رمان طلایه دار پارت ۵۶
〰️
کم مانده بلند شود و پشت دستی روی دهان راضی بزند اما کمی در جایش تکان خورد و آرام زمزمه کرد.
– نه عمه.
بیبی دست روی زانویش گذاشت و لبخند شیرینی زد.
– چی شد گل دختر؟
اشک در چشمانش حلقه زد، لبهایش از بغض لرزید. هق آرامی زد و دست روی دهانش گذاشت.
بیبی هول شده با آن پای لنگان بلند شد.
– چیشد مادر؟
شاداب سرش را مدام به طرفین تکان میداد و سعی داشت جلوی اشک هایش را بگیرد.
– نیما از من خواستگاری کرد.
یک ضرب گفت و حس کرد نفس بیبی و عمه راضی در دم رفت، لبی گزید و خجالت زده در
خودش جمع شد و با صدای آرامی حرف آخرش را زد.
– تا رسام نیاد، جوابی ندارم بهش بدم.
بلند شد اما مچ دستش اسیر دست چروکیده بیبی شد، چشمانش اشکی بودند.
– مادر رسام نیست، هیچکس نمیدونه کجاست…
پوست لبش را به دندان گرفت و محکم کشید، طعم خون در دهانش پیچید. حالت تهوع بازهم
برگشته بود.
بیبی بی توجه به حال خراب شاداب ناله میکند.
– نمیدونم کجاست این پسر دم عروسی غیب شده. منم نگرانشم…
با چشمانی چراغانی شده به شاداب نگاه میکند و از بازویش میگیرد.
– مادر تو ازش خبر نداری؟
جواب شاداب یک نه کوتاه و آرام بود. بیبی از بازویش گرفت و تکان داد.
– جواب تورو همیشه میده، بیا زنگ بزن بهش…
– آخه…
چشمان نگران بیبی قلب بیصاحب ماندهاش جلوی عقلش را گرفتند و سریع انگشتش روی شمارهی رسام لغزید.
بوق های ممتمد و پشت سرهم، اخمی کرد و غر زد.
– جواب بده رسام…
انتظار داشت رسام با صدای سرحالی جوابش را بدهد و بگوید ” جانم فلفل خانم” و دل او بارها از
خوشی لبریز شود.
پلک بست و به آخرین صدای بوق گوش سپرد. رسام جوابی نداد. در عوض صدای ضبط شدهاش
در گوش پیچید.
” سلام رسام جدیری هستم لطفا پیغام خود را بعد از شنیدن صدای بوق بگذارید. ”
غمگین دست روی ایکون قرمز رنگ کشید. لبی کش داد و دست روی شانهی بیبی گذاشت.
– نگران نباشید برمیگرده.
***
روی شکم خوابیده بود و سرش را در بالشتک غرق کرده بود. عجیب حس هایش چندبرابر شده
بود و روزها بود که رسام را ندیده بود.
دل دردی گرفته بود، آب دهانش را قورت و چشمانش را بازکرد. نگاهش خیرهی ساعت ماند.
– شروع کن شاداب.
فکرش را بلند تکرار کرده بود. لبخندی زد. چشمانش باد کرده بود و وضعیت مناسبی برای کنکور
نداشت.
تند تند وسایلش را جمع کرد. پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفت.
– کجا به سلامتی؟
شانه هایش از ترس بالا پریدند. شکمش از ضعف صدای ناهنجاری بیرون داد.
– کنکور دارم.
از کنار راضی رد شد. راضی هومی کشید و بیتفاوت به او به سمت اتاقش رفت. تا در خانه را باز کرد رخ به رخ کسی شد. سر بالا گرفت و متعجب نگاهی کرد.
– بفرمایید کاری داشتید؟
مردی همسن رسام مقابلش ایستاده بود و با لبخندی نگاهش میکرد.
– شاداب جدیری؟
ابرویی بالا انداخت و پوزخندی زد.
– شاداب که هستم، جدیری نیستم جز ایل و طایفه اونا نیستم.
مرد قصد نداشت کنار برود.
– وکیل رسامم…
قلبش در جا تکان خورد. سیب گلویش بالا پایین شد، گوشهی مانتو را چنگ زد.
– خوشبختم.
نیم نگاهی به داخل خانه کرد.
– بد موقعهای اومدین به ساعت نگاه کردین؟ همه خوابن…
وکیل لبخند آرامی زد و پشت بند ان پشت چشمی نازک کرد. کلافه به ساعتش نگاه کرد و در را
بست و در پارکینگ را باز کرد و بیرون آمد.
مرد یک خورده یک نگاهش خیره در بود و یک نگاهش خیره در پارکینگ، عملا دخترک نادیده گرفته
بود او را…
– من پارسا هستم.
شاداب پوف کلافهای کشید و زیر لب زمزمه کرد:
– به جهنم… به درک.
لب هایش را کج کرد و جملهی پارسا نام را تکرار.
– مـن پــارسا هـسـتم.
〰️
چرخید و سلانه سلانه به سمت انتهای خیابان رفت، صدای چرخ های ماشینی در کنارش به گوش رسید.
– خانم جدیری…
حرصی چرخید و غرید.
– جدیری نیستم!
– همسر رسام جدیری هستی!
دست به کمر زد و با نگاه تمسخر آمیزی به پارسا نگاه کرد.
– آره حتما دوبار، زنش فاطمهخانمِ میتونید برید خونه شیخ ملاقتشون کنید.
دخترک هیچگونه کوتاه نمیآمد.
– کنکور دارم. هر حرفی دارین برگردید هروقت همه بیدار شدن بگید.
– رسام گفت برسونم تا حوزه شمارو…
قدمهایش در حال سست شدن بودند که به یاد رفتارهای عجیب رسام بعد از اولین باهم
بودنشان افتاد.
قدم تند کرد. پارسا مدام صدایش کرد و یک فامیلی جدیری هم به ناف اسمش چسبانده بود.
حرف ها داشت برای گفتن، تا خود حوزه پیاده رفت و به صدا زدن های پارسا ذرهای اهمیت نداد.
کیسهای پر از شکلات جلوی رویش نگه داشته شد. چشم در حدقه چرخاند.
– میشه برید؟ نیازی به اینجور چیزا ندارم…
غرش شکمش بلند شد. دست روی شکمش گذاشت و زیر لب تکرارکرد.
– خیانتکار.
کنارش نشست، بوی ادکلنش که زیر بینی شاداب پیچید احساس کرد معدهی خالیش به تلاطم
افتاد. لب روی هم فشرد تا خرابکاری نکند. جابه جا شد و کمی دورتر نشست، کیسه را از دست
پارسا گرفت.
– ممنون! نیازی نیست بمونید خودم برمیگردم، میتونید برگردید خبر رسام به بیبی بدید خیلی
نگران…
– من با بیبی کار ندارم، با شما کار دارم خانم جدیری…
لب به دندان گرفت و مضطرب به پارسا خیره شد، قلب خیرهسرش محکم میکوبید. با لب های لرزان پچ زد.
– برای رسام اتفاقی افتاده؟
لبخند مهربانی زد و لب تر کرد و سر به طرفین تکان داد.
– نه! از آقای جدیری خبری نیست.
مانند بادکنک سوزن خورده بادش خالی شد. لب هایش مانند کودکان آماده به گریه کج
شد.
– پس چی شده؟
پارسا نگاهی به پشت سرش کرد و چند مداد و پاک کن از جیبش بیرون کشید.
– فعلا برید سرجلسه کنکور، خبرای خوبی براتون دارم.
مداد پاک کن را از پارسا گرفت و بلند شد.
– پس بعد از کنکور باهم صحبت کنیم آقای پارسا.
پارسا دستی به کت نوک مدادیاش کشید.
– من همینجا منتظر میمونم خانم جدیری، خوراکی و آب رو هم با خودتون ببرید داخل تا
ضعف نکنید. موفق باشید.
گفت و راهش را به سمت ماشین کج کرد. شاداب یک قدم عقب رفت و چشم گرفت اما
دوان دوان به سمت پارسا رفت.
– کنکور طولانی میشه مطمئن باشید من آخرین نفر میام بیرون منتظر نباشید. ساعت 12
برگردید قول میدم باهاتون صحبت کنم.