رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت 72

3.8
(9)

تماس را قطع می‌کنم و با همان حالت جنون وار دور خودم می‌چرخم.
چرا هر چه بیشتر دست و پا می‌زنم، بیشتر غرق می‌شوم توی گذشته و آدم‌های نحسش؟

از توی کیف دوشی‌ام، قرص‌هایم را بیرون می‌کشم، با لب‌هایی لرزان و میلی عجیب برای مصرف کردنشان نگاه به قرص‌ها می‌دوزم.

قرص‌هایی که مرا با دعوت به خواب و سستی آرام می‌کنند.
تا کی قرار بود به این قرص‌ها معتاد بمانم؟
تا کی قرار بود با اتکا به آن‌ها زندگی کنم؟

بغض را پایین می‌فرستم و اما قرصی از ورقش جدا می‌کنم.

– این آخریشه…

قرص را با همان حس بی‌پدر و بغضی نفسگیر توی دهانم می‌گذارم و با جرعه‌ای آب پایین می‌فرستم.

روی همان کاناپه دراز می‌کشم و نگاهم روی پنجره و آسمان ابری پشت شیشه ثابت می‌ماند.

کاش برای پاک شدن حافظه و از یاد بردن دردها هم درمانی وجود داشت…

طول می‌کشد تا قرص‌ها اثر کنند و در این فاصله من سعی می‌کنم با فکر به علی، عامر و عماد و استوارها را به انتهایی‌ترین نقطه‌ی ذهنم بفرستم.

پلک‌هایم سنگین که می‌شود، لبخندی روی لب‌هایم می‌نشیند و چقدر محتاج این آرامش و سستی بود، خدا می‌داند.

پلک روی هم می‌گذارم و زیر لب، آرام نجوا می‌کنم

– این آخرین باره…

و خودم می‌دانم این آخرین بارها را چند بار گفته‌ام و چند بار به خودم قول آخرین بار بودن را داده‌ام.
اعتیاد من به قرص آرامبخش، ترک نمی‌شد.

صدای زنگخور گوشی باعث می‌شود بالاخره بعد از مدت زمانی طولانی پلک‌های سنگینم باز شود.

قبل از کامل باز کردن پلک‌هایم با انگشت شست و سبابه محکم چشمانم را می‌فشارم و کسل تنم را روی کاناپه بلند می‌کنم.

– گندت بزنن… یه خواب واسه آدم نمی‌ذارین هی فرت و فرت زنگ می‌زنین.

تلفن همراهم را پیدا کرده و بدون نگاه به صفحه‌ی گوشی تماس را وصل می‌کنم.

صدای سینا قبل از اینکه چیزی بگویم و گوشی را به گوشم بچسبانم، می‌آید.

– خونه نیستی؟

پلک‌هایم را دوباره روی هم می‌فشارم و سرگیجه دارم. با چشمانی نیمه‌باز نگاهی کوتاه به ساعت می‌اندازم

– زنگ زدی بپرسی خونه‌م یا نه؟ یا تر بزنی به مخم؟

نفسش را کلافه بیرون می‌فرستد

– در و باز کن دم درم. یکم هم‌ عفت کلام داشته باش خواهر من.

کلافه می‌ایستم و سمت آیفون واحد قدم برمی‌دارم

– یعنی من خواب ندارم تو این خونه؟ وقت و بی‌وقت میای که چی؟

بدون سوال و جواب در را باز کرده و تماس را قطع می‌کنم.
در واحد را هم نیمه باز می‌گذارم و خود وارد سرویس بهداشتی کنار در ورودی می‌شوم.

آبی به صورتم می‌زنم و سینا و حضورش را توی واحد حس می‌کنم.
در را با صدا می‌بندد و با صدایی بلند می‌پرسد.

– باز خودت رو تو قرص خفه کردی گرفتی کپیدی؟

حوله را برمی‌دارم و از سرویس خارج می‌شوم.
حین خشک کردن دستانم پشت چشمی به نگاهش که به محض باز شدن در سرویس به این سمت چرخیده نازک می‌کنم.

– قرص‌هاییه که دکتر داده…

پلاستیک‌های خرید را همان‌جا روی زمین می‌گذارد و من با دیدن مواد غذایی و میوه‌ها، اخمی بین ابروهایم می‌نشانم.

– من خودم چلاقم یا گدا گشنه که خونه‌ی هر کی می‌مونم واسم آقا بالاسر می‌شه؟!

نیشخندی می‌زند و دست‌هایش را توی جیب‌های کت جینش فرو می‌کند.

– می‌خوای باورم بشه از آقابالاسری سید علی هم به این اندازه شاکی می‌شدی؟

از کنارش عبور کرده و حوله را سمتش پرت می‌کنم که می‌خندد.

– شر و ور نگو سینا سرم داره می‌ترکه.

– واسه چی قرص خوردی باز؟

خودم را روی کاناپه پرت می‌کنم و او هم درست روبرویم می‌نشیند و منتظر گرفتن جواب سوالش خیره نگاهم می‌کند

من اما بدون اینکه جوابش را بدهم، با جدیت می‌پرسم

– عامر رو چرا هنوز نتونستن دستگیر کنن سینا؟

لحن پر از جدیت من باعث می‌شود او هم حالت جدی به خودش بگیرد و دستی به صورتش بکشد…

– هیچ ردی ازش نیست… اکیپ داره تموم تلاشش رو برای گرفتن ردش می‌کنه ولی انگار زمین دهن باز کرده و بلعیده مرتیکه رو.

اخمی بین ابرو می‌نشانم

– عماد زنگ زد بهم سینا…

شوکه خودش را لبه‌ی مبل می‌کشد و چشم باریک می‌کند

– چی می‌خواست؟

سینا آنقدری زرنگ بود که بفهمد تماس عماد ربطی به عامر و سوال‌های من در مورد او، دارد.

لبم را تر کرده و نگاه به انگشتان دستم می‌دوزم

– گفت عامر بهش زنگ زده و سراغ من و گرفته… ممکنه هر فکر شومی تو سرش باشه سینا.

سرم را بلند می‌کنم

– من ازش نمی‌ترسم ولی…

با اخمی کور شده میان کلامم می‌پرد. با اطمینان قول می‌دهد و دل من قنج می‌رود برای برادرانه‌هایش…

– عامر دیگه هیچ غلطی نمی‌کنه ماهک، حتی اگه آزاد باشه… بهت قول می‌دم…

پوست لبم را می‌گزم. انکار کردن ترس همیشه برایم حس قدرت می‌داد. حس نترس بودن ولی تماس عماد و حرف‌هایش ترس‌هایی را توی دلم تلنبار کرده بود که نمی‌شود انکارشان کرد.

– ماهک؟!

نگاهش می‌کنم…
بدون اینکه چیزی بگویم و او خم می‌شود و دستم را توی دستان بزرگش می‌گیرد.

– نگران نباش… من حواسم بهت هست آبجی کوچیکه. بهت قول می‌دم دیگه هیچ استواری قرار نیست اذیتت کنه. حتی عماد…

دم عمیقی بیرون فرستاده و دستم را از میان دستانش بیرون می‌کشم.

– نگران نیستم سینا… فقط لجم می‌گیره از این که عامر هنوز داره واسه خودش می‌چرخه و با هر کی دلش می‌خواد تماس می‌گیره.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا