رمان بالی برای سقوط پارت ۱۰۵
– منو که نمیتونی گول بزنی میتونی؟ تو از اولم دردت طلاق بود فقط دنبال بهونه بودی…بعدشم که بهونه آوردی من خیانت کردم و کردیش علم عثمون…چیکار برای نگهداریت نکردم؟ هوم؟
با حرص و عصبانیت یک قدمِ میانمان را برداشتم و مشتی به سینهاش کوبیدم که به عقب پرت شد.
– حرف دهنتو بفهم…من اگر میخواستم برم پنج سال تمام تو اون زندگی کوفتی که همه توش بودن جز خودم نمیموندم!
مات و مبهوت مانده بود…گویی انتظار شنیدن این حرف را نداشت، حرفی سراسر واقعیت!
– چیه؟ البته حق داری تعجب کنی…چون چشمت جز خودت کسی رو نمیبینه!
– بسه دیگه!
با عصبانیت جوری این حرف را ادا کرد انگار خودش را میگرفت تا چیز بدتری بارم نکند اما من آب از سرم گذشته بود.
شکستهتر از این نمیشدم که!
– خواستم بیام بگم که کمتر رازتو به این و اون بگو کم مونده کل بیمارستان بفهمن قبلا یه رابطهای بین ما بوده.
با پوزخند ابرویی بالا انداختم.
به قول امروزیها زر میگفت دیگر؟
– چرا چرت میگی؟
اینبار او بود که پوزخند پررنگتری روانهام کرد.
پر اطمینان!
– پس عمهی من رفته به این هوشمندی گفته قبلا زن و شوهر بودیم؟
وحشت زده قدمی ناخواسته عقب رفتم.
مسخره کرده بود؟ ای کاش تمام این بازیاش فقط برای دست انداختنم بود.
تک خندی زدم.
– برو بابا…باز کم آوردی یه بهونه پیدا کردی منو تحت فشار بذاری!
با دندانهای کلید شده غرید:
– آخه چرا من باید سر این قضیه شوخی کنم؟ هان؟
دست روی دهانم گذاشتم و کمی فشردمش.
از حجم شوک وارد شده حس میکردم قلبم یکی در میان میزند. خدای من وسط این همه بدبختی این دیگر چه مصیبتی بود؟
– وای…وای خدای من…یعنی چی اینی که گفتی؟
مشکوک نگاهم کرد.
– یعنی تو چیزی نگفتی؟
عصبی غریدم:
– من به گور هفت جدم بخندم که که به کسی این قضیه رو بگم!
پوفی کرد و نگاهش را به پشت سرم داد.
انگار در حال فکر کردن بود و من چیزی در درونم به جوش و خروش افتاده بود.
آوینا!
– چیز…چیزه…چیزه دیگهای نگفت؟
– مگه چیز دیگهای وجود داره که اون بدونه؟
هول شده به سرفه افتادم و چند سرفهی خشک زدم تا گلویم صاف شود.
سوتی پشت سوتی!
گند بزند این شانس نداشتهی من را.
– نه…چیزه…منظورم…اینه که مثلا خبر داره من فرار کردم و این جور چیزا!
چپکی نگاهی به سمتم انداخت.
– چیزی راجب این قضیه نگفت.
نفس راحتی کشیدم و دستانم را از پشت درهم قفل کردم. این هوشمندی انگار دردسر سازتر از این حرفها بود که نشان میداد.
مرتیکه اصلا چیزی از خود نشان نمیداد.
– تو چرا باهاش گلاویز شدی؟
– هوم؟
متعجب شده بود و این از چشمان درشت شدهاش کاملا مشخص بود.
خونسرد حرفم را باری دیگر تکرار کردم.
– منظورم اینه که فهمید که فهمید…مسلما فهمیدنش برای من بد میشه نه تو ولی چرا باهاش گلاویز شدی؟
تک سرفهی هولی زد و دستش را جلوی دهانش گرفت.
در دل نیشخندی زدم.
مردک جلب!
– من؟ کی گفته من باهاش دعوا کردم!
مردمک در حدقه چرخاندم و در تلاش برای کش نیامدن دو گوشهی لبم بودم.
– والا تو کل بیمارستان پخش شده دکتر طلوعی با دکتر هوشمندی دست به یقه شده…
لبخند دندان نمایی به صورت بهت زدهاش زدم.
– مخصوصا که میگن سر یه زن بوده…هوم؟
صورت یکه خوردهاش برای من بسی جذاب بود که با تفریح در حال چشم چرخاندن به جای جای صورتش بودم. صدا صاف کرد و با کمال جدیت گفت:
– سر همین قضیه یه زری زد نیاز بود بزنم تو دهنش!
– دقیقا چه زری؟
گلویی صاف کرد و چشمانش اینور و آنور را پایید.
کم کم تپشهای قلبم شروع شدند.
سر چه؟ سر این هول شدن و مشکوک شدن تن و بدنم؟
تن و بدنی که آرزوی یک دروغ داشتند و زهی خیال باطل…
– مردونه بود!
پوزخندی زدم.
عجب توانی داشتم من…این منی که جدیدا زیادی حیرت زدهام میکرد!
– مردونه بود و همه جا پخش شده که دعوا سر یه زن بوده؟ میدونی بدم میآد چیزی ازم مخفی بمون که؟
با حرص نفسش را فوت کرد و بالاخره نگاه به نگاهم داد. دست در جیب فرو برد و تکیهاش را از تنهی درخت پشت سرش برداشت.
لب باز کرد حرفی بزند که وسط حرفش پریدم:
– نیازی به توجیح نیست…متأسفانه پنج سال زندگی شناخت خوبی رو انداخت رو دستم!
مات نگاهم کرد و بیتوجه به نگاه معنادارش از کنارش گذشتم.
حس میکردم سرم زیادی به تنم سنگین شده بود. خستگی از همه جای بدنم داد میزد و ای کاش باعث کم آوردنم نشود.
کم آوردنم زیادی بد بود. من تمام امید یک دختر چهار سال و نیمه بودم که جانش به من بند بود. به مادری که این روزها خستگیها و حسرتهایش داشت دانه به دانه رمق از تنش برمیداشت!
حسرت؟ حسرت عشق فراوان به مردی که یک روز داستانش را برای همیشه با او بسته اما انگار قلب لعنتی این حالیاش نمیشد.
حسرت نداشتنش…نبودنش…و از آن بدتر یادآوری خاطراتی که زهر میشد و میچسبید به تن و روحم!
حسرتی که کم کم مرا به تهی بودن روانه میکرد.
***
– چته مادر؟ چته؟
با خندهی عمیق و مخفی پرسیده بود و که بود حال ضایع مرا در این خانه نفهمیده باشد؟
دِ آخر الان وقت سمینار رفتن بود؟ آن هم دو هفته؟ معلوم نبود سفر کاری بود یا تفریحی!
– هیچی فکر کنم نزدیک پریودیم باشه!
با چشمانی که داد میزد «خر خودتی» خندهی دنداننمایی زد و از روی مبل بلند شد.
– حالا که انقدر بیحوصلهای بلند شو برو لباس بپوش بریم خرید منم دلم پوکید یه بند همهش تو خونه موندم!
آنقدری بیحوصله بودم که پیشنهادش هیچ ذوقی در دلم ایجاد نکرد اما برای نشکستن دلش باشهای گفتم و راهی خانه شدم.
پریودی عقب افتاده و خلق تنگ، اعصاب و روانم را بهم ریخته بود که حتی دست و دلم به رنگ و لعاب دادن صورتم هم نمیرفت.
نیم نگاهی به رژلب و لوازم آرایشی انداختم و برای تعویض روحیه بدک نبود؟
بالاخره با کلی جنگ موفق شدم تا کمی دست به صورتم ببرم!
نهایت یک ربع بعد دست به سینه جلوی کمد ایستاده بودم تا با مغزم برای برداشتن یک مانتو یه توافق برسم که صدای درب خانه رشتهی افکارم را پاره کرد.
یعنییی آمین و فراز بعد 5 سااالاز هم طلاق گرفتنن؟؟ عجببب