رمان بالی برای سقوط پارت 139
به آرامی آوینای خواب آلود را در آغوشش گذاشتم. حس کردم برای دقیقهای نفسش تنگ شد و من با چشمانی پر شده سریع رو برگرداندم و خودم را در پیچ راهروی اتاق گم کردم.
به دیوار تکیه دادم و دستم را جلوی دهانم گذاشتم.
باید دخترکم را با او تقسیم میکردم…اما اگر مرا نبخشد؟ اگر بخواهد او را از من بگیرد؟ اگر از من شکایت کند؟
لب بهم فشردم و نباید ترس داشته باشم.
تنها که نیستم!
در روبهرویم را باز کردم و با دیدن حمام دستشویی سری تکان دادم.
به آرامی از راهرو عبور کردم و قصد گفتن جملهای را داشتم که با دیدن صحنهی روبهرویم زبانم در دهان قفل شد.
پروردگارا!
چنان در آغوشش گرفته بود و دیوانهوار دخترک را میبویید و میبوسید که برای بار هزارم در امروز بغض کردم. قطرهی اشکش که وسط بوسیدنش پایین میریخت دلم را به درد آورده گوشهی لبم را به دندان گرفتم.
سرم را بالا گرفته تند تند پلک میزدم و بغضم را قورت میدادم. کمی که حالم بهتر شد خودم را پشت راهرو کشیدم و سعی کردم نشانی از خودم و وجودم بدهم.
– اِه…اینجاست…پیداش کردم!
سعی کردم با صورتی که مثلا حال و هوایش عوض شده وارد پذیرایی شوم.
خودش را جمع و جور کرده بود و بلند شده منتظر من بود.
– دنبالم بیا.
سری تکان داد و من رو گردانده راه دستشویی را در پیش گرفتم. در را باز کردم و کناری رفته منتظر رد شدنش شدم.
جای آوینا را به آرامی عوض کرد و دمپایی را پوشیده وارد شد. درست نبود اما…از نگاهم عشق شره میکرد از دیدن این آغوش پدر دختری!
– بیا داخل دیگه!
سری تکان دادم و با زور دمپایی دور از دسترس را جلوی پایم آوردم و آن را پا زده به سمتشان رفتم.
– آوینا مامانم؟ بیدار نمیشی دورت بگردم؟
صدای هِمِ آرامی از گلویش بیرون آمد که باعث تک خند من و فراز شد.
شیر آب را باز کردم و اشاره زدم صورتش را کمی پایینتر بیاورد.
– بلند شو مامانی…بلند شو میخوایم بریم جایی!
با همان چشمان بسته لب باز کرد:
– کوجا؟
و خوب میدانستم نقشهاش بود.
فراز با ابروهایی بالا انداخته مرا نگاه میکرد و من هم ریز ریز میخندیدم.
– باج میخوای تا چشاتو باز کنی؟
در آغوش فراز جابجا شد و با لوسی لب زد:
– نمیدونم که!
فراز ناتوان از کنترل احساسش بوسهی محکمی روی گونهاش کاشت.
– من به قربون این همه ناز بودنت!