رمان زهرچشم پارت ۴۵
نفس عمیقی میکشم…
چقدر سادهلوحانه فکر میکند کسی که مورد تعرض قرار گرفته من بودم…
ماهلی خودکشی کرده بود…
من اما بارها و بارها توی آن بیمارستان روانی روحم را کشته بودم…
بارها حین رابطهی عاشقانه با همین مرد مرده بودم…
سخت است حرف زدن با او اما من از پس سختترینها هم برآمده بودم…
جانم انگار از سنگ شده بود…
مرا بارها مردن و زنده شدن از سنگ کرده بود.
– من نه… ماهان جلوی چشمهای عامر به خواهر من تجاوز کرد…
پلک میبندد…
حال خوبی ندارد…
من هم حال خوبی ندارم…
– خانوادهی تو خواهر من رو قربانی کردن، تو رو هم من نه، در واقع همون آدمهایی که بهشون میگی پدر و برادر قربانی کردن.
با دو انگشت پلکهایش را میفشارد…
باور ندارد…
من هم آن روز بعد از مدرسه، حمام خونین و دخترک بیجان روی برانکاردهای آمبولانس را باور نداشتم…
– همه چی دروغ بود ماهک؟!
صدای شکستهاش قلبم را زخمی میکند، اما سرسختانه نگاهش میکنم.
– من هیچ وقت عاشقت نشدم… هیچ وقت دوست نداشتم. برای من تو فقط برادر عامر بودی و یه طعمه… نباید منکر علاقهی زیاد عامر به تو میشدم.
– ماهک…
میان کلامش بیشتر زخمیاش میکنم
– من میخواستم بمیری…
عماد که میرود سینا با طلبکاری وارد اتاق میشود.
– حتما باید پیش این ریغو میریدی به من؟!
نایی برای بحث کردن با او ندارم وقتی دست به پیشانیام میکشم و سمت در قدم برمیدارم.
– شروع نکن سینا…
آتل را از روی تخت برمیدارد و شاکی میگوید
– باشه لال میشم، صبر کن این لامصب رو ببندم به دستت چلاغتر از این نشی.
با کلافگی میایستم و رها هم تکیه به در داده و دست به سینه میزند
– چی میخواست ازت؟!
به جای من، سینا جوابش را میدهد…
– بیخیال این قربونت برم… تو بگو کی قراره با هم یکم خلوت کنیم؟! دلم لک زده واسه سرخ و سفید شدنهات…
رها با خجالت لبش را میگزد و سینا قش قش به سرخ شدنش میخندد…
– آخ من قربون اون گونههای اناریت برم خوشگل خانمم…
با چشمان گرد شده و شاکی صدایش میکنم…
– سینا؟!
– زهرمار سینا… از دور قربون صدقهش نرم، نبوسمش، دستش رو نگیرم، ساییدی من و تو ماهک. یکم بکش کنار خودت رو بذار عشاق حال کنن.
چهرهام را جمع میکنم
– خیلی خیلی نقطهچینی سینا…
به خانهام که میرسیم، مکس خیلی زود خودش را میرساند و چند دور، پروانه مانند دور پاهایم میچرخد…
ملوسانه خودش را به پاهایم میمالد و من با خنده خم میشوم.
– سینا بهش درست و حسابی غذا دادی؟
– فکر خودت بس نیست باید فکر سگ و گربهت هم باشم…
نگاه بالا میکشم و او کاپشن مردانهاش را از تنش درمیآورد
– چته خب؟! چرا اینطوری نگاهم میکنی؟ مگه دروغه؟!
– تازگیا خیلی غر میزنی…
نفسش را کلافه بیرون میفرستد و و موهای نسبتاً بلندش را با انگشت شانه میکند.
– یه گوهی خوردم نمیتونم جمعش کنم…
متعجب، با چشمانی گرد شده میایستم و مکس اما با مالیدن دوبارهی خودش به ساق پایم، میخواهد توی آغوشم بیاید.
– چیکار کردی مگه؟!
دست به صورتش میکشد…
نگاهش سمت آشپزخانه کشیده میشود و آرامتر پچ پچ میکند
– به علی گفتم خاطر خواهرش رو میخوام… حالا نه اون به روی خودش میاره، نه من… وقتی داشتم میومدم دنبال تو خر مغزم و گاز گرفت عدل زنگ زدم به این…
گیج چشم گشاد میکنم
– چی؟!
صدای طلبکار رها از آشپزخانه اما اجازه نمیدهد دوباره تکرار کند. به جای تکرا جملهی شوکه کنندهاش، چشم غرهای میرود و سمت مبلها قدم برمیدارد.
– چرا هیچی نخریدی سینا؟! باید غذای سگ بخوریم الآن؟
سینا همانطور که خودش را روی کاناپه پرت میکند، جواب رها را میدهد
– عشقم سفارش دادم الآن میارن.
خم میشوم و حین به آغوش کشیدن مکس روی دست سالمم، میگویم
– اگه قراره شاهد عاشقونههای چندشتون باشم پاشین برین.
به مبلها که میرسم، رها هم از آشپزخانهی کوچکم خارج میشود، چهرهی سرخ از خجالتش سینا را میخنداند.
– آخه ببین چقدر خوشگل خجالت میکشه! اصلا من چرا نباید اون گونههای اناریت رو گاز بگیرم و ببوسم عشقم؟!
چهرهام را جمع میکنم و رها با صدایی لرزان اعتراض میکند
– اذیتم نکن دیگه سینا…
سینا اما بیتفاوت به من و رهای معذب، حرف خودش را میزند…
– باشه بیا بشین تنگ خودم لاقل سیر ببینمت… به خاطر این کلهخراب خیلی وقته اونطوری که باید نگاهت نکردم.
رها با خجالت بیشتر سرخ میشود و من لگد محکمی به پاهای بلند سینا که روی میز گذاشته میکوبم.
– دختره آب شد… یواش داداش.
سینا بلند میخندد و من بعد از پشت چشمی که نازک میکنم، مشغول نوازش مکس میشوم.
– میخوایم نهایت استفاده رو از موقعیت تو ببریم خواهر کوچولو…
با اخم نگاهش میکنم و رها هم با چهرهی سرخ شده کنارم مینشیند.
– این یه چیزی میگه، تو باورش نکن ماهی…