رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۷۸

5
(4)

گند زده بود چطور‌ میخواست به او دروغ بگوید؟
رسام اورا از بر بود..

-خواستم همیشه به یادت باشم.

با شنیدن این حرف رسام دلش گرم شد…
شاداب همان شاداب خودش بود..
همان قدر دیوانه وار او را دوست داشت..

لج بازی هایش بخاطر ناراحتیش بود
وگرنه هرکسی میتوانست عشق را از چشمانش بخواند..

-دیگه لازم به این چیزا نیست ، همیشه بیخ ریشتم قربونت برم..

ارامش کم کم مهمان بدن شاداب شده بود..
رسامش بغلش بود و اورا ستایش میکررد
چی بجز این را میخواست…

لب هایش را روی لب های شاداب گذاشت برای اینکه کمی دلتنگی این مدت کم شود
نرم در‌حال بوسیدنش بود که شاداب اورا به عقب هول داد..

از کارش تعجب کرده بود و عصبی شد…

-چته براچی اینجوری میکنی؟
دیوونه شدی؟؟

-اره دیوونه شدم ،دست بهم نزن رسام ازم‌فاصله بگیر !من دیگه با تو‌نسبتی ندارم..
من میخوام با یکی دیگه ازدواج کنم ،بچه یکی دیگه رو‌دارم بزرگ میکنم.. برو!!

تماک حرف هایش را با صدایی کنترل شده ادا میکرد..

زخم این‌مدت سر باز کرده بود…

رسام اورا به دیوار پشت کوبید و گلویش را میان دستش گرفت…

-دیگه داری پات رو فرا تر از حدت میزاری، یادت باشه که زن منی
رسام جدیری! نه هیچ احد دیگه ای..
شاداب نزار بهت شک کنم که اونوقت برای خودت بد تموم میشه..

-بد بشه رسام ، من دیگه تورو نمیخوام..

زخم زبان هایش را نمیتوانست تحمل کند
حرف هایش چیز دیگر بود و چشم هایش چیز دیگه…

دستش را از روی‌گلویش برداشت و عقب کشید.

-میخوام با بچم و‌ پدر بچم زندگی کنم، دست از سرم‌ بردار.

شاداب زنش بود و هیچگاه‌ نمیتوانست همچین کاری بکند ..
شاداب او خیانت کار نبود…

-د بس کن لعنتی، بس کن !!

فریادی که زد کودکش را به گریه انداخت
سراسیمه به طرفش رفت و اورا در اغوش کشید..

-ازمایش میدیم ، من و معین!
اگه یه درصد از حرفات واقعیت داشته باشه جوری میزارم میرم که دیگه هیچ وقت رومون بهم نیوفته..

انگشتش را به نشانه تهدید به طرفش گرفت.

-ولی شاداب، اگه حرف من بشه که مطمئنم همینطوره..
دیگه نمیزارم یک قدمی معین باشی .

سمت در حرکت کرد و قبل از خارج شدنش سمت شادابی که از حرف هایش ترسیده بود برگشت..

-وسایلت رو جمع کن میریم خونمون
تا تکلیفت مشخص بشه…

با بیرون رفتنش شاداب روی زمین اوار شد…
در دلش خودش را صد بار لعنت فرستاد بخاطر حرف هایش..

اگر معین را از او میگرفت چه؟
معین همه زندگی شاداب بود و رسام محال بود کاری که میگوید را انجام ندهد..

امکان نداشت حرفی برند و عملی نکند..
زیاده روی کرده بود..
برای ارام کردن پسرش اورا در اغوشش نگه داشت و مشغول شیر دادن شد..

بعد از سپری شدن دقیقه ها عمه راضی و بی بی سراغش امده بودند..

-چیشد مادر چرا انقد رسام عصبی بود؟ صداش تا هفت تا خونه اونور ترم رفت.

از روی تخت بلند شد و رو به روی انها ایستاد.

-نمیدونم بی بی، بعد این همه وقت اومده انتظار داره همه چیز مثل گذشته باشه، انتظار داره من ازش دلخور نباشم.

دستش را جلوی دهنش مشت کرد و با حیرت ادامه داد

-تازه میخواد من باهاش عقد کنم!

با این حرفش عمه و بی بی متعجب به او زل زدند
این کار های رسام به چه معنی بود!

-به من میگه باید جمع کنم برم خونش
تا تکلیف معین مشخص بشه، اگه بچه اون باشه دیگه نمیزاره من معین رو ببینم..

نگاهی به ان دو ‌انداخت و گفت

-خیلی پرو تشریف داره.

بلاخره عمه بعد از این همه شنیدن به حرف امد.

-ای وای، یعنی به تو شک داره؟

اه از نهاد شاداب بلند شد
گندی بود که خودش زده بود..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا