رمان طلایه دار پارت ۳۸
دفترِ سیمی و صد برگی که روبرویش بود را برداشته و ابتدای صفحهی اول شروع به نوشتن کرد:
– حس میکنم یه ذره بیشتر میتونم تحمل کنم!
مثل ظرفی که هر بار پر میشه ولی هنوز به اندازهی یه قطره بیشتر جا داره، برای همینه که نمیمیرم، برای همون یک قطره!
_♡__
– باید برین دنبال خرید حلقه، هر چند ما تو تیر و طایفمون همچین رسمی تا به حال نداشتیم ولی واسه دلخوشی دخترم فاطمه میرین واسه خرید.
فنجانِ کوچکِ قهوه را محکم میان انگشتهایش فشرد و سر پایین انداخت.
از سر شب که به میهمانی شیخ دعوت شده بود تا به همین الان، روبرویش نشسته بود و به حرفهایش گوش میداد.
فاطمه با فاصلهی کمی از او درست کنار دستش نشسته بود و برای پاچهخواری گفت:
– نمیخواد باباجان! شیخ رسام لابد دغدغههای خودشونو دارن!
زیر چشمی نگاهی به فاطمه انداخت.
تیرگیِ سرمهای که چشمهایش را زینت داده بود از همین فاصله هم قابل تشخیص بود.
شیخ سری برای فهمیدگی دخترش تکان داد و گفت:
– خوشا به سعادتت رسام، دختری رو انتخاب کردی که زبان زده!
انتخابِ رسام که این دختر نبود!
انتخابِ رسام فلفل جانش بود که حال به گفتهی بی بی گل مشغول خواندن درسش شده بود.
اهسته سری تکان داد و گفت:
– حلقهها رو خودتون انتخاب کنید.
همونطور که فاطمه خانم گفتن من یه مقدار دغدغههام زیاده متاسفانه نمیتونم واسه خرید بیام.
هر چند با این حرف حسابی بال و پرِ فاطمه را چیده بود ولی دخترک خودش را نباخته و گفت:
– حتما رسام خان!
از روی مبل بلند شده و سرش را به نشانهی احترام کمی پایین اورد و گفت:
– من برام کمک حلیمه کنم، میز شامو بچینیم!
رفت و آن دو را تنها گذاشت.
رسام فنجانِ قهوه را روی میز گذاشته و سر به زیر و ارام گفت:
– من نمیخواستم برای شام بمونم شیخ!
شیخ اما بی توجه به او، نِی قلیان را به دهانش نزدیک کرده و گفت:
– چخبر از کار و بارت پسر!
میدونی که ما رسم نداریم زیاد سر عروسی معطل کنیم، زودتر به خودت بجنب که بساط عروسی رو بر پا کنیم!
نفسش را کلافه بیرون فرستاد.
انگار توی سرس پتک خورد میکردند و این حجم از فشار برایش غیر قابل تحمل بود.
تنها کاری که از دستش بر میآمد دندان قرچهای طولانی بود و سپس گفت:
– بله!
شیخ با رضایت سر تکان داد.
همان لحظه صدای بلند حلیمه آمد که با داد گفت:
– بیاین میزو بچینید دخترا، شامِ شیخ و میهمانشون اماده شده!
شیخ دستی به شکم چاق و بزرگش کشید.
گوشهی سیبیل های بلندش را با دست پاک کرده و همانطور که تک به تک عکس العملهای رسام را زیرِ نظر داشت گفت:
– انگار ناراحتی رسام! درست فکر میکنم؟
با لبخندی مصنوعی سری به نشانهی منفی تکان داده و لیوان قهوه را روی میز قرار داد.
از چشمهای شیخ به اسانی میشد فهمید که حرف رسام را باور نکرده است!
حرفی نزد و به جای نی قلیان را به دهانش نزدیک کرده و پکی محکم زد!
این این معامله زیادی سود میبرد!
تقریبا تمامیِ دخترانی که به خاطر داشت خواستار ازدواج به این مرد بودند!
از میان ان همه دختر رنگارنگ با مال و ثروت فراوان حال دختر او منتخب شده بود!
زیر سبیل هایش پوزخندی زد و سپس هیکل سنگینش را جمع کرده و گفت:
– بریم شامو صرف کنیم پسر! یالله!
یالله گویان وارد اشپزخانه شده و دقیقا روبروی میز ناهار خوری سلطنتی ایستادند!
مرغ های بریان و برنجهایی که بوی روغن اصل حیوانی از ان بلند شده زیر دل شیخ را قلقلک داد!
عبایش را از تن بیرون کشیده و به رسام اشاره زد که پشت میز بنشیند و گفت:
– بشین، رسام فاطمه دختر، بیا بشین عزیز دردونهی بابا!
پشت میز نشسته و فارق از هر چیزِ دیگر به شاداب فکر کرد!
به کارهای عجیب و غریبش!
یاد نگاهِ پر از خشم و نفرت و دلخورش افتاد!
او باعث این حال و روز شاداب شده بود!
قاشق نقره کوب را برداشته و مشغول بازی کردن با غذایش شد و صدای پچ پچ فاطمه دقیقا کنار گوشش بلند شد:
– میل نمیکنید رسام خان!
دختری که کنارش نشسته بود از تمام وجودش برای ناز و عشوه امدن استفاده میکرد.
بر خلاف فاطمه، فلفل خانمش بدون اینکه برای دلبر بودن زور بزند، با این حال دلبر بود!
لحن حرفزدنش…
زمانی که لب های کوچکش را تاب میداد…
زمانی که موهایش را خرگوشی بالای سر جمع میکرد و جلویش راه میرفت…
چه کسی باور میکرد دختری به سن و سال شاداب اینگونه این مرد را اسیر و ذلیل کند؟
قاشق را محکم میان دو انگشت فشار داده و گفت:
– ممنون میل ندارم!
حرفش را زده و عقب نشینی کرد.
شیخ انگشتهای چربش را یکی یکی داخل دهان فرو کرده و مشغول لیسیدن انها شد و گفت:
– روا نیست میهمان از پای سفره با شکم خالی کنار بره رسام خان!
لبخندی زورکی روی لب نشاند و نتوانست بگوید وجود شما، دقیقا کنار دستم، حالم را بهم میزند!
عطش داغی که از سمت بدنِ فاطمه به تنش سپرده میشد حالش را بد میکرد!
دلش میخواست هر چه زودتر از ان محیطِ زننده و زشت بیرون بیاید و دمی تازه کند!
پلک روی هم فشرده و با نهایت عظت و احترام گفت:
– میل ندارم شیخ، اگر اجازه بدین من باید برم خونه، بی بی گل قبل از اینکه بیام اینجا، ازم خواست به دیدنش برم.
شیخ با تحسین نگاهش کرده و گفت:
– خوبه، صلهی ارحام رو بجا میاری پسر!
سر تکان داد و بی توجه به فاطمه که با نگاهی مستاصل نیم رخش را هدف قرار داده بود از پشت میز بلند شده و گفت:
– بله…سنت اهل بیت و پیامبره!
شما از پای سفره بلند نشید، درست نیست سفرهی خدا رو اینطوری ول کنید!
بدون اینکه به فاطمه نگاهی بیاندازد، خم شد و روی سر شانهی شیخ را بوسید و گفت:
– فی امان الله!
مسیر رفتنِ رسام را با چشمهایی که از تحسین برق میزد، دنبال کرد و خطاب به فاطمه گفت:
– خوب مردیه دخترم! شیر مرده، دقیقا مثل پدرت!
و این فاطمه بود که پیش خود فکر میکرد رسام…از تمام مردانی که به خاطر داشت مرد تر بود!
_♡__
– أخی ، حرک السیاره!
سرش را از روی فرمان بلند کرده به مردی مسن که کنار ماشین ایستاده بود نگاه کرد.
سری به نشانهی تایید تکان داد و گفت:
– نعم!
از ان فضای خفقان که بیرون امده بود، ماشین را گوشهای پارک کرده و برای تمرکز اعصابش سر روی فرمان گذاشته بود!
عصبی بود و کلافه!
حرفهایش بیخ گلویش تار بسته بودند و فرصتی برای حرفزدن نداشت!
اینکه هیچ کس جای او نبود و حال و روزش برای هیچ کس قابل درک نبود، آزارش میداد!
ماشین را به حرکت در آورده و میانِ راه، هزاران با از سرش رد شد که به خانهی بی بی گل برود!
برود و دخترکِ کوچک و مغمومش را مورد اماج بوسههایش قرار دهد تا بلکه دلخوری از چشمهایش رخت ببند و برود!