟

نگاهش روی دستانمان سر می‌خورد و اقدامی برای کشیدن دستش یا ذکر و تکبیر گفتن نمی‌کند.

– مگه نمی‌خوای یه جای رمانتیک جوابت رو بدی؟

با خنده ابرو بالا می‌اندازم و درست وقتی که می‌خواهد دستش را بکشد، دستش را محکم می‌چسبم و خودم را جلو می‌کشم.

توی تاریکی رنگ زیبای چشمانش مشخص نیست و اما همان اندازه گیرا و نافذ هستند.

– با یه جای خلوت چطوری؟ مثلا بریم خونه‌ی تو…. هوم؟

نامم را با تحکم زیر لب می‌گوید که می‌خندم و چشمکی حواله‌ی نگاهش می‌کنم.

– جون؟ چی شده سید؟

با سر به ماشین اشاره می‌کند

– سوار شو…

سر روی شانه کج می‌کنم و با ناز چند بار پشت سر هم پلک می‌زنم که نگاه می‌گیرد و دوباره زیر لب استغفار می‌گوید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا