رمان بالی برای سقوط پارت 145
– محدثه؟ لب وا کن بگو چی دیدی چون داری اعصاب منو بهم میریزی!
– خب…خب…
از شدت کلافگی چمدان را هول زده کناری راندم و روی تخت نشستم.
– دِ بگو دیگه جون به لبم کردی!
– خواب دیدم…یه بچه داری…حامله شدی و بچهت تو دستته…خونهی ما…
خندهام اجازهی ادامهی حرفش را نداد.
شاید از نظر او یک قهقهه بود ولی از نظر من درد و اشک بود که ازش فوران میشد.
– خودت خندهت نگرفته عزیزم؟ بچه؟ دلیل اینکه هیچکدومتون نمیخواین حرف دکترو باور کنین برام عجیبه…بچه چی؟
صدایش کلافه شد:
– بابا من به نیت اذیت شدنت گرفتمش!
– نیازی نیست تو فکر باشی ساعتو خودت نگاه کن…ساعت از دوازده هم رد شده و خونه نیومده پس حتی فکرشم میتونه غلط باشه…خیالت راحت بگیر بخواب.
نق زد:
– آمین سر جدت چرا همچین میکنی؟ دِ آخه تو وجود من تابحال از این دست نگرانیا دیدی؟ نه…پس خواهشا یکم منو جدی بگیر!
– چون چرت میگی!
– چه چرتی آخه؟ چون اسم بچه آوردم اینجور بهم ریختی همه چیو قاطی کردی.
راست میگفت…آنقدری حساس شده بودم که کلمهی باردار هم به راحتی میتوانست روح و روانم را بهم بریزد.
– حالم خوب نیست میخوام قطع کنم.
– باشه قبول…ولی هر ساعت از شب مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن باشه؟
نفس عمیقی گرفتم و کم مانده بود بغض گلویم سر باز کند.
– باشه.
– همه چیزو تکمیل کردم…فردا ماشین پشت دادگاه میایسته که بعد از کارتون بری سوار شی…منم صبح بعد از رفتنتون میآم چمدونا رو میبرم فقط حتما بعد از فراز بزن بیرون که درا رو نبندی من بتونم برم داخل!
– باش.
– تو نگران نباش باشه؟ حتی اصلا حرفای منم فراموش کن…حالت خوب باشه خب؟
بالاخره از شدت ناتوانی اشک در چشمانم حلقه زد. لبهایم به زور روی هم لغزیدند:
– خب.
– مواظب خودت باش…بازم میگم هر مشکلی پیش اومد زنگ بزن رو گوشیم…فعلا خدافظ!
خداحافظیِ زیر لبی کردم و گوشی را پایین آورده لب بهم فشردم.
تمام این چند مدت را در اتاق جداگانهای به سر میبردم…در تمام این مدت دلم ساز مخالف با عقلم برداشته بود و گاهی چنان دلتنگی را فریاد میزد که جانی در تنم باقی نمیگذاشت.
حالا طلاق میگرفتم و…
دلم آن موقع باز هم طاقت داشت؟
که دور باشد و به خودش بقبولاند که شاید تا آخر عمر دیگر او را نخواهد دید و…
گوشهی لبم را فشردم و با تلاشی که در دور کردن این افکار سمی داشتم از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون زدم.
فقط یک بار…یک بار دیگر برای دیدن و خداحافظی از این خانه که جای جایش قهر و خنده و آشتی و عشق و گاهی هم دعوا دیده!
دستم را نوازشوار روی مبل کشیدم و به دلیل اشکی که در چشمم جمع شده بود تند تند پلک زدم. در همین حوالی تند پلک زدن نگاهم به ساعت خورد. یک شده بود؟
نگرانی عجیبی به جانم افتاد که روی مبل نشستم و دستم را فشردم. هیچ کاری از دستم برنمیآمد…لعنت!
کجا بود خدایا؟
تمام نیم ساعتی که گذشت یک چشمم به ساعت بود و یک چشمم به در خانه!
“رمان بالیبرایسقوط هیچگونه فایلی ندارد و همهی فایلها دزدی هستند…خوندن فایل رمان حرام است و هیچ رضایتی پشت آن نیست”
خسته از درد مغزی که به جانم نفوذ کرده بود بلند شدم و راه اتاق را پیش گرفتم که صدای کلید چرخاندنی متوقفم کرد.
بالاخره برگشته بود؟
توان رو برگرداندن و دیدنش را نداشتم…جایی که بود حتما زیادی خوب بود که اصلا حواسش هم به تنهایی من نبود و…تکلیفم با خودم انگار مشخص نیست!
– هی…آمین خانم…
ابرو بالا پرانده از لحن عجیب غریبش به عقب برگشتم و با دیدنش هینی کردم و ناخواسته چند قدمی عقب رفتم.
مست کرده بود؟
تعادل نداشتنش و آن لحن خمار و عجیب و غریب حرف زدنش که گویای همه چیز بود!