رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۲۹

3.9
(9)

همین که صدای پیجر بیمارستان د‌ر گوش بی بی گل نشست، نگران گفت:

– کجایی رسام؟ چیشده؟

کلافه دستی روی شقیقه‌ی دردناکش کشید.
به سمت درب ورودی بیمارستان رفت و در همان حال به ارامی زمزمه کرد:

– چیزی نیست بی بی!

– یعنی چی چیزی نیست تصدقت! بیمارستانی؟ شاداب طوریش شده خدایی نکرده؟

وارد محوطه‌ی بیمارستان شد و ریه‌هاش را از هوای آلوده پر کرد و گفت:

– فشارش بالا و پایین شده اوردمش بیمارستان…

مکثی کرد و اهسته تر ادامه داد:

– یه سرم بهش زدن گفتن زود خوب میشه!

بی بی گل نفسش را پر از استرس بیرون فرستاد وگفت:

– خیله خب گوشی رو بده بهش!

چطور میگفت که شاداب بخاطر رفتار احمقانه‌ی او مانند یک تکه گوشت روی تخت افتاده!

چشم‌های زیبایش را بسته و تخت سینه‌اش به زور بالا و پایین می شود.

چطور میگفت که شاداب بخاطر فشار عصبی و استرسی که تحمل کرده حتی قادر به باز کردن چشم‌هایش نیست!

چطور میگفت که تمام این اتش ها از گور تصمیم احمقانه‌ی شیخ عبدالله و البته خودش بود!

دروغ که حناق نبود در گلویش ببندد، به آرامی زمزمه کرد:

– یه خورده ناخوشه، حالش که بهتر بشه گوشی رو بهش میدم حرف بزنین!

بی بی گل با تردید قبول کرد و رسام گوشی را قطع کرده و در جیبش انداخت!

دلش نمیخواست حتی یک لحظه دخترک را تنها بگذارد اما نیاز به هوا خوری داشت.

حس می‌کرد مغزش به خونریزی افتاده و باید کمی هوای تازه به ریه هایش بکشد

بارِ دیگر از اول تا اخرِ ماجرا را دوره کرد.
دیدارِ نیما و شاداب، قضیه‌ی ازدواجِ خودش و فاطمه و اجباری که روی سرش سایه انداخته بود.

هیچ راهی برای فرار کردن نداشت و انگار انتهایِ تمام جاده ها برایش بن بست بود!

بدونِ توجه به کثیف شدنِ پارچه‌ی شلوارش روی پله نشست و دستی میان موهایش کشید.

مجبور بود به اجبار تن دهد!
مجبور بود به خواسته‌ی قلبی خودش و شاداب پشتِ پا بزند.

به صورتِ احمقانه‌ای پیش خود فکر کرد که شاداب بخاطرِ سنِ حساس و قضایایی که پشتِ سر گذاشته، به او دل بسته است اما نه!

هیچ کس از دلِ دخترک خبر نداشت!
هیچ کس نمی‌دانست چه آشوبی در جانِ شاداب به پا شده است!

باید قضیه‌ی ازدواجش با فاطمه را هر چه زودتر به شاداب می‌گفت.
هر چه زودتر می‌فهمید، زودتر می‌توانست با این قضیه کنار بیاید!

از روی زمین بلند شده و بدونِ اینکه پارچه‌ی شلوارش را بتکاند، به سمت اتاق شاداب راه افتاد.

_♡__

چند دقیقه‌ای می‌شد که بهوش آمده بود و گوشش را به صدایِ قطره‌های سرم سپرده بود.

صدایِ باز و بسته شدنِ دربِ اتاق را که شنید، هر دو پلکش را محکم روی هم فشرد و پتو را در چنگ گرفت.

قدم‌های رسام آرام آرام به سمت تختش برداشته می‌شد، بالای سرِ شاداب که ایستاد، هر دو دستش را در جیبِ شلوارِ خوش دوختش فرو فرستاد و لب زد:

– میدونم بیداری…

با مکث ادامه داد:

– شاداب!

نگفته بود فلفل و او را به اسم خودش صدا زده بود!
مگر نمیداست همین تفاوت‌های کوچک قلبِ شاداب را گرم نگه می‌دارد!

لب هایش را محکم نگه داشت تا مبادا چین بخورد و بغضش را نشان دهد!

حرفی نزد و رسام تمامِ سنگ دلی‌اش را به کار گرفت و اهسته تر گفت:

– تو خونه…نشد درست و حسابی حرف بزنیم، الان که ارومتری لازمه یه چیزایی رو بهت بگم! خوب گوش کن پس!

حرفش بوی تهدید میداد!
ته دلِ شاداب خالی شد و پلک‌هایش را محکم تر روی هم فشرد!

رسام نفسش را ارام و به سختی بیرون فرستاد و آهسته پچ زد:

– من صیغت کردم که تو خونم بمونی، صیغت کردم که ازت مراقبت کنم و حالا…میری پیشِ بی بی گل! اونجا واست بهتره

قطعاً پیشِ بی بی گل برایش بهتر از جایی نبود که رسام در آن سکونت می‌کرد!
نمیدانست چرا اما انگار حرفِ رسام بوی غم میداد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا