رمان طلایه دار پارت ۲۲
در طول مسیر تمام حرفهایی که میخواست بگوید را بار دیگر مرور کرد.
عصبانیتِ قرارِ شاداب و نیما به قدری رویش سنگینی میکرد که مشتش را چند باری به فرمان کوباند و زیر لب غر زد:
– یه دهنی از توی عوضی من سرویس کنم که دیگه لقمهی گنده تر از دهنت ورنداری مفت خور!
بخاطر سرعت زیادش دو بار نزدیک بود تصادف کند و سه چراغ قرمز را هم رد کرد
در نهایت روبروی عمارت ایستاد و بدون اینکه در ماشین را قفل کند پیاده شد، کلید انداخت و در حیاط را باز کرد.
شقیقههایش نبض میزد و بار دیگر حرفهایش را پیش خودش مرور کرد.
وارد خانه شد و از همانجا چشمش به بی بی گل افتاد که روی مبل نشسته بود و بافتنی میبافت.
بی بی گل صدای در را که شنید سر بالا گرفت و با دیدن رسام لبخندی روی لب نشاند:
– خوش اومدی گل پسر!
اخمهای گره خوردهاش نشان از بی عصاب بودنش میداد و همین دهان بی بی گل را بست.
با گام هایی بلند خودش را به بی بی رساند و گفت:
– بشین بی بی نمیخواد پاشی اومدم دو کلمه حرف بزنم و برم!
– خیر باشه! چیشده؟
اب گلویش را محکم پایین فرستاد و بدون اینکه مکث کند گفت:
– نمیخوام با فاطمه ازدواج کنم بی بی!
لحنِ مصمم رسام باعث شد تا میل بافتنی را کنار بگذارد، کمی خودش را روی مبل جلو کشید و گفت:
– یهویی؟ فکر نمیکنی یه مقدار دیر شده باشه واسه این حرفا؟
رسام سرش را به دو طرف تکان داد و گفت:
– نه بی بی! نشستم درست و حسابی فکر کردم و دیدم من نمیتونم با فاطمه ازدواج کنم…
و خواست بگوید علاقهای به او ندارد!
تمامِ فکر و ذکرش را فلفلش پر کرده بود!
دخترکی که اکنون روبروی نیما نشسته بود و احتمالا لبهای سرخش را برای نیما کش میداد تا طرح لبخندش حسابی دلبری کند!
همانطور که با هر بار خندیدنش دل رسام به وجد میآمد و هوس بوسه از لبهای شیرینش به سرش میزد!
– چیشده پسر؟ چرا فکر کردی یهویی میای میگی من نمیخوام با فاطمه ازدواج کنم و همه هم قبول میکنن؟!
هر دو دستش را روی زانوهایش در هم قلاب کرد و کلافه گفت:
– بی بی…
– تو اصلا متوجه شرایط نیستی! صلاح قبلیه رو در نظر بگیر بعد بیا بگو منصرف شدم از ازدواج!
در این شرایط به تنها چیزی که فکر نمیکرد صلاح قبیله بود!
قبل از اینکه حرفی بزند لحن مصمم بی بی صدایش را در جا خفه کرد:
– این ازدواج باید صورت بگیره رسام! من نمیدونم چه فکری با خودت کردی که پشیمون شدی یهو ولی این ازدواچ چیزی نیست که بخوای همینطوری از زیرش در بری!
کلافه دستی میان موهای افشانش کشید و سعی کرد احترام بی بی گل را نگه دارد:
– بی بی، این زندگیِ منه! من میدونم چطوری باید برای زندگیم تصمیم بگیرم.
– نه نمیدونی! اگه میدونستی اینقدر راحت طندگی یه قبیله رو بازیچهی خودت نمیکردی!
ابرو در هم کشید و هر لحظه از لحظهی پیش کلافه تر می شد!
فکر دیدنِ نیما و شاداب به اندازهی کافی اتش خشمش را شعله میکشید و حال حرف های بی بی گل که حتی یک کلمه از آن ها را متوجه نشده بود!
نفسی عمیق کشید و سعی کرد اینبار ارامتر تز دفعهی قبل حرف بزند:
– بی بی…
مکث کرد و خواست بگوید دل و ایمانش در گرو دختر بچهای گیر کرده که اکنون روبروی کسِ دیگری نشسته است!
لبخندهایش، هول شدن و دستپاچگی هایش، ناز صدایش را نثارِ شخص دیگری کرده است!
– رسام تو نمیتونی این ازدواجو بهم بزنی اونم وقتی که همه چیزش از پیش نوشته شده! در ثانی…
اینبار نوبت بی بی گل بود که مکث کردن را در پیش بگیرد!
– بفهم که با بهم زدن این عهد و پیمان داری دامن دخترِ چه کسی رو لکه دار میکنی!
ابرو در هم کشید و گیج پرسید:
– یعنی چی؟
– حرفم واضحه! اسمت رویِ دخترِ کیه؟
اشارهی مستقیمِ بی بی به شیخ عبدالله بود.
پیش خود فکر کرد که با کمی صحبت با شیخ میتواند مشکل را حل کند اما…
– شیخ عبدالله از کسی که دامن دخترشو بخواد لکه دار کنه میگذره؟
بی بی کمی تنش را روی مبل جلو کشید و اینبار اهسته تر ادامه داد:
– نه تنها از اون شخص، بلکه از قبیله و تموم ادمای وابسته به اون شخص نمیگذره!
دندانهای رسام روی هم چفت شد و صدای سابیده شدن استخوان روی استخوان در گوش بی بی نشست!
– مادر میدونی که من تموم این حرفا رو واسه صلاح خودت و قبلیت میگم! تو شیخی!
شیخ بود و دلش پیش دختری گیر کرده بود که دستِ بر قضا پدرخواندهاش بود!
آب گلویش را به سختی پایین فرستاد و لب زد:
– پس تکلیف شاداب چی میشه!
بی بی گل متوجه شده بود که یک پایِ ماجرا به شدت میلنگد و انگار تمام این لنگ زدن بخاطر همان دختر بچه بود!
کمی مکث کرد و سپس گفت:
– صیغه رو باطل میکنی!
طوری سرش را بالا گرفت که صدای تلق تلق استخوان هایش در گوش بی بی پیچید و با تندی گفت:
– چی؟
– چی نداره؟ نکنه قصدت اینه که فاطمه رو ببری به حجلت و شاداب هنوز صیغت باشه؟