رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۸۲

5
(5)

– میبینی که جا نیست رسام.

رسام‌ از رفتار های بچه گانه او‌ به سر امده بود..

معین را به ارامی بغل زد و از اتاق خارج شد..
شاداب از کارش مات مانده بود. به خود امد و از اتاق بیرون رفت.

-چیکار میکنی بچه رو‌کجا میبری؟

-جا نبود میخوام با پسرم راحت رو زمین بخوابم!

-یعنی چی؟شب بیدار میشه!میخوام بهش شیر بدم بده من بچه رو..

-میتونی تو هم بیای اینجا بخوابی..

بعد از انداختن رخت خواب برای خودش و پسرش دراز کشید
بوسه ای به دست های کوچک پسرکش زد‌که غرق لذت شد..

بعد از چند لحظه شاداب با بالشتش جلوی رسام ایستاده بود

با دیدنش قلبش پر از عشق شد..

شادابش با اون موهای فر بهم ریخته از هر وقتی خواستنی تر شده بود…

خودش را کنار کشید و جای او را باز کرد..
میان انها جای گرفت و پتو را روی خودش مرتب کرد..

با خوابیدن کنار رسام دست و پاهایش یخ زد
خیلی پیش نیامده بود که کنارش خواب راحت داشته باشد..

گرمای تنش و بوی خوبی که به بینی اش میرسید را با بستن چشم هایش نادیده گرفت..
اما با حس نزدیک شدن ان گرما نوک انگشت هایش سر شدند..

قلبش از هر لحظه ای محکمتر خودش را به در دیوار سینه اش میزد..

تن شاداب بی اراده منقبض شد و نفس هایش یکی در میان در رفت امد بودند..
نفسش را محکم به بیرون پرتاب کرد که مبادا رسام از حال و احوالش با خبر شود..

با بوسیده شدن پشت گردنش نفسش به طور کامل قطع شد و اشک هایش تا پشت چشم هایش هجوم اوردند..

دستش را از زیر سر شاداب رد کرد و اورا ازادانه تر در اغوش خود گرفت..
توان مخالفت کردن با اورا نداشت..
برای چه مخالفت میکرد؟

وقتی بدنش و دلش رام دست های رسام شده بود،.

بازهم گردنش را بوسید که برای شاداب حکم سوزاندن پوستش را داشت…

قلب شاداب هم‌سوخت
از محبتی که ازش دریغ شده بود..

ان یکی دستش را دور شکم شاداب پیچ داد و سرش را داخل گردنش فرو برد
دم های عمیقی میگرفت که ارام شود..

بعد از سالها دیدن سراب، حالا به اب رسیده بود.
همانقدر شیرین و لذتبخش!

دستش را از روی شکمش حرکت داد و نوازش گونه بالارفت، پایین امد و باز هم گردن شاداب را بوسید..

زیر و رو شدن دلش دست خودش نبود..
بدنش و قلبش تمنای این نوازش هارا میکشیدند…

-فلفلم میشه برگردی صورتت رو ببینم؟ دلم برات تنگ شده شادابم ، نکن با من اینجوری…

با این حرف اشک هایش بلاخره سد پلک هایش راشکستند…
قبل از اینکه دست رسام را با اشک هایش خیس کند به طرفش برگشت..

توی تاریکی برق اشک های شاداب چشم های رسام را گرفت..

-خدا من و لعنت کنه..چرا گریه میکنی دردت به سرم!

بغض شاداب اینبار با صدای بلندتری شکست…

و حتما اسم رمان مورد نظر رو ذکر کنید

کلافه از حال پریشان شاداب سرش را به سینه اش فشرد…
دستش نوازش وار روی موهایش در گردش بود..

-چرا نمیتونم مثل قبل خوشحالت کنم… چرا انقدر بهت غم دادم که نمیتونم لحظه ای بخندونمت..

کمرش را نوازش کرد روی موهایش را بوسه باران کرد.

اما تمام‌اینها باعث میشد که شاداب با شدت بیشتری به گریه هایش ادامه دهد
هیچ کدام از قربان صدقه های رسام جواب گو ‌نبود..

-جان من گریه نکن شاداب با هر قطره اشکت من له میشم، بجای گریه کردن باهام حرف بزن
هرچی دلت میخواد بگو انقدر بگو که خالی بشه..
ولی گریه نکن!

دستی زیر چشم های خیسش کشید

-گریه نکن قربون چشمات بشم…

بغض یک ساله شاداب سر باز کرده بود و حال قصد تمام شدن نداشت..
بعد از اینکه حسابی خودش را در اغوش رسام تخلیه کرد هق هق کنان سر بالا گرفت.

-تموم شد فلفل خانم؟

سری تکان داد

– نمیخوای باهام حرف بزنی؟بست نیست قهرتون خانم؟

-چی بگم…

دستش همچنان به صورات دورانی بالا پایین میشد تا ارامشی باشد برای شادابش..

-هرچی دوست داری..

-میری؟

به گوش هایش شک کرده بود..
میرفت؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا